عشق نامه عزیز و نگار به روایت مردم رودبار گیلان

عشق نامه عزیز و نگار

قسمت اول :
این روایت رایشتر مردم شرق ، جنوب شرقی گیلان، خورگام و رودبار بیان می کنن اما راویان اخبار و اولان آثار و محدثان داستان گردان و خوشه چینان خرمن سخن چنین روایت کرده اند
خدای تعالی شهر و شهرستانی آفریده است که آن شهر را طالقان می نامند و گویند که در رمان های پیش محلی بود مشهور به اردکان دو برادر بودند یکی علاء الدين و دیگری بهاء الدين مدت هشتاد سال از عمر هر یک از آنها میگذشت و هیچ یک فرزندی نداشتند تا روزی یک درویش تورانی به در منزل آنها آمد دید دو برادر پیر اینجا هستند و خیلی متفکر میباشند بنا کرد مدح علی را خواندن، صاحب خانه فيض درویش را داد ( مرد مداحی او را داد ) درویش رو بجانب این دو نفر کرده گفت شما چرا خیلی متفکر هستید در جواب گفتند شما حق خودتان را بگیرید بروید می خواهید چه کار کنید درویش تکرار کرد این دو برادر سرگذشت خودشان را تعریف کردند در ویش دست برد توی خورجین دو سیب بیرون آورد گفت این دو سیب را یکی شما با زن خودتان دو قسمت کنید بخورید و دیگر سیب را به برادر دیگر داد به او هم همین طور دستور داد و گفت بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خداوند بشما اولاد کرامت می کند یکی پسر و دیگری دختر اسم پسر را عزیز و اسم دختر را نگار بگذارید، آن دو برادر خوشحال شدند سبب را گرفتند و با زنان خود خوردند همان شب زنان حامله شدند پس از نه ماه خداوند اولادی به آنها کرامت کرد یکی دختر یکی پسر هر دو مثل ماه شب چهارده

ماندگار میدرخشیدند آنها که بزرگ شدند برای تحصیل به مدرسه رفتند تا اینکه بد و خوب را تشخیص دادند شروع کردند با هم بازی کردن و شاگردهای مدرسه هم آنها را تماشا می کردند معلم دید این دو نفر، شاگردها را بازیگوش کرده اند پیش مادر نگار رفت و گفت دیگر دختر شما درسش تکمیل شده است و لازم نیست درس بخواند مادر نگار گفت چونکه شما معلم هستید هر چه بگویید، دیگر نگار را به مدرسه نمی فرستم صبح فردا عزيز مدرسه رفت دید دختر عمو نیامده از معلم پرسید گفت چرا دختر عمویم نیامده است معلم گفت دیگر زن عمویت او را مدرسه نمی فرستد عزیز هم رفت و دیگر نیامد غروب شد شاگردها هم مرخص شدند رفتند منزل صح نیامدند معلم آمد دید هیچکس مدرسه نیامده است پس از آن رفت پیش مادر نگار
گفت نگار را بفرست بیاید درس بخواند مادر به معلم گفت شما خودتان گفتید دیگر او را نفرستید درس ایشان بس است گفت حالا فکر کردم یک مقدار درس او باقی است فردای آن روز نگار و عزیز با هم رفتند مدرسه بعد از بیست روز پدر نگار فوت کرد بعد عزیز و نگار با قرآن هم عهد و قسم شدند عزیز گفت من به غیر از شما دیگر زن نخواهم گرفت و نگار هم گفت من هم غیر از تو دیگر شوهر نمیکنم این مذاکره بین آنها انجام گرفت عزیز یک انگشتر فیروزه که داشت داد به نگار، نگار هم یک شانه و آینه داد به عزیز اما مادر نگار میل نداشت دخترش را بدهد به عزیز یک نامه نوشت برای رودبار پیش همشیره زاده اش که اگر آب در دست دارید نخورید بیائید دختر خاله ات را به عقد خودتان در آورید، با رسیدن این کاغذ، کل احمد پسر خاله نگار از رودبار حرکت کرد برای طالقان و عزیز هم رفته بود پیش زن عمویش اجازه خواسته بود برای خرید لباس عروسی به قزوین برود حالا این چند کلمه را نگه دارید سرگذشت احمد رودباری چه میشود آمد طالقان دختر خاله اش را خواستگاری کرد و قرار شد که فردا صبح نگار را حرکت بدهند همان شب نگار رفت پشت بام نگاهی به ستاره های آسمان کرد و با دلی اندوهگین این شعر را گفت:
خودم غمگین و یارم نیست غمگین
خبر دادند که یارم رفت قزوین
الهی من شوم ناهید و پروین
که شب تا صبح بگردم دور قزوین

وقتی صبح شد عزیز از قزوین حرکت کرد برای طالقان تا رسید به محله خودشان دید صدای ساز و نقاره می آید، از قضا یک نفر در همانجا مشغول آبیاری زمین بود عزیز از او پرسید تا به حال در محل ما عروسی نبود عروسی کیست آن مرد در جواب گفت عروسی کل احمد است از رودبار آمده است که نگار را ببرد عزیز تا این سخن را شنید از سر سمن قاطر پایین آمد قاطر را در مزرعه ول کرد رفت وارد محله شد دید نگار دو پا را گذاشته است بر....

قبضه زین و سوار شد و همین که عزیز رسید با خاطری افسرده این شعر را گفت :
نگارم پانهاد پر قبضه زين
طمع بنموده اولاد بهادین
عزیز از دل اگر آهی بر آرد
بلرزد آسمان و ماه و پروین

تا این شعر را گفت نگار برگشت دید عزیز آمده است بنا کرد گریه کردن و در جواب چیزی نگفت عزیز با دلی سوخته گفت:
نگارم چون سوار مادیان شد
دو چشمش بر منو اشکش روان شد
الهی مادر گبرت بمیرد
نگار جانم نصیب دیگران شد

باز نگار چیزی نگفت، عزیز گفت:
گرفتارت نمودی قلب من را
دگر باور ندارم قول زن را
زنان و دختران این زمانه
به یک لحظه خورند سیصد قسم را

نگار دید عزیز یاد قسم کرده و فکر کرده که من راضی هستم در جواب این شعر را
گفت:
مرا دور می برند دور می برند دور
من که راضی نیم زور می برند زور
مرا این مردمان بی مروت
به تابوت بسته اند گور می برند گور

چونکه این شعر را نگار گفت عزیز فهمید که دختر عمو میل ندارد مادرش به زور او را به همشیره زاده خود داده است آن وقت یک عده جوانان را عزیز همراه گرفت گفت برویم هر کجا باشد با اینها بجنگیم یا آنها ما را می کشند دختر را می برند یا ما آنها را می کشیم دختر را از دست آنها میگیریم وقتی نگار را حرکت دادند عزیز با نفراتش از عقب آنها رفتند تا رسیدند بمحل الموت، مردم آنجا بیرون آمدند دیدند یک دسته جلو هستند دارند عروس می برند و دسته دیگر عقب هستند با چوب و چماق، کدخدای ده آمد جلوی آنها را گرفت گفت شما کجا می روید نفرات عزیز گفتند ما می رویم با آنها بجنگیم دختر را پس بگیریم کدخدا گفت مگر شما دیوانه هستید دختر مال دیگری به شما ربطی ندارد برگردید تمام رفیقان عزیز برگشتند. عزیز تنها ماند خیلی ناراحت شد به منزل یک دهقان رفت و قلیان درخواست کرد دختر صاحب خانه اسمش زینب بود قلیان را آورد که به عزیز بدهد قلیان از دست دختر افتاد و شکست صاحب قلیان بنا کرد بد گفتن، عزیز هم این شعر را گفت:
عزیزا بر سر دالان زینب
شکستی شیشه قلیان زینب
چرا از بهر قلیان کم دماغی
منو و قليان بقربان تو زینب

از دختر خیلی عذرخواهی کرد از آنجا حرکت کرد از محل بیرون رفت دید نگار از آن....ادامه دارد

قسمت دوم:

از دختر خیلی عذرخواهی کرد از آنجا حرکت کرد از محل بیرون رفت دید نگار سر بالا رفت چونکه عزیز پایین کوه مانده بود بنا کرد این شعر را خواندن:
قمـــــار زنـدگی را باختـــــــم مـــــن
نگـار را دیـده و نشناخته ام مـن
نگـارم مـی بـرنـد منـزل بـه منـزل
بــــــدنبالش چــــــــرا وامانـــــده ام مـن

چونکه نگار وارد محل سوهان شد دخترهای سوهان باخبر شدند آمدند جلوی نگار را گرفتند و از او یک سرمشق برای گلدوزی خواستند و نگار در زیر درخـت تـوت بـا قلـم نـقـشه کشید که عزیز از طرف دیگر به آنها رسید نگار را حرکت دادند برای رودبار آن وقت عزیز این شعر را گفت:
نگـار جـانـم نـشـسته زیـر تـوت دار
قلـــم انگشت و نقـشـه میکشــد يـار
قلــــم انـگـشـت كـانـت نـقـره گـــرم
كـل احـمـد چـرا هـست همـدم بـار

تا این شعر را تمام کرد گل احمد با نگار حرکت کردند و عزیز این شعر را گفت:
نگـارم کوچ کرده کوچ کرده
که پشت بـر مـن و رو بر روچ کرده
بـــــــرادر شــــاطر و دامـــــاد جلـــــودار
مـن بيچاره را مفلـوج کـرده

بعداً حرکت کرد تا رسید به یک کوهی اسم آن کوه آلوچال بود آنجا که رسیدن یک دسته چاروادار از آن طرف می آمدند عزیز اینها را دید یادش به سمند قاطر خود افتاد ایـن شـعر را گفت:
کوه به کوه میروم تنگـه بـه تنگه
آلوچال مـيــــــروم صــــــدای زنگـه
چارواداران شــــــــما لنـگـر بـرانيـد
دل يـــــار مــن از فـولاد و ســــــنگه

چون که از آن کوه رفتند کل احمد با رفیقانش نقشه کشیدند که اگر عزیز از کوه طالقان رد شد برگردند و عزیز را بکشند آنها که با هم صحبت می کردند نگار شنید رفتند تا رسیدند به کوه مال خانی" سرچشمه بار گرفتند که ناهار بخورند نگار یک مرغ پخته را که مادرش برای او گذاشته بود آن را برد زیر یک سنگ بزرگ گذاشت و با دست خود روی سنگ نوشت، عزیز آمد از آنجا رد بشود دید نگار نوشته است این نـام مـرغ را بخورید و بر گردید یک شعر هـم به این مضمون نوشت:
عزيـز طالقــان بـرگــرد برگـرد
یار شــــرین زبـان بـرگــرد برگرد
هـزاران حيـف جـوان بر گرد برگرد
از ایـن بـالا نیـا کشته شـوی تـو
۱- روچ آن زمان محلی بوده بین راه طالقان و رودبار الموت ۲- فلج می باشد. ۳- مال خانی: چشمه (چشمه ای که در آن احشام آب می خورند)

تاعزیز این خط را خواند در جواب این شعر را گفت:
نگار نازنینم اردکانی
سنگ و سامان نهادی مال خانی
دلم ناید که نفرینت کنم من
بمیره شوهرت بیوه بمانی
چونکه عزیز در جواب نگار این شعر را گفت نگار رفت نزدیک گردنه مال خانی باد وزید روبند از روی نگار رد شد و نگین انگشتری که عزیز داده بود نگار در آنجا برق زد، عزیز یادش به انگشترش افتاد و این شعر را گفت:
دگر خون شد خداوندا دل مو
نگار من برند این کوه به آن کوه
دستمال سرخ به رویش می زند باد
نگین انگشتر او می دهد سو

چون این شعر را خواند گل احمد با نفراتش از گردنه رفتند عزیز رفت سر گردنه خوابید عزیز را در خواب بگذارید چند کلمه از ملاحسن کر کبودی بشنوید چونکه ملاحسن زمستان ها در گیلان شغل معلمی داشت و برای بهار میخواست برود طالقان شب گذارش به رودبار افتاد خوابید وقت سحر حرکت کرد برای طالقان دو ساعت مانده به شب رسید سر گردنه دید جوانی سر گردنه خوابیده و مثل ماه شب چارده می درخشد تا این جوان را دیده آه از نهاد ملاحسن بر آمد و با خود گفت اگر این جوان را بیدار کنم ترس دارم که این دزد باشد اگر هم بیدار نکنم حیف از این جوان شاید جانوران او را بدرند با خود فکری کرد گفت خوبست این پولی که توی خورجین دارم پنهان کنم.
او را بیدار کنم خلاصه پول آن دوره تمام نقره بود پولش را پنهان کرد آمد گفت ای جوان بلند شو چرا این وقت شب اینجا خوابیده ای عزیز از خواب بلند شد و گفت بروید پی کارتان میخواهید چکار کنید، باز ملاحسن تکرار کرد در جوابش گفت مگر ندیدی دیشب یار همچون ماه مرا بردند، ملاحسن فهمید که این عزیز است این شعر را برای عزیز گفت:
عزیز طالقانی بس کن بس
یار چنگ داده را کی آوری دست
برو فکر دل آرای دگر کن
فلک آب تو را جوی دگر بست
عزیز چون دید ملاحسن این شعر را خواند او هم در جواب گفت:
سیاه ابری گرفت کلوانی کوه را
پیش چشمم ببردن ماه نو را
من و کلوانیان با هم بجنگیم
شاید آبی بندم کهنه جورا | دوباره این شعر را ملاحسن گفت و تعریف از نامزد خود و خواهرش کرد:
( در گذشته به افرادی که برای روستائیان نامه و دعا می نوشتند و فرزندان روستائیان خواندن و نوشتن می آموختند ملایا میرزا می گفتند این افراد معمم نبودند)

عزیزا چند کنی تعریف یارت
ببرده رودباری یاری زارت
پری جان دلبرم در کرکبود است
که یک مویش می ارزه بر نگارت

تا عزیز این کلام را از دهن ملا حسن شنید خیلی عصبانی شد و در جواب گفت:
نگارم سبزه و بالاش بلنده
پری جان تورا کی میپسنده
نگارم دارد صدناز و غمزه
پری خانم تو کهنه لونده
تا این شعر را ملاحسن شنید روانه راه شد عزیز از دنبال او را صدا زد کمی صبر کن تا شعر دیگری بگویم از این تندتر برو چونکه راه شما دور است و وقت شما کوتاه این شعر را گفت:

گدا را بین گدا را بین گدا را
که پنجه افکنی نر اژدها را
شغالی میروی لانه به لانه
شاید گیر آوری مرغ وتلا را

تا این شعر را گفت ملاحسن برگشت عذرخواهی کرد گفت خواهش میکنم از این بیشتر مرا اذیت نکن اگر میخواهید طالقان بیایید بیا برویم اگر هم میخواهید برای رودبار بروید خوش آمدید تشریف ببرید آن شد که عزیز با ملاحسن آمد برای طالقان و ملاحسن رفت برای کر کبود ملاحسن همینکه وارد منزل شد رو به مادرش کرد و گفت یک مقدار نان برای بنده توی سفره بگذارید میخواهم برم رودبار برای یک کسی اگر نروم آن از دست من ناراحت میشود مادر در جواب گفت شما مدت شش ماه است در مسافرت بودید حالا برگشته اید مردم می آیند دیدن شما من جواب مردم را چه بگویم هر قدر اصرار کرد ثمری نبخشید مادر راضی شد و ملاحسن کتابهای خودش را گرفت روانه شد پس از سه روز به بالاروج رودبار رسید رفت در مسجد بنا کرد دعا دادن نگار دید هیچکس از این مرد طالقانی دعا نمی گیرد با خود گفت خوب است بروم از او دعا بگیرم تا مردم هم بروند دعا بگیرند که این بیچاره کسبی کند دختری را فرستاد پیش ملا و یک دعا گرفت ملاحسن گفت اسم خانم چیست دختر در جواب گفت نگار ملاحسن همه مطلبش به نگار بود یک نامه به نگار نوشت و به دختر داد گفت به خانم برسان قاصد نامه را به نگار داد نگار سر نامه باز کرده دید نوشته است:
شب تار است و گرگان می برند میش
دو زلفانت حمایل کن بیا پیش
اگر همسایه ها بیدار کردند
بگونذر مرا دادم به درویش

نگار به دختر گفت برو به ملا بگو خیلی دعای سبک نوشته اید. دعای دیگر بهتر از این بنویسید ملاحسن با خود فکر کرد یقین نگار دلش مرا میخواهد یک نامه دیگر برای نگار
( تلا = خروس) ادامه دارد .....

قسمت سوم:

نگار به دختر گفت برو به ملا بگو خیلی دعای سبک نوشته اید. دعای دیگر بهتر از این بنویسید ملاحسن با خود فکر کرد یقین نگار دلش مرا میخواهد،
یک نامه دیگر براي نگار فرستاد نگار سر نامه را باز کرد دید ملاحسن نوشته است:

گدایم من گدایم من گدایم
گدای مست چشمان شمایم
اگر پرسد که سائل از کجایم
بمانم در برت یک شب رضایم

نگار در جواب ملا حسن این شعر را نوشت :

گدای کر کبودی ناتمیزه
اگر از دامن او گل بریزه
برو جای دگر بهر گدائی
زکات چشم من مال عزیزه

ملا حسن پس از خواندن نامه نگار کتابها را جمع حرکت نمود هی کنان منزل به منزل سنگ علامت میزد و می آمد تا رسید به محل اردکان منزل عزیز، نامه نگار را دست عزیز گذاشت عزیز نگاهی به ملاحسن کرد خندید و گفت شما چقدر ابله بودید خلاصه ملاحسن رو به عزیز کرد و گفت من نگار را دیدم حالا برویم منزل من نامزدم را ببین چطور است به اتفاق همدیگر روانه شدند تا رسیدند به یک آبادی چون عزیز بر قاطر سوار بود و ملاحسن هم پشت سر عزیز پیاده می رفت یک عده دختر در صحرا مشغول چیدن سبزی بودند چشم آنها به ملاحسن افتاد بنا کردند خندیدن ملاحسن ناراحت شد گفت نمی توانید شعری برای این دخترها بگویید تا خجالت بکشند عزیز گفت:

سوار قاطرم کوهان به کوهان
چند تا دختر بدیدم شاد و خندان
شما خندان ولی من بی قرارم
ز درد و دوری روی نگارم

تا دختران جوان آن شعر را شنیدند متأثر شدند عزیز و ملاحسن هم از آن محل رد شدند به محلی دیگر رسیدند از کنار باغی میگذشتند سیبهای زیبائی داشت عزیز یک عدد سیب را چید بنا کرد با سیب بازی کردن و سیب را نگاه کردن صاحب باغ که یک پیرزن بود متوجه شد و بنا کرد به اعتراض که چرا بدون اجازه از باغ سیب چیده ای عزیز این شعر را خواند
عزیزم من که بر قاطر سوارم
منم دیوانــــه عـــــشق نگارم
اگر چیدم سیبی را ز باغت
که زیبا بود چون روی نگارم

پیرزن شناخت که این مرد عزیز است عذرخواهی کرد و گفت هر قدر دوست داری از سیب بچین عزیز یک بار قاطر از پیرزن سیب خرید و روانه شدند به سر چشمه ای رسیدند که آب بخورند تعدادی زن مشغول آب برداشتن بودند بنا کردند خندیدن عزیز گفت :
عزیز بنشسته بر روی سمندی
بدید آب می برد ابرو کمندی
نصیحت می کند عزیز شما را
زنان را عیب باشد هرزه خندی

( سمند ) = قاطر نقره ای رنگ در قدیم بار اسب و قاطر را سبک انتخاب میکردند اگر خسته میشدند کمی هم سوار شوند

تا این شعر را گفت زنها ساکت شدند بعداً ملاحسن رو به عزیز کرد و گفت اگر مـا ایـن طور سرزده برویم خوب نیست. پس شما آهسته بیایید و من بروم منزل اطلاعی بدهم عزیز قبول کرد ملاحسن رفت منزل به نامزد خود و خواهرش گفت خودتان را آراسته کنید عزیز میخواهد منزل ما بیاید میخواهد ببیند شما زیباتر هستید یا نگار به خواهرش گفت شاید هم ترا پسندید خلاصه این دو نفر خودشان را درست کردند تا عزیز آمد پس از احوال پرسی خواهر حسن نهار حاضر کردند صرف شد چائی آورد پس از چای قلیان آورد به دست عزیز داد بنا کرد رفت آمد کردن عزیز ناراحت شد و این شعر را گفت:
بگویم از برایــــــــت داســـــــتانـی
که در معنای آن حیــــران بـمـــــانی
نمگ گیر گشته تا روز قیامت
عزیز هر جا که خورده لقمه نانی

دختر شعر را شنید و از عمل خود شرمنده شد عزیز خداحافظی کرد از منزل بیرون آمد ملاحسن گفت شما دل این دفتر را درد آوردی خجالت کشید پس برویم منزل برادرم که عروسی است تبریک بگویید بعد تشریف ببرید عزیز گفت اسم برادر تـو چـیـسـت در جواب گفت اسم برادر من شریف است رفتند منزل وارد شدند حسن رفت بالای مجلس خیلی برای او احترام قائل شدند مردم آن مجلس که عزیز را ندیده بودند و نمی شناختند حسن هم نگفت که این رفیق من عزیز طالقانی است عزیز از حرکت این مردم خیلی عصبانی شد خلاصه نشستند قلیان حاضر کردند بنا کردند به قلیان کشیدن قلیان بدست عزیز که رسید دیگر هیچ تنباکو نداشت عزیز هم طاقت نیاورد این شعر را گفت:

مسلمانان عروسی شریف است
قلیان شیشه ای خیلی ظریف است
پیر مردان نشستند روی ایوان
قلیان بی توتون مانند قیف است

حاضران خجالت کشیدند رو به حسن کردند گفتند این مرد کیست در جواب گفت این عزیز طالقانی است گفتند چرا ما را خبر نکردی تا آبروی ما نرود بعد از آن معذرت خواستند و تعارف زیاد کردند عزیز گفت میخواستید بهشت را ندیده بخرید دیدن خریدن ندارد خداحافظی کرد روانه راه شد تا گردنه بالاروج رودبار سر خاک یهودان رسید دید نگار آمده است برای درو کردن جوی کوهی کل احمد هم خیلی بالاتر از نگار مشغول درو کردن است عزیز در بالای کوه این شعر را گفت: نگارم جو میچیند جو میچیند
نگار من الهى غم نبیند
بماند جو یقین این سال بر آن سال
هر آن که کاشته جو قهرش بچیند

نگار دید صدای خواندن پسر عمو می آید فورا حرکت کرد کل احمد دید دختر خاله میرود برای منزل گفت حالا موقع رفتن نیست و هوا گرم نشده است. نگار گفت مگر من آمده ام برای تو زراعت جمع کنم آمده ام به عنوان گردش خلاصه نگار به جلو عزیز هم عقب یک مرتبه نگار دید عزیز رسید به او یک کفش کهنه که پای نگار بود افتاد زمین دیگر نگار برنگشت که کفش را بردارد عزیز کهنه کفش را برداشت با چوب بلند کرد و زیر سایه کفش خوابید نگار رفت پشت بام دید که پسر عمو کفش او را برده آنوقت عزیز حرکت کرد رفت دید نگار دروازه خانه را بسته است این شعر را گفت:

نگار نازنینم مست و تن ناز
بروی من مبند دروازه ی باز
تماشای دو زلفــت آمـــــدم مـــــن
بقربانت شوم دروازه کن باز

نگار آمد دروازه را باز کرد خودش توی منزل مانند عزیز بیرون دروازه سردالان بار گرفت چشم عزیز پیش نگار بود و چشم نگار پیش عزیز مردمان آن محل هم آمدند هر یک یکی از سیب های عزیز را بردند نگار دید از یک بار سیب دیگر چیزی باقی نمانده یک نامه نوشته برای عزیز داد سر نامه را باز کرد دید دختر عمو نوشته است:

عزیزم بر سر دالانه امروز
از او بردند همه سیبانه امروز
نمی دانم بگویم یا نگویم
مگر مال عزیز طالانه امروز

نگار این شعر را برای عزیز گفت عزیز خیالش به بار سیب نیست همش فکر و گوش و هوش چشمش پیش دختر عمو است آن وقت یک نامه دیگر برای پسرعمو نوشت و عزیز سرنامه را باز کرد دید این شعر را نوشته است:
عزيز طالقانی سبب فروشي
نمی دانم تو مستی با بهوشی
سر خرمن برو و باربینداز
شاید شکر لبان آنجا بنوشی

عزیز این نامه را خواند فکر کرد گفت همین نقشه خوبی است اگر من یک ماه هم در این محل بمانم نمی توانیم چند کلام با هم صحبت کنیم پس روانه راه شد کنار آبادی ماند تا غروب آفتاب دید دختر عمو نیامد فردا شد دید نیامد تا یک ماه عزیز سر خرمن ماند دید دختر عمو نیامد هر قدر پولیکه داشت خرج کرد این بود که بعداً عزیز یک نامه نوشت داد به یک بچه گفت شما این نامه را بدهید بدست نگار آن هم گفت مگر من قاصد شما هستم عزیز دید دیگر پولی ندارد به این بچه بدهد ناچار یک کمربند قیمتی داشت داد به آن بچه گفت این مال شما کاغذ را به دست نگار بده و آن کمربند را هم بیا و نشان بده بعداً بچه حرکت کرد آمد منزل نگار ....ادامه دارد

(طالان) = غارت شده

قسمت چهارم:
بچه نامه را بدست نگار داد نگار نامه را خواند دید نوشته:
دو چشمم راه ماند نامــــد نـگــــارم
دلم پر آه ماند نامد نگارم
خودت گفتی سر خرمن بیایم
ز خرمن کاه ماند نامــــد نـگــارم

نگار به بچه پول داد کمر بند را هم پس گرفت آنگاه نگار قلم دان حاضر کرد در جواب نامه عزیز نوشت داد به همان قاصد برد برای عزیز حالا عزیز سر نامه را باز کرد ببیند نگار چه نوشته است:

برو یارا بگو یار آمـــدم مـــــن
پنی دیدار دلدار آمدم من
شنیدم یار غم بسیار خوردی
نخور غم یار غمخوار آمدم من

چند کلمه از نگار بشنوید چونکه صبح فردا شد نگار به مادر شوهرش گفت خاله مـن هـر قدر فکر میکنم میبینم باز بخت اول بهتر است البته این هم خاله است معلوم است که من پسر عمو نبودم حالا میخواهم شام آماده کنم بروم پیش پسر خاله امشب بمانم فردا صبح‌بیایم خاله اش بسیار خوشحال شد گفت بسیار خوب البته شما هنوز جاهل هستید برو و فردا بیا. نگار اجازه گرفت یک تهیه بسیار صحیح دید و لباسهای زیبا پوشید حرکت کرد و یک یا چند تا قرص نام هم با خود برد چونکه خاله اش نابینا بود متوجه نمیشد حرکت کرد آمد تا نزدیک کل احمد ،رسید صدا زد کل احمد در جواب گفت جانم جانم خانم. خانم فوراً از داخل منزلی که در مزرعه داشت بیرون آمد دید نگار است خیلی خوشحال شد . نگار آن پس را به کل احمد داد کل احمد نان را گرفت و دست نگار را بوسید و با خود گفت الحمد الله امشب آمده تا منزل من بماند اما نگار برگشت و مجمع ( سینی بزرگ مسی )غذا را که جای دیگر پنهان کرده بود برداشت رفت پیش پسر عمو و با خود گفت اگر من همینطور سر زده بروم ممکن است پسر عمو از خوشحالی بیهوش شود تا بهوش آوردن اسباب دردسر فراهم میشود پس خوب است من با او یک حرف بزنم دلش از من سرد شود ممکن است ذوق زده شود همینکه نزدیک عزیز رسید صدا زد ای پسر بی غیرت شما در این مدت یکماه سر خرمن چکار میکنید برای یک زن پوسیده آخر خودتان را به کشتن میدهید حالا خداوند این طور مصلحت دانست که من احمد بشوم شما هم بروید پی بخت خودتان تا این حرف از دهن نگار بیرون آمد آه از نهاد عزیز برآمد خیلی دلش با نگار سرد شد این شعر را برای او گفت:
الهی زن بمیرد زن بمیـرد
زمین از دست زن آرام بگیرد
دعایی میکنم آمین بگویید
ز خون زن زمین زنگار بگیرد

نگار دید دل پسر عمو با او بسیار سرد شده و او را نفرین میکند پس از آن در جواب عزیز این شعر را گفت:

چراغم میخوری جانم چرا غم
چرا را غـــــم میخوری فرزند آدم
دعا کن ای عزیز من زنده باشم
ترا سلطان کنم خود بنده باشم

بعداً دل عزیز یک قدری خوشحال شد با هم رسیدند غذا خوردند گرم صحبت بودند یک مرتبه دیدند هوا ابر و تیره و تار شد و خیال باریدن دارد نگار به عزیز گفت ای پسر عمو به من اجازه بفرمایید که من بروم منزل اگر باران بیاید لباسهای من خراب خواهد شد فردا بروم منزل خاله نابینای من لباسهای من را دست میزند و میگوید پسر من که منزل داشت شما کجا بودید که لباسهای شما خیس شده عزیز در جواب گفت یکساعت پیش من هستید. بدرگاه خداوند میگویم اگر هوا صاف شد پیش من هستید اگر بروید که برای شما مسئولیت فراهم نشود دست به درگاه الهی بند کرد و این شعر را گفت:

هوای ابر و باران وای بر من
همی ترسم ببارد بـــر ســـر مــن
همی ترسم که من درمانده گردم
به نزد یار من شرمنده گردم

تا این شعر را گفت به امر خدا هوا چون پر غاز صاف شد گفت دختر عمو دیگر فرمایشی دارید گفت خیر فقط در موقعی که خروس خواند من می روم که جوانان این محل اول سحر می روند برای چیدن علف اگر مرا ببینند خوب نیست گفت بسیار خوب، نزد هم ماندند یک مرتبه دیدند خروسهای بالا روچ میخوانند نگار گفت پسر عمو باید بروم سحر شده است عزیز گفت این خروس نادان است حالا سحر نیست بمانید یک شعر میخوانم برای خروسها اگر باز هم خواندند میرویم اگر نخواندند بدانید سحر نبوده است این شعر را گفت:

خروسک بانک نزن وقت سحر نیست
که درد عاشقی بر تو خبر نیست
الهی ای خروسک کـــر شــوی لال
مرا از خواب شیرین کردی بیدار

این شعر را که گفت دیگر خروسان بانگ نکردند هنوز عده ای باور دارنـد خــروس هـای
آن محل نمی خوانند ( این فقط یک باور محلی است کلا قصه یک داستان قدیمی است شاید بیشتر تراوش ذهن آدم هایی باشد که آن را ساخته اند بهتر بگویم نیمه فلکلور )
و از محلی دیگر به آنجا خروسی خوانا بردند به آن محل که رسید لال شد گفت حالا دیگر چه می گوئید دختر عمو گفت دیگر عرضی ندارم کمی دیگر ماندند
یکمرتبه دیدند هوا روشن شده بلند شدند عزیز دید نزدیک است که مردم آنها را ببینت
عزیز بدرگاه خداوند یک شعر گفت شاید تاریک شود و از محل رد شوند.

چه شیرین مانده بودم در بریار
که روشن شد هوا گشتم خبردار
چنان شیرین بود آن بخت پیروز
نمی خواستم که دیگر شب شود روز

به امر خداوند از نو هوا تاریک شد اینها حرکت کردند آمدند سر دو راهی می خواستند از هم جدا بشوند عزیز این شعر را گفت :

سر راهم دو تا شد وای بر من
رفیق از من جدا شد وای بر من
رفیق از من جدا شد رفت به غربت
به غربت آشنا شد وای بر من

نگار هم در جواب عزیز این شعر را گفت:

تو رفتی مانده است تنها نگارت
میان دشمنان دلخسته یارت
دعا کن تا برت من باز گردم
ترا من همدم و دمساز گردم

گفت پسر عمو شما که میروید برای وطن من در غربت دلم سر می آید چه موقع میخواهید بیائید مرا به وطن برسانید عزیز در جواب گفت فعلاً زمستان در پیش است انشاء الله اول بهار میخواهم بروم برای برنج شما را هر طور شده با خودم میبرم با هم خداحافظی کردند نگار رفت به روستا عزیز هم رفت برای طالقان به مدت یک ماه ماند دلش از غصه سرآمد در اردکان بنا کرد قصر ساختن و مدت دو ماه در این قصر کار کرد دید هنوز کوه البرز نمایان نشده و پیرمردهای آن محل فکر کردند گفتند اگر این مرد این قصر را بپایان برساند یکمرتبه ممکن است خراب بشود تمام محل را تخریب نماید هر قدر نصیحت کردند دیدند هیچ به گوش عزیز فرو نمی رود بعداً همه جمع شدند این شعر را برای عزیز سرودند و با یک نامه برای او فرستادند:

عزيز طالقان جاهل و نادان
مساز در اردکان تو قصر و ایوان
برو بین قله البرز کوه را
سرش بنشین هست رودبار نمایان

نامه را باز کرد خواند و در جواب مردم این شعر را گفت:
بتوفيـــــق خـــــــدای حی سبحان
بسازم اردکان من قصر و ایوان
بسازم قصر و در آنجا نشینم
از آنجا روی دلدارم به بینم

خلاصه عزیز مدت یک ماه دیگر در قصر کار کرد دید هنوز کوه البرز نمایان نشده است یک قدری فکر کرد دید پیرمردها خوب گفتند با خود گفت من چقدر دیگر زحمت بکشم تا رودبار نمایان بشود خوبست حرکت کنم بروم کوه البرز آمد منزل آذوغه ای برداشت سوار سمند قاطر شد و یک کره اسب هم داشت با خودش برد حرکت کرد رسید تا دامنه البرز چونکه برف زیاد داشت کره اسب مانده بود نمیتوانست برود عزیز بنا کرد این شعر را خواندن :

اگر البرز رسم تیرم کمان است
ولی افسوس اسب من جوان است
ترسم شیهه کند اسب جوانم
بفهمد دشمن این راز نهانم

رسیدند بالای کوه حالا به قدری برف است اگر پرنده پر بزند پرش میسوزد عزیز در مدت پنج شبانه روز در آن کوه ماند بعد از چند روز مریض شد دیگر قادر به سوار شدن سمندنبودیک شعر برای او گفت تا سمند آمد خوابید سوار شود :

الهی ای سمند مند القــار القــار
رکابت نقره و زیــــن تـــو بلغار( زینی معروف بوده )
اگر امشب مرا منزل رسانی
کفل پوشت کنم من ترمه گلدار

آن وقت این حیوان زبان بسته آمد خوابید عزیز خودش را کشید تا نزدیک آمد خودش را انداخت سر سمند قاطر او را در یک ساعت آورد برای منزل دیدند نزدیک است عزیز از دست برود رفتند دکتر آوردند چیزی نفهمیدند تا یک دکتر دیگری آوردند تا که روی عزیز را دید گفت این درد عشق است مگر این عاشق کسی است گفتند بلی و تمام سرگذشت عزیز را تماماً گفتند دکتر در جواب گفت تا دختر را نیاورید این مرد خوب نمی شود مگر تا نگار را بیاورید خوب می شود خلاصه تهیه دیدند دو نفر روانه راه شدند برای بالاروچ بعد از سه روز به محل کل احمد رسیدند یک نامه از قول مادر نگار نوشته بودند البته نگار را بفرستید کـه مـادر نگار خیلی مریض است و یک نامه دیگر هم نوشته بودند که آب در دست دارید نخورید که پسر عمو نزدیک است از دست برود.
خلاصه کاغذ را دادند بدست کل احمد بعد از خواندن رو به نگار کرد گفت بروید نگار گفت من نمیروم اگر مادرم مرا میخواست میداد به پسر عمویم هر وقت سرش درد میگرفت پیش او بودم بعد چونکه خلوت شد کاغذ را دادند بدست نگار سرنامه را باز کرد دید پسر عمو مریض است فوراً لباسهای خودش را پوشید گفت اگر شما می آیید از این کوه برویم بفرمائید اگر نشد من میروم شما از راه دیگر بیائید نگار خداحافظی کرد و از راه مال خانی حرکت کرد تا اول شب رسید محل اردکان با خود گفت خوبست من بروم پشت بام ببینم اگر پسر عمو زنده است می روم اگر مرده باشد خودم را هیچ آشکار نمیکنم همین امشب بر میگردم رفت پشت بام دید عزیز زنده است نگار بنا کرد گریه کردن عزیز چون به هوش بود فهمید که نگار آمده و با چشم گریان برگشته عزیز این شعر را گفت :
نگارم بربام آمد و رفت
دوباره بر تنم جان آمد و رفت
نمی دانم بگویم یا نگویم
نگارم چشم گریان آمد و رفت ....

ادامه دارد .

شهر قصه ما، طالقان، دیار عزیز و نگار

قسمت پنجم:

عزیز تا این شعر را گفت بیهوش شد مردم که دور عزیز نشسته بودند همه در تشویش افتادند با خود گفتند یقین مردن عزیز نزدیک شده است امروز قاصد به رودبار رسیده است برای دو روز دیگر بر می گردد در این مذاکره بودند یک مرتبه در صدا کرد دیدند نگار آمد سلام کرد و رفت بالای سر عزیز و دست او را گرفت عزیز به هوش آمد و در جواب سلام نگار این شعر را گفت:

سلام و صد سلام یارم بیامی( بیامد )
علیک ده ســـــــلام از در بیــــــامي
مادر جانا ورس ( بلند شو )رویـــــش ورگیــــر
چراغ هر دو چشمانم بیامی

این شعر را گفت باز بیهوش شد نگار دستش را روی دل عزیز گذاشت ببیند نفس می کشد یا که جان سپرد یک مرتبه عزیز آگاه شد دید دست نگار روی دل او هست این شعر را گفت:

الهی دل شوی تو پاره پاره
نمی شناســــی دو دســــــتان نگـــــاره
الهی ای زبان تو لال شوی لال
نمی پرســـی تـــــو احوال نگاره

دوباره بیهوش شد پس از لحظه ای دوباره به هوش آمد و این شعر را گفت:

بیا نزدیک تر بگذار نمیرم از
آن بوی خوشــــــت آرام بگیــــرم
از آن بوی خوش و حسن و جمالت
جمالت بینم و هرگز نمیرم

خلاصه مردم دیدند عزیز بهبودی حاصل کرد هر کسی رفت برای منزل خودشان نگار این سه ماه زمستان را در آنجا ماند ولی جدا از هم زندگی می کردند مادر نگار نفهمیــد کـه دخترش آمده و مردم همه با مادر نگار صحبت نمیکردند این را اینجا داشته باشید چند کلمه از کل احمد گوش کنید چونکه بهار شد به مادرش گفت حالا خوبست من بروم. طالقان ببینم اگر خاله ام خوب شده است نگار را بیاورم اگر هم مرده است که آن هم معلوم میشود میخواهم فردا بروم به دنبال نگار مادرش گفت برو من هم خیلی در تشویش هستم صبح فردا شد کل احمد حرکت کرد غروب رسید برای طالقان رفت منزل مادر زنش دید خوبست از احوال نگار جویا شد و گفت نگار کجا رفته است مادر نگار گفت که نگار پیش شما بود من اطلاعی ندارم در جواب كل احمد گفت حالا سه ماه است قاصد آمد دنبال نگار کاغذ آورده بود که نوشته بود آب در دست دارید نخورید که مادرت مریض است تا زود است بیائید آنوقت مادر نگار گفت یقین عزیز مریض بوده است نگار آمده است من هیچ اطلاعی ندارم خلاصه کل احمد رفت منزل عزیز دید دختر خاله آنجا است بعد به پدر عزیز گفت زن مرا با فریب آورید حال که پسرتان خوب شده است اجازه بدهید که زنم را با خودم ببرم پدر عزیز گفت ببرید نگار هیچ میل نداشت برود عزیز نگار را گفت شما بروید تا چند روز دیگر می خواهم بروم برای برنج به گیلان موقع برگشت شمار ا به طالقان میآورم دیگر نمی گذارم شما را از مین بگیرند نگار را کل احمد حرکت داد برد عزیز رفت پشت بام این شعر را برای نگار خواند:

مسلمانان نگارم را ببردند
امید روزگارم را ببردند
شده روزم همچون شام تاریک
امیـد شــــــام تـــــارم را ببردند

کل احمد با نگار رفتند برای بالاروج رودبار عزیز مدت ده روز ماند نزدیک بود دیوانه بشود تهیه دید موقع کشت برنج گیلان برود رفیق نداشت چند نفر در آن محل گفتند ما هم با شما می آئیم ولی مشکلی که است ما نقداً دارای پول نیستیم عزیز در جواب گفت هر کس با من رفيق شود تمام مخارج راهش عهده من هر قدر پول هم خواستید به شما می دهم این طور شد که دوازده نفر با عزیز همراه شدند حر رکت کردند برای گیلان تا رسیدند نزدیک مران در مران یک زن بود اسمش جان ،بانو طبع شعر داشت و آوازه عزیز را هم شنیده بود چند نفر را کشیک قرار داد هر موقعی که چاروادار میآید جلو آنها را بگیرید و سئوال کنید اگر عزیز در میان آنها است پیش من بیاورید خلاصه چونکه عزیز عبورش در مران شد آن چند نفر دیدند که صدای زنگ بار آویز ( زنگی به بار استران آویزان می کردند ) بگوشش می آید پس از آن یک دسته قاطر و مسافر نمایان شد رفتند جلوی عزیز را گرفتند . پرسیدند اهل کجا هستید عزیز در جواب گفت من اهل طالقان هستم و اسم من عزیز است، در جواب گفتند شما را جان بانو خانم خواسته است عزیز رفت پیش جان بانو گفت خانم چه فرمایشی دارید در جواب گفت کاری ندارم آوازه شما را شنیدم شما اشعار گو هستید باید با من مشاعره کنید اگر پاسخ من را دادید تشریف ببرید عزیز با خود گفت اشعار من نامی نیست و این زن هم خیلی ماهر است با هم شعر بگوئیم خیلی برای ما خرج می گیرد یک طرف مخارج قاطر و یک طرف مخارج خودمان خوبست یک شعر بگویم و او را بالا ببرم شاید مرا مرخص کند که من بروم برنج بگیرم برگشت کردم تلافی می کنم خلاصه این
شعر را برای جان بانو خانم گفت:

سلام من به بانوی مرانی
که پرآوازه است در نکته دانی
تمام شاعران این ولایت
شوند دست بوس بانوی مرانی

تا این شعر را گفت خیلی جان بانو خوشحال شد گفت زنده باد خیلی فهمیده هستید بروید تا برگشت با هم مشاعره کنیم عزیز خداحافظی کرد روانه شد رسید قلا گردن دید تمام این بیابان همه آب است به رفیقانش گفت تمام صحرا آب است و میان آب زنان چکار میکنند رفیقان عزیز به شوخی گفتند مردهای آنها برزگری میکردند . همه غرق شده اند حالا همه این زنها به دنبال مردهای خودشان میگردند عزیز خیلی در این موضوع متفکر شد بعد رفیق هایش گفتند عزیز چون شما ندیده ای و هرگز نیامدهای گیلان از موضوع بی اطلاع هستید عزیز گفت راستی این چه سری است بعداً آنها گفتند برنج از این گل بعمل می آید و این زنها نشاء و وجین می کنند عزیز گفت مگر برنج را مردها عمل نمی آورند گفتند خیر این مملکت بیشتر کار را زنها انجام میدهند آن وقت عزیز یک شعر برای گیلانیها گفت:

بهار آمد که خوبان در وجینند
تمام خوشگل زنان دستان گلینند
خداوندا به این زنهای زیبا
بده قوت که تا محصول بچینند

چونکه عزیز خیلی صدای خوبی داشت و زنها صدای عزیز را شنیدند تمام نگاه کردند این صدا از کدام طرف آمد ملاحظه کردند دیدند عده ای از گردنه سرازیر شدند آمدند. محل زیر یک درخت چنار بار گرفتند تمام دختران و زنها دور عزیز جمع گفت خالو( دایی ) چی داری عزیز ناراحت شد و گفت: عزیز بنشسته ای زیر چناری
گیله دختر بگفت خالو چه داری
من که چرچی ( دست فروش ) نیم چیزی ندارم
ز دستم رفته است زیبا نگاری

چون آوازه علاقمندی عزیز و نگار به گیلان هم رسیده بود. تا دختران اسم نگار را شنیدند متوجه شدند که مرد جوان و خوش سیما عزیز طالقانی است. در میان این زنها یک دختر بود اسم آن دختر بانو بود در جواب عزیز این شعر را را گفت:
کلاه را کج بنائی طالقانی
که زلفت رج ( ردیف ، مرتب ) بنائی طالقانی
عزیزا کار این دنیا همین است
مخور غصه در ایام جوانی

تا عزیز این شعر را شنید متوجه شد عجب مردمان فهمیده ای هستند واین دختر عجب دختر ادیبی است. در جواب گفت:
غریبم من که مهمان شمایم
کبوتر بر لب بام شمایم
اگر امشب مرا عزت بداری
خدا داند که فردا شب کجایم
خلاصه این شعر را عزیز گفت تمام زنها گفتند هر قدر برنج خواستید برای شما می گیریم و می آوریم هر یک زن و دختر رفتند منزلشان نیم پیمانه برنج آوردند تمام قاطرهای عزیز را بارگیری کردند و عزیز هم رفت منزل کدخدا و آن کدخدا یک دختر داشت اسم آن دختر بانو بود و آن هم عاشق عزیز شد اتفاقاً این همان دختری بود که در زیر درخت چنار با عزیز شعر میگفت به خاطر معرفت عزیز زنها را امر کرده بود برنج آورده بودند خلاصه آن شب عزیز منزل همان کدخدا ماند و این دختر هم به عزیز گفت هر موقعی که می خواهید بروید مرا صدا کنید من هم با شما می آیم عزیز گفت حالا بنده منزل شما نمک خوردم هیچ این کار را نمی کنم چرا که شما مثل خواهر من هستید هر قدر گفت دختر قانع نشد گفت هر طور است من که می آیم به عقد شرعی هم در می آئیم عزیز ناچار شد گفت دیگر برای هیچ کس چیزی نگو بخواب، ماه درآمد نزدیک تالار رسید آنوقت من شما را صدا میکنم با هم برویم این طور قول و قرار گذاشتند و خوابیدند عزیز اول شب شد رفیقان را بلند کرد گفت بزودی قاطرها را بار کنید بدون سر و صدا حرکت کنید اگر این دختر بداند صلاح نیست رفیقان فوراً بـار کردند و رفتند حالا . چند کلمه از دختر بشنوید یک مرتبه دختر از خواب بیدار شد دید ماه نزدیک است از تالار بگذرد این شعر را برای عزیز خواند چونکه وعده داده بودند:

ورس ( بلند شو ) بار کن که وقت بار بگذشت
دگر روز شد که کار از کار بگذشت
خودت گفتی بخواب تا ماه در آید
که ماه هم از لب تالار بگذشت

دید هیچ خبری نشد رفت سرجای عزیز دید خواب است هر قدر تکان داد و صدا کرد جوابی نشنید فوراً لحاف را بلند کرد دید عزیز نیست و متکا را گذاشته است زیر لحاف رفته است حالا ببینیم عزیز چکار کرد آمد تا نزدیک جنگل خیلی زمین گل بود و از بالا هـم بـاران می آمد و دل عزیز هم بسیار تنگ بود گفت :
خدایا کی از این گیلان بدر شم ( بیرون بروم )؟
من از این جنگل و تولان( گِل ها، گل آلود ) بدرشم
روم پیش نگار نازنینم
شود آرام این قلب حزینم

ادامه دارد....

قسمت آخر عشقنامه عزیز و نگار

کل احمد گفت چرا خنده کردید مطربان گفتند چونکه ما یک روز راه آمده ایم حالا ما با شما برگردیم در محل خدای ناکرده عروسی جنابعالی دروغ شد تکلیف ما چه است. کل احمد در جواب گفت خانه خرابها مرا نفرین میکنید مطربان گفتند خدا نکند شما را نفرین کنیم برای احتیاط میگوئیم کل احمد گفت من به شما تعهد می دهم اگر آمدید عروسی نشد یک گاو و یک بار برنج به شما میدهم مطربان اینطور تعهد کتبی گرفتند و کت کردند حالا مطربان از جریان با اطلاع هستند ولی کل احمد اطلاعی: ندارد خلاصه آمدند تا نزدیک بالاروج رسیدند کل احمد گفت حالا صدای ساز را بلند کنید و چوب به نقاره بزنید مطربان بنا کردند به زدن ساز و نقاره مادر کل احمد از آمدن پسرش با اطلاع شد حرکت کرد به سمت کل احمد و هر دو دست توی سرش میزد احمد گمان کرد مادرش رقص میکند گفت بزنید که مادرم شادی کنان میآید چون نزدیک رسید دید مادرش سرش را می کوبد گفت مادر چه اتفاقی افتاده است مادر گفت نگار را بردند گفت کی بود؟ عزیز آن وقت کل احمد فهمید مردن عزیز دروغ بود و آن چوبی که خورد حق داشتند خلاصه گفتند:
با چه مکافات مردم جمع. شدند با خواهش برنج را از مطربان گرفتند و گاو را مطربان بردند. فردا صبح به مادرش گفت که میخواهم بروم طالقان از دست عزیز شکایت کنم مادرش غذا برای بین راه او تهیه نمود و چون صبح شد کل احمد بلند شد لباس پوشید و روانه طالقان شد چون به طالقان رسید رفت دارالحکومه شکایت کرد مأمورها احمد را نزد حاکم بردند كل احمد تمام وقایع را برای حاکم تعریف کرد حاکم دو نفر مأمور فرستاد با کل احمد بروند و عزیز را بیاورند مأمورین روانه شدند اتفاقاً عزیز در دکان کنار بخاری نشسته بود و قلیان در دست داشت و فکر میکرد دید یک نفر پیاده و دو نفر سواره از طرف قبله می آیند فهمید اینها مأمور او هستند یک شعر گفت:

عزیزا بنشستی کنج بخـــــاری
قلیان در دست و در فکر نگاری
دو تا مأمور در آمد سوی قبله
خدا یار تو است مشکل نداری

چون کل احمد صبح زود که هوا تاریک بود اشتباهی بیجامه( شلوار زیر ) مادرش را پوشیده بود همینکه مأمورها وارد محل شدند کل احمد از خجالت آهسته رفت منزل خاله اش یک شلوار مردانه پوشید و عزیز هم آمد جلوی مأمورها را گرفت گفت کجا تشریف می برید و مأمور که هستید در جواب گفتند مأمور عزیز هستیم عزیز گفت حالا تشریف بیاورید منزل نهار بخورید
من میفرستم عزیز بیاید خلاصه رفتند منزل عزیز

عزیز را بخواهید تا ببینیم حرف آنها چیست عزیز
عزیز به نگار گفت موقع نهار خوردن بعد از خوردن نهار مأمورها گفتند زحمت بکشید
گفت بنده خودم هستم و ایشان هم نگار پس
گفتند این مرد کچل بیخود میگوید این زن حق عزیز است حاکم ؟ گذشت خود را برای آنها نقل کرد مامورها دیدند واقعا نگار مال عزیز است به
از اول تا آخر حاكم گفت شما بروید به عزیز بگوئید من نمیتوانم کار شما را صلح کنم چون اگر نگار را به کل احمد بدهم شما از من رنجیده میشوید و اگر به شما بدهم برادر من میگوید چرا به رعیت من ظلم کردی شما بروید ن حکایت خود را به او بگوئید و کار خودتان را اصلاح کنید خلاصه عزیز و نگار با کل احمد و عده ای از بزرگان حرکت کردند رفتند برای رودبار
رودبار و نزد حاکم رودبار و قضایای خودشان را تماماً برای او گفتند.
حاکم رودبار فکری کرد حاکم شرع را هم دعوت کرد و گفت هر کس که شعری گفت و آن شعر جالب تر باشد نگار مال اوست عزیز خیلی خوشحال شد حاکم به کل احمد گفت شما در وصف نگار شعری بگوئید کل احمد کمی فکر کرد دید چیزی نمی داند از یک طرف گرسنگی بر او غالب شده حاکم مردی چاق بود که دماغ بزرگی داشت و عصائی در دست او بود. کل احمد گفت:

عصای کدخدا را من بقربان
نگار با وفا را مـــــن بــــه قربان
عجب حکمی کرد حاکم گنده
دماغ کدخـــــدا را مـــــن بــــه قـربـــان

وقتى شعر كل احمد تمام شد حاکم با ناراحتی رو به او کرد و گفت مردک نادان من را مسخره کردی پیش کش تو اگر این زن به تو وفا دار بود با دیگری فرار نمی کرد. عزیز گفت اجازه میفرمائید من شعری بگویم کدخدا اجازه داد عزیز گفت:

علی شیر خدا را من قربان
محمد مصطفی را مـن قـربـان
عجب حکمی کرد نائب رودبار
کیا و کدخـــــــدا را مــــــن قـربـــــان

وقتی این شعر را عزیز گفت خیلی حاکم خوشش آمد گفت نگار مال عزیز است باز دلش به حال کل احمد سوخت گفت حالا من نگار را با چند تا زن می گویم چادر سر کنند و وسط حیاط نگه میدارم با دست اگر نگار را نشان دادید نگار مال شما است اگر نشان ندادید مال عزیز است گل احمد قبول کرد حاکم زنها را چادر پوش کرد آورد وسط حیاط كل احمد خیلی ملاحظه کرد پس از آن یکی را نشان داد دیدند زن حاکم بود دفعه دیگر نشان داد دیدند دختر حاکم است تا سه مرتبه نشان داد آخر نشد بعداً گفت عزیز حالا شما نشان بدهید عزیز گفت با شعری نشانه او را میگویم. اگر در شعر نشان او را گفتم نگار مال من باشد اگر نگفتم مال کل احمد باشد حاکم قبول کرد عزیز گفت:

نگارم چـــادر شــــــــبـرنگ دارد
دو پایش بر سر یک سنگ دارد
نمیدانم بگویم یا نگویم
زره پوشیده میل جنگ دارد

آن وقت حاکم گفت همه اش راست است فقط در حیاط ما سنگ نیست عزیز گفت اگر سنگ نباشد و نگار هم سر سنگ نبود نگار مال کل احمد باشد اگر چنانچه که گفتم بود مال من باشد کل احمد قبول کرد رفتند دیدند یک سنگ مساوی زمین است و نگار هر دو پایش بر سر سنگ است. پس نگار را دادند به عزیز و در همان رودبار هفت شبانه روز عروسی برگزار کردند بعد از مدت دو سال عاشق و معشوق بوصال هم رسیدند و کل احمد از نگـار مأیوس شــد بـه کرکبود رفت و خواهر ملاحسن را به زنی گرفت عزیز و نگار هم از رودبار به طالقان نزد مادر عزیز آمدند و با هم بخوشی زندگانی کردند.
در بعضی روایات آمده که هر دو از نظر مردم غایب شدند توضیح اینکه روایت میکنند در موقع عقد کردن نگار توسط کل احمد نگار بله نگفته بود و عده ای را تطمیع کرده بودند هلهله می کردند و میگفتند عروس بله گفت مبارک باشد و به عاقد هم رشوه داده بودند. نگار زن شرعی احمد نبوده و در تمام مدتی که با عزیز خلوت میکردند صیقه شرعی خوانده و مرتکب گناهی نشدند.پایان

اضافات:

این عشقنامه در زبان تاتی نمود پیدا کرده‌است و مردم روستاهای منطقه طالقان، رودبار، الموت، رحیم آباد، اشکورات و غیره که با نسخه‌های دست‌نویس و روایت‌های سینه به سینه این عشقنامه آشنا بودند، به مرور به نسخه چاپی داستان عزیز و نگار دست یافتند. هر روستا کتابخوانی داشت که با خرید این کتاب مجلس آرای شب‌نشینی‌ها و جمع‌های خانوادگی شود. در عین حال، عزیزخوان‌ها و نگارخوان‌ها نیز بر رونق روزافزون این داستان افزودند. در حال حاضر ترانه ی عزیزو نگار به زبان طالقانی توسط آقای آوش میرقادری خوانده شده که بسیار زیبا بوده و مورد استقبال اهالی طالقان شده است .

فرجام عاشقانه های عزیز و نگار چه شد؟

برای شناختن بیشتر عزیز و نگار سری به مهراب رجبی، البرز پژوه و رئیس بنیاد البرز شناسی می گوید:

در نهایت عزیز و نگار پس از طی کردن مسیری پر فراز و نشیب به یکدیگر می‌رسند اما چند روز پس از عروسی‌شان وقتی به همراه سایر اهالی روستا به تماشای شگفتی طغیان رودخانه شاهرود می‌روند، عزیز مردی را می‌بیند که اسیر قدرت سیلاب شده و در حال غرق شدن است.

سر عزیز حین نجات آن مرد به سنگ برخورد کرده و در اوج جوانمردی و ایثار می‌میرد، نگار، نماد شیرزنان ایرانی نیز وقتی برای نجات همسر خود به آب می‌زند، عرق‌شده و همراه با عشق ابدی خود با جریان آب به آسمان سفر می‌کند.

منابع عشق نامه

1_ عزیز و نگار به روایت مردم خورگام و گالش های دامنه های درفک ( برگرفته از کتاب سرزمین کیمیا ) به کوشش ایرج هدایتی شهیدانی ( @Tarikhrudbargilan کانال تلگرام، بخاطرفیلتر بودن حقیر مطالب را برای مطالعه راحتر عزیزان با اضافات بهمراه عکس های نمادین و ویرایش به وبلاگم انتقال دادم . اسماعیل کیایی)

2_ yjc.news باشگاه خبرنگاران جوان

3_ سایت های مرتبط با موضوع

گردآوری و ویرایش: اسماعیل اشکور کیایی . سپرده. متولد۱۳۴۸

اشعاري از شاعر توانا مظفري كجيدي از دهستان سمام اشكورات

 

اشعاري از شاعر توانا مظفري كجيدي از دهستان سمام اشكورات

***محمدولی مظفری کُجیدی در سال ۱۳۱۷خورشیدی در روستای کُجید از توابع دهستان سمام اشکورات دیده به جهان گشود و از سال ۱۳۳۹درسیاهکل سکنی گزید و تشکیل زندگی داد و در همین شهر و در دبیرستان پر ستاره و مشهور مشیر سیاهکل دیپلم خود را اخذ کرد.

 

 زندگی :

زندگی عینˇ تی او روئه بمأ زولفؤنه مؤنه
سر و سامؤن ندأره، می دیلˇ وئیلؤنه مؤنه
زندگی تی دسؤنˇ والیجˇ پو گوده ببه
یا بدأری،‌ کوهؤنˇ بادبزأ ابرؤنه مؤنه
زندگی تنهایی تاسیئنه، أمو هممه تنأیم
ولگˇریزه بدأری، پئیزˇ دامؤنه مؤنه
دکته أرسو تی چوشمه، شمه خؤنه دوأ جی
زندگی دئه ألؤنه، عینˇ تی چوشمؤنه مؤنه
جارو، یتته زبیلأ جی منئه خاکه هأروتن
زندگی عینˇ شمی خاک‌دبو أیوؤنه مؤنه!
شؤ>ه یکته دیا جی، رج منه نأن زولفه تی شئه
زندگی عینˇ تی او روئه بمأ زولفؤنه مؤنه
 
 
ترجمه فارسی:
زندگی، مانند زلف‌های درهم‌ریخته و پریشان توست/ سر و سامان ندارد، چون دل آشفته من است.
زندگی مانند دست‌های آبله‌زده و بادکرده توست/ یا گویا، ابرهای بادزده کوه‌هاست.
زندگی در تنهایی دردناک و غیرقابل تحمل است (تاسیان معادل فارسی ندارد)، همه ما تنها هستم!/ گویا برگ‌ریزان است، (زندگی) هم‌چون جنگل پاییزی است.
اشک در چشمانت افتاده، از دود داخل خانه‌تان/ زندگی دیگر حالا، عین دو چشمان توست.
[توضیح: در قدیم، اجاق خانه‌های روستایی دودکش نداشت و دود در محیط خانه می‌پیچید]
جارو با یک زنبیل هم نخواهد توانست خاک را بروبد،/ زندگی هم‌چون ایوان مملو از غبار خانه شماست.
شانه با یک بار کشیدن، نمی‌تواند زلفت را صاف کند،/ زندگی، مانند زلف‌های درهم‌ریخته و پریشان توست!
 
*****************************************************************
 
 
- «نوغاندار» (منظومه‌اى به گويش مردم جنوب گيلان شرق: گالشى

بندهايى از منظومۀ بلند نوغاندار (در اوزان نيمائى)

نوغُانْدارْ

نوغُانْدارْ

هوا سَرده


هيسَه‌مْ دامُانْ


شَرَمْ دار چَكَلْ نِشتَه‌مْ


رفيقْ دارَمْ ولى تنهامْ


اى سرما مِيانْ، مو دِ بى‌پَامْ


* نوغُانْدارَمْ هيسَه‌مْ دَامُانْ


ايرْ سَرْدَه، دَموْر دَه‌ىِ‌دِ


كَلاچَ نى‌نَزَنَه پَرْ


نياىِ فرياد هيجَّا جى-


فَقَط بُورانَ كَ دايَمْ


كَشَه وَزّه، زَنَه سيلى مى‌گوشُانَ


* خوداوندا!


زَمين سرده-هوا سرده


مى‌دَسْ سرده-مى‌پا سرده


مى‌ديلْ غوصّه جى، پُور درده


مى‌ديم وَشنايى جى، زرده!


مى‌دازْ كولَ-ه


مى‌دَسْ خَسَّه‌ىِ

 

 

برگردان به فارسى
نوغاندار

هوا سرد است
در جنگل هستم
روى درخت «شَرَم» آنجا كه شاخه‌ها مى‌رويند نشسته‌ام
رفيق دارم، امّا تنها هستم
ميان اين سرما، من ديگر از پاى افتادم!
* نوغاندار و پرورش‌دهندۀ كرم ابريشم هستم و در ميان جنگل هستم
اينجا سرد و غرق‌شده در سكوت و خاموشى است
كلاغ هم پر نمى‌زند!
آواى پرستو و چلچله بگوش نمى‌رسد
فقط بوران است كه پى‌درپى و مدام زوزه مى‌كشد، سيلى مى‌زَند گوشهايم را
* خدايا و خداوندا! زمين سرد و هوا سرد است
دستم و پايم سرد است
دلم از غصّه، پر از درد است
چهره‌ام از گرسنگى، زرد است
داس من ديگر تيزى و بُرندگى ندارد
دستم خسته است!
قادر نيستم داس را در دستم نگاهدارم
نمى‌توانم شاخه‌ها را از بُن ببرم
شاخه را نمى‌توانم در بغلم جاى دهم
اين هم بخت و اقبال من است؟
چرا دستم سنگين شده و بفرمانم نيست
چرا دستم تكان نمى‌خورد و بالا و پايين حركت نمى‌كند
خدا، بس است. . .
خدا، بس است. . .

*******************

 

 

دامـــــؤن

 

 

یته دار، یته داره، اگرن ریشه اونی یته صاف ˇ

خوشکاته دشت ˇ میئن،

یا خاس ˇ کو توکالی به گل دَبون، یا اگر پا اون ˇ شی،

چپر ؤ سیم پایه 

جی رها بّبون، یته دار، یته داره… اگرن خاله اونی

سرجیر ئابؤ

  تورش ؤ شیرین بار بیَره یا اگر ولگ اون ˇ بون سیا

ساینه بدَره، 

یته دار خو سامؤن ازه نامیه دار بَبون هَنده رن، یته

داره، یته نه، 

بهره خَسه بؤ کسان ˇ ره، یته دار ˇ هَندی بهره رَسانه. 

یته دار ؤ یته دار ؤ یته دار، چند ته داره، اگرن ریشه

اوشانی هر جایی 

به گل دَبون، یا اگر هر یته خاله شکن بار بیَرن، همه

نامیه دار ببون

  هنده رن، چند ته دارن، چندته نن، بهره خسه بؤ کسان

ˇ ره، 

چند ته دار ˇ هندی بهره رسانن.

 بون یه روزان یه نفر خودشه بهره واسر چند ته دار  

گرداگرد ˇ چپر ˇ جی بتینه، بهره خسه بؤ کسان ˇ را

بلته وابینه؛

 ئو وقت ده چند ته دار چند ته دار نیه، یته باغه؛ باغی

گه مَنِن 

همه اونی دار ˇ باران ˇ یه درزین توک بَچشن، یا

اونی ساینه

 دیمان یه فیچؤمه بنیشن. 

چند ته دار ؤ چند ته دار ؤ چند ته دار، دامؤنه؛

دامؤنی گه ده 

نتونه یه نفر خودشه بهره واسر چَپر ˇ جی اونی دؤر

ˇ بتینه،

 بهره خسه بؤ کسان ˇ را بلته وابینه، دامؤنی گه ده

چپر مننه

  اونی تورش ؤ شیرین باران ˇ خشکازه گؤلیکؤن ˇ ره

جغابینه، 

یا اونی ولگ ˇ ساینه، عرق بؤگوده جؤنان ˇ جی

واهینه،دامؤنی

  گه ده چَپر مننه اونی داران ˇ رهایی هگیره، جؤن

پناهی وَگیره.

 

-------------------

منابع :

http://www.darsiahkal.ir
 صص 543-544 جلد 2 كتاب گيلان  نوشته ابراهيم اصلاح عرباني

- وبلاگ ملفجان

 

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

شهرهاي اشكور : شهر كشان،كلكاموس،درويشان و لوسن ...[در قديم]

 

شهرهاي اشكور  در قديم

 

1 - شهر كشان

2- شهر كلكاموس

3 - شهر درويشان زادگاه دو پهلوان اسطوري اشكور يعني اشكبوس و كاموس كشاني

4- شهر لوسن [درگاه ي فعلي ]

 

قلعه هاي واقع در اشكورات

 

5- قلعه شاه نشين شوك يا شهوك كه توسط امير كيا [ازپادشاهان يا حاكمان كيا] احداث شد.

6- قلعه فريدون در اشكورات

7- قلعه حسن خان در كنار ليما بروي تپه ي مشرف به تمام اشكور و جنگل هاي سرسبز

8- اسطوره پادشاهي ليون در روستاي باستاني ليما

9- قلعه گردن طول لات كه قبل از دوران سلجوقيان ساخته شده است

*********************

 

شهرهاي كشان ؛ كلكاموس و درويشان

 

      نزدیک روستای شوئیل بر سرراه شوئیل به لیسو، محلی به نام « کشان » یا کلکاموس(قلعه کاموس) معروف است در واقع در اینجا شهر قدیمی کشان است که در اشکور پایین قرار دارد. پیتر ویلی باستان‌شناسانانگلیسی در دهه 1960/ 1340 که در خصوص قلاع اسماعیلیان در ایران تحقیق می‌کرده بهاشکور مسافرت کرده تا دو شهر گمشده « کشان » و «کلکاموس» را پیدا کند.

        البته ویموفق به یافتن شهر تاریخی کشان در کنار روستایی به همین نام در یک مایلی شرق روستایشوییل و روبروی رودخانه پلورود می‌شود در اینجا ساختمان معبد قدیمی؛ پاره‌ای از سنگفرش‌ها و موزائیک‌ها بدست آمد. روستای کنونی کلکاموس از روستای کشان کوچکتر است دراین شهر گویا سنگ محراب یکی از آتشکده‌های زرتشتی بدست آمده است.

        روایت گران محلیمعتقد بودند که در روزگاران گذشته شهر کلکاموس دو پادشاه به نام «کیکاوس» و « شریوش » به جنگ یکدیگر رفتند سرانجام کیکاووس پیروز شد. آثاری از تنبوشه‌های بزرگ سفالینبدست آمده در این منطقه، نشان از وجود شهری قلعه مانند در منطقه می‌دهد.

     دکترستوده معتقد است که کاموس پادشاه کشانی است که قلمرواش از سنجاب یا پسیچاب تا مرزروم گسترده بوده است وی با ذکر ابیاتی از شاهنامه فردوسی ]

 کنون رزم کاموس پیش آورم / ز دفتر بگفتار خویش آورم

و کشته شـدن کامـوس به دست رستم ]

 بپایان شد این رزمکاموس/ همی شد که جان آورد جان سپرد

نتیجه می‌گیرد « شاید بتوان گفت که درروزگاری بس دور، دامنه‌هـای شمالـی البـرز کوه در خاک امـروزی اشکـور و نواحینـزدیـک به آن، شاهی به نام کامـوس در پایتختی به نام « کشان » حکمـروا بـوده است. بهر صورت امروز از این قلعه جز پاره آجرها و خشت‌ها چیزی باقی نمانده است.

منبع:

[منوچهر ستوده  جلد  1 صص 97 -396   ] و[ كتاب گيلان نوشته اصلاح عرباني ص 527-528 ]

 

آثار زیادی از اسطوره‌ها و قلعه‌ها در اشکور بجا مانده است که نشانه هایی از تاریخ کهن این مرز و بوم می باشد. اشکبوس و کاموس کشانی از پهلوانان نامی ایران که در شاهنامه فردوسی بدان اشاره می نماید از شهر قدیمی کشان در روستای کلکامیس کنونی بوده و شهر درویشان در کنار کشان زادگاه منصوب به این دو پهلوان نامی ایران است.

آثار قلعه کاموس بوسیله قبرگیران تقریباً از بین رفته است .اکنون به غلط روستاییان آن را به کیکاووس نسبت میدهند که درست نیست.

    اسطوره دیگری در باره حکومت پادشاهی بنام لیون در روستای باستانی لیما اشکور علیا دارد و نیز وجود قلعه فریدون در این سرزمین نیز اسطورها و داستانهای بسیار کهن و بطور کلی فرهنگ غنی سرزمین اشکور حکایت می کند.

     قلعه گردن طول لات از قلاع تاريخي و معروف اشكور مي باشد كه قدمت آن به پيش از دوره سلجوقيان مي رسد.

 

قلعه ها و ساختمان هاي ساخته شده در شوك توسط امير كيا از حاكم رانكوه و اشكور

در كتاب نامها و نامداران گيلان درمورد روستاي شوك چنين مي خوانيم :

شوك يا شهوك  را امیر کیایی (سید رضا کیا) پس از احداث قلعه ای از خشت پخته و ایجاد عمارات و ساختمان هایی برای خود و سرداران و خدمتگزاران تخت ییلاقی خود گردانید. به نظر می رسد نام روستای شوک تصحیفی از شهوک به حذف «ها» بوده باشد . [ امير سيد رضا كيا از حاكم سلسله آل كيا كه بر لاهيجان و اشكور و رانكوه و تنكابن  حكومت مي كردند و اشكور يكي از امارت هاي حكومتي آنان بود. لاهيجان مركز اصلي حكومت آل كيا بود و منطقه هاي رانكوه و اشكور و تنكابن حاكماني داشت كه از حاكم يا پادشاه لاهيجان منصوب مي شدند ]  

منبع : كتاب نامها و نامداران گیلان، ص 282.

 

شهر لوسن [ درگاه فعلي]

 

پيتر ويلي‌ درباره‌ لوسن‌ مي‌نويسد:

     نشانه‌هايي‌ وجود دارد كه‌ در گذشته‌ لوسن‌ شهري‌ بزرگ‌ و وسيع‌ بوده‌ است‌ در گوشه‌ و كنار بازمانده‌هاي‌ برج‌ها و ديوارهاي‌ سنگي‌ ديده‌ مي‌شود كه‌ داراي‌ نقش‌ و نگار مي‌باشد و از چاهي‌ قديمي‌ كه‌ در دهكده‌ وجود دارد انواع‌ كوزه‌هاي‌ سفالي‌ منقش‌ و....

    روستاي درگاه در 59كيلومتري‌ بخش‌ رحيم‌آباد و 74 كيلومتري‌ جنوب‌ شرقي‌ شهرستان‌ رودسر واقع‌ گرديده‌ و در گذشته‌ "لوسن‌" نام‌ داشته‌ و اميران‌ كيايي‌ اين‌ روستا را به‌ عنوان‌ قصر ييلاقي‌ و پايتخت‌ اشكورات‌ در نظر گرفته‌ بودند.

    اين‌ قصر بارگاه‌ تابستاني‌ سادات‌ كيايي‌ در آخرين‌ نقطه‌ شرقي‌ ديلمان‌ قديم‌ بوده‌ است‌ و در حال‌ حاضر نيز در فصل‌ تابستان‌ شكوه‌ و عظمت‌ خاص‌ به‌ خود را دارا مي‌باشد. سيدظهيرالدين‌ از اين‌ محل‌ چندين‌ بار نام‌ برده‌ است‌ و چنين‌ نوشته‌ است‌:

     سيدمحمد كيا در اشكور در ناحيه‌ »جيركشايه‌«به‌ قريه‌ لوسن‌ هم‌ عمارتي‌ چند را دستور به‌ ساختن‌ داد و اما با مراجعه‌ به‌ دل‌ تاريخ‌ مدون‌ مشخا مي‌شود كه‌ اشكور محل‌ تاخت‌ و تاز اشكانيان‌ بوده‌ و پايتخت‌ اشكانيان‌ نيز درگاه‌ بوده‌ است‌ و در حال‌ حاضر نيز قلعه‌ معروف‌ »پس‌باغ‌« در بالاسر درگاه‌ واقع‌ شده‌ و اين‌ قلعه‌ در چشم‌انداز طبيعي‌ قلعه‌ "بالاكوتي‌" قرار دارد.
     دهكده‌ لوسن‌ راهي‌ به‌ الموت‌ هم‌ دارد. پيتر ويلي‌ درباره‌ لوسن‌ مي‌نويسد: نشانه‌هايي‌ وجود دارد كه‌ در گذشته‌ لوسن‌ شهري‌ بزرگ‌ و وسيع‌ بوده‌ است‌ در گوشه‌ و كنار بازمانده‌هاي‌ برج‌ها و ديوارهاي‌ سنگي‌ ديده‌ مي‌شود كه‌ داراي‌ نقش‌ و نگار مي‌باشد و از چاهي‌ قديمي‌ كه‌ در دهكده‌ وجود دارد انواع‌ كوزه‌هاي‌ سفالي‌ منقش‌ و دشنه‌هاي‌ برنزي‌ و جام‌هاي‌ زرين‌ پيدا شده‌ است‌ و با توجه‌ به‌ حفاري‌هاي‌ غيرمجاز افراد سودجو امروزه‌ اكثر مردم‌ از شهرهاي‌ بزرگ‌ براي‌ مشايعت‌ و خريد غيرمجاز عتيقه‌جات‌ و زيورآلات‌ قديمي‌ به‌ اين‌ روستا مي‌آيند كه‌ در اين‌ رابطه‌ مي‌بايستي‌ سازمان‌ ميراث‌ فرهنگي‌ كشور دستور به‌ كاوش‌هاي‌ مجاز به‌ افراد مجاز بدهد تا آثار گذشتگان‌ بدين‌ طريق‌ آشكارا به‌ يغما نرود زيرا هر قومي‌ با آثار تاريخي‌ بجا مانده‌ شناسنامه‌دار مي‌شود.

    در اين‌ روستا بقعه‌يي‌ متبركه‌ نيز قرار دارد كه‌ به‌ "سيده‌ سليمه‌" معروف‌ مي‌باشد كه‌ از سادات‌ كيايي‌ مي‌باشد و داراي‌ صندوقچه‌ چوبي‌، در ورودي‌ بقعه‌ دولنگه‌ ساده‌ چوبي‌، بناي‌ بقعه‌ از سنگ‌ و خشت‌ مي‌ باشد.

     در حياط‌ بقعه‌ آرامگاه‌ مرد خدا و مومن‌ منطقه‌ كه‌ ساليان‌ درازي‌ به‌ مردم‌ خدمت‌ نموده‌ وجود دارد به‌ نام‌ مرحوم‌ مغفور حسن‌ علي‌ پور فرزند علي‌ و اين‌ تنها قبري‌ است‌ كه‌ در آرامگاه‌ معروف‌ منطقه‌ وجود دارد و اين‌ بقعه‌ از منزلت‌ خاصي‌ در ميان‌ مردم‌ منطقه‌ برخودار مي‌باشد.
     شهرلوسن‌ جز قصر سلطنتي‌ و خانه‌هايي‌ به‌ امر سلطان‌ محمد ساخته‌ شده‌ بود و داراي‌ كشاورزي‌ بسيار زياد و كشاورزي‌ در منطقه‌ قوون‌ به‌ صرفه‌ بوده‌ و محصولات‌ آن‌ عبارتند از: فندق‌، گردو، گل‌ گاوزبان‌، لوبيا،عدس‌ و داراي‌ دام‌ و طيور زيادي‌ نيز مي‌باشد.

      بعد از اصلاحات‌ ارضي‌ در زمان‌هاي‌ گذشته‌ به‌ حمايت‌ مرحوم‌ سيدمرتضي‌ عسكري‌ و مرحوم‌ حسن‌ علي‌ پور از بزرگان‌ خدوم‌ منطقه‌ نهر آب‌ كشاورزي‌ از روستاي‌ "سيزورد" با حمايت‌ كشاورزان‌ وارد روستاي‌ درگاه‌ گرديد كه‌ امروزه‌ از اين‌ آب‌ نهر كشاورزان‌ استفاده‌يي‌ بهينه‌ در بهره‌برداري‌ زمين‌هاي‌ كشاورزي‌شان‌ مي‌نمايند.

    روستاي‌ درگاه‌ در حال‌ حاضر جاده‌ آسفالته‌ بسيار وسيعي‌ دارد كه‌ تا روستاي‌ "لشكان‌" امتداد آسفالت‌ مي‌باشد و لشكان‌ پايان‌ حوزه‌ استحفاظي‌ راه‌ گيلان‌ مي‌باشد و در تداوم‌ و امتداد اين‌ راه‌ جاده‌ تا استان‌ قزوين‌ ادامه‌ دارد و از روستاي‌ درگاه‌ به‌ دليل‌ مستقيم‌ بودن‌ راه‌ جاده‌ كوتاه‌ شده‌ و تا قزوين‌ 130 كيلومتر فاصله‌ دارد كه‌ جزو حوزه‌ استحفاظي‌ راه‌ استان‌ مازندران‌ مي‌باشد و اين‌ نزديكي‌ راه‌ كشاورزان‌ را مجاب‌ نموده‌ كه‌ براي‌ فروش‌ محصولات‌ كشاورزي‌ خود و خريد مايحتاج‌ زندگي‌ به‌ قزوين‌ مي‌روند و بازار قزوين‌ نيز از لحاظ‌ ارزاني‌ به‌ دليل‌ بذل‌ توجه‌ استان‌هاي‌ ديگر و كشاورزي‌ بودن‌ منطقه‌ نمونه‌ در سطح‌ كشور مي‌باشد.

    روستاي‌ درگاه‌ با مردماني‌ خون‌گرم‌ و خوب‌ و مهمان‌نواز كه‌ هنوز به‌ سنت‌هاي‌ گذشتگان‌ احترام‌ مي‌گذارند و مهمان‌ را نعمت‌ خانه‌ خود و بركت‌ خدا مي‌دانند هميشه‌ آماده‌ پذيرايي‌ از اهالي‌ خوب‌ شهرهاي‌ بزرگ‌ كشور مي‌باشند و از لحاظ‌ برق‌، آب‌، جاده‌هاي‌ آسفالته‌ و همچنين‌ دكل‌هاي‌ مخابراتي‌ و ارتباطات‌ هيچ‌ مشكلي‌ ندارند و از كرامات‌ دولت‌ كريمه‌ جمهوري‌ اسلامي‌ بهره‌مند شده‌اند و مسوولان‌ نيز توجه‌ خاصي‌ به‌ مردم‌ غيور منطقه‌ دارند و آنچه‌ اين‌ روستا را از روستاهاي‌ ديگر اشكورات‌ متمايز ساخته‌ روح‌ طبيعت‌ زيبا و فصول‌ خشك‌ و خشك‌ بهاري‌ و تابستاني‌ پاييزي‌ و حتي‌ زمستاني‌ كه‌ در تمام‌ فصول‌ سخت‌ خدا شامل‌ حال‌ مردمان‌ منطقه‌ مي‌شود و جا دارد كه‌ مسوولان‌ ثبت‌ ميراث‌ فرهنگي‌ كشور سري‌ به‌ بهشت‌ گمشده‌ اشكورات‌ ، روستاي‌ تاريخي‌ درگاه‌ (لوسن‌) بزنند و بعد از اين‌ در ثبت‌ آثار به‌ جا مانده‌اش‌ كوشا و بذل‌ توجه‌ خاصي‌ بنمايند. منبع : يادداشتي از :عقيل‌ عباسي‌ گزاف‌رودي‌

 

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مادر از سروده هاي مرتضي اسدي شوكي

مــــــــــــــادر

 

ز پاکی مظهر نیکی به میثاق وفا مادر             

                   به صدق کوششت گویم که بنمودی ادا مادر

 

  به انصافم رجوع کردم تهی از مزد کار توست    

                   تورا باید ستود جانا ولی بعد از خدا مادر

 

  مقام مهربانی گر نبود لایق بر آن منسب         

                   به شب هنگام که می پائیدبه طفل بینوا مادر

 

  به رشک و سرقت و گیتی کسی آگه نمیگردد    

                  عجل آب گلوگیر است که آمد بی صدا مادر

 

  حیاتم تیره میگردد به هنگام وداع تو         

                  ندارم چاره جز تمکین سر حکم قضا مادر

 

 رهت جویم غباری از قدمهای تو بر چینم         

                 به زخمهای دلم مرهم به چشمم توتیا مادر

 

******************************************************

منبع : وبلاگ مرتضي اسدي شوكي

گردآوري و ويرايش اسماعيل اشكور كيايي م  1348  سپارده

 

 

 

 

 

 

 

مرتضي اسدي شوكي [شاعري از اشكور]

 

شاعر توانمند اشكوري مرتضي اسدي شوكي

مرتضي اسدي شوكي شاعری که سواد خواندن و نوشتن ندارد ولی ذوق شعر بسیار دارد میباشد،آقاي مهندس احسان ا... اسدي شوكي پسر عموي وي مي گويد آقا مرتضي 56 سال سن دارد و  تا كلاس دوم يا سوم ابتدايي بيشتر تحصيل نكرده است  اما استعداد وي در  گفتن شعر بي نظير است و خدا در وي هوش و ذوقي قرار داده كه در هر زمينه اي شعر مي گويد . از شعرهاي مذهبي تا شعرهاي سياسي ....

        کتاب این شاعر به زودی منتشر میشود. مرتضی اسدی شوکی ساکن استان گیلان رحیم آباد اشکور سفلی روستای شوک میباشد.بله هستند دراشكور مرداني در اشكور كه علي الرغم بي سوادي طبع شعر دارند  كه آقاي مرتضي اسدي هم از قشر مي باشد . براي اين شاعر گرامي آرزوي موفقيت داريم .

      اين هنرمند بزرگ خود را در شعر بهار آرزو؛ شاعري گمنام معرفي مي نمايد وي هنر را عالي ترين گنج مي داند همانند گنج قارون . چون گنج قارون ها در دل زمين فرو مي رود اين هر و شعر هست كه هميشه مي ماند بعد از 700 سال غزل هاي حافظ هنوز هم تازگي و طراوت دارد . شعر جناب اسدي هم دلنشين هست و هم  زيبا .

    لازم به توضيح است كه روستاي شوك يكي از آباد ترين روستاهاي اشكور است و سابقه تاريخي دارد مي گويند قديم شاه نشين بوده . هم اكنون سدي كه در روستاي شوك احداث شده باعث زيبايي و رونق دوچندان اين روستا شده است .

*************************************************************

    در وصف  جاده اشکور

 

 بشنو سوز دل این نغمه گر را

                                           گذر کن تا ببینید اشکور را

 نگو جاده بگو دیوار مرگ است

                                            که تا احساس کند جانت خطررا

 شب تاریک و ره باریک گذر کن

                                           که خود سر میدهی راه دیگررا

 به حب سرزمین گیل و دیلم

                                           فقط اندک نمودم این خبر را

 کشاورزان و دامداران محروم

                                           چرا ترک میکنند ملک پدررا

 دریغ از کوشش مسئول دلسوز

                                            بگیرد تا جلوی این ضرر را

 بگفتارم اگر پیگیر شوی تو

                                            به کامت میدهم شیرو شکر را

 عقیم ماند اگر گفتار بنده

                                             شراب تلخ بریزم من هنر را

 نباشد قصد بلبل نغمه خوانی

                                            اسدی درج نمود سوز جگر را

 

*****************************************************************************

 

  در فراق مرحوم استاد پور رضا خواننده گيلاني

 

به گیلانم صدای آشنا بود                 

                                             صدای دلنشین پوررضا بود

   سرای عاشقان گیل و دیلم             

                                              طنین واژه های پوررضا بود

   صدای پوررضا آوای گیلان               

                                              شگرفم عمر بلبل بر فنا بود

 همه گلبن ز گیلان گشته غمگین     

                                              ز گلبانگ ناله هایی از غفا بود

  سکوت است ارمغان پیک توسن                   

                                              عجل اندر کمین ماجرا بود

  صدای پوررضا آوای داوود                 

                                          زمین لایق نبود اوجش سما بود

  شنیدم بلبلم خاموش گشته         

                                         غمم سنگین به اشکم خون روا بود

 بدانید عاشقان گیل و دیلم             

                                          نوای اسدی ساز عزا بود

 

 

***************************************************************************

    عمر

 

عمر با وسعت کم گام بلندی دارد

                            تازد چو سمند قصد گزندی دارد

عمر اگر رشک ز جوانی نکند

                            نقض دوران جوانی است که قندی دارد

بگو ای پیله جان از چه گریزانی ز من

                             یا یواش رو یا بگیر جان چه گندی دارد

دست غیب می فکند سلسله اکثیر وفا

                             عبرت آموز نگویید اسدی نطق چرندی دارد

**************************************************************************

 نـــــــــــــقاش ازل
 

آن فاتح نقاش ازل بود

                                        شهدگل و رنگ عسل بود

زیبایی گلهای بهاری

                                       بیهوده مکن دیده خماری

دیده پاسبان نقد دوران

                                      در کلبه چشم گمارده مژگان

گیتی بر این نقش و نگار است

                                     این حجله بخت روزگار است

خوش کشید کریم نراک حکمت

                                    آمیخته گل و کمال و غایت

آغشته گلاب رنگ با رنگ

                                   خصلت چمن زچشم بزن چنگ

تعلیم و زبان و علم و دانش

                                   مفلس همی بدون کوشش

در کلبه چشم حصول در هم

                                   بنگر اسدی شگفته از دم

 

***************************************************************************

شعري در وصف پرفسور سميعي از اسدي شوكي

 

سمیعی ای طبیب مغز و اعصاب

                                                 حیات بخشی مثال چشمه آب

چو خورشید فروزانی در عالم

                                                 امیر ماه تو همتای مهتاب

تو پیشتازی برای علم و دانش

                                                عقابان می ستانند گوهر ناب

تو را با علم و دانش می شناسند

                                                 ز گیلان فاخری با رسم آداب

الهی عمر تو افزون بماند

                                              تنت سالم روانت شادوشاداب

درون سینه ام گلبانگ عشق است

                                             اسدی است دعاگوی توپایاب

 

رندگینامه پرفسور مجید سمیعی بهترین جراح مغز و اعصاب

 

********************************************

عـــــــــــــــطش
 

خواهم نفسی تازه کنم سینه و دم را

                                      تنها نتوانم تیشه کنم ریشه غم را

پروانه منم جمع شما شمع فروزان

                                  پروانه رمق یافت چو دید فروغ جم را

در دل عطشی دارم ساقی کجاست می

                                  ساقی نخشکم ز عطش چشمه زم را

با قول و غزل راز نیافتم که در این باغ

                                   بیهوده چرا فزون کنم حجم شکم را

خواهی اسدی مرغ غزل خوان و ثنا خوان تو باشم

                                   یا تنگ نکنم در دل خود جای صنم را

چون مرغ پریش در قفسم به کنج ازلت

                                   آزاد بکن تا نگرم باغ ارم را

********************************************

بهـــــــاي آرزو
 

نمونده رنگ به رخسارم بهای آرزو رنج است

                                           شباب دل بهار من به از گلهای نارنج است

تجارت میکنم با دل ربایم گنج قارون را

                                           اسدی شاعر گمنام هنر عالی تر از گنج است

*****************************************************

ثبات عمــــــــــــــر

ثبات بر عمر آدم برقرار نیست

                                           کسی دائم به دنیا مندگار نیست

عجل چون سایه دنبال منو توست

                                             وزین جلاد جان راه فرار نیست

الاج مرگ خویش پرسیدم از خضر

                                            دم هستی کسی را سازگار نیست

ضمیره توسن دنیا که وحشیست

                                             که با هر علم و تعضلی مهار نیست

زه کرنای عجل کوش کن کند هوش

                                              که این آهنگ غم مثل ستار نیست

یک روز گویند اسدی رفت ز دنیا

                                              نشان من بجز سنگ مزار نیست

*****************************************

منبع : سايت اسدي شوكي

با تشكر از آقاي اسماعيل زاده كه اين وبلاگ خوب را راه اندازي نموده اند

 

گردآوري و ويرايش اسماعيل اشكور كيايي م1348سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شاعر و ترانه سراي اشكور :لقمان حسين زاده شوئيلي

 

شاعر و ترانه سراي اشكوري جناب آقاي لقمان حسين زاده شوئيلي

 

       آقاي حسين زاده اهل دهستان شوئيل شاعري بسيار تواناست . بعضي ترانه هاي زيبايي كه مرحوم پور رضا مي خواند ساخته اين شاعر اشكور مي باشد مانند ترانه « مي جان زن مار » و ...

     لازم به توضيح مي باشد اين شاعر شوئيلي در شبكه پس از باران [گيلان ] برنامه زنده اجرا نموده است .وي در گروه گيلكي سمام به عنوان خواننده ظاهر شده است و آلبوم هايي زيبايي هم ارائه نموده است . ترانه هاي زيباي :« گيله مرد »  را در شبكه باران خوانده است با صداي زيبا و رسا . از ترانه هاي زيبايي كه ايشان خوانده است « ترانه زيباي كونوس كله مي باشد » .

     اين شاعر و ترانه سراي شوئيلي با سرودن شعر « آي اشكو آي اشكور » معروف شد . اين شعر زيبا را هم با صداي دلنشينش خوانده است .

تصنيف«جان زن مار»

اين تصنيف از |آقاي حسين زاده شوئيلي كه توسط استاد پور رضا و خود ايشان خوانده شده است . موضوع  تصنيف از زبان دامادی است که اهل خمام است و با عروسی از لاهیجان میخواهد ازدواج کند، نگران است و براي بردن عروسش به خانه خود با مشكل مواجه مي شود .این ترانه در موقع خواستگاری خوانده می شد .          

      گفتگوی بین داماد و مادر زن است که بر سر مهریه و طلا با هم چانه می زنند..و از مادر عروس خواهش مي كند كه عروسش را ببرد و او استنكاف مي ورزد دليلش را از مادرزنش مي پرسد كه چرا زنم را با من راهي نمي كني  علتش چيست ؟ مادر زن مي گويد بر سر طلا زنتو نمي دهم برو طلا بيار براي دخترم تا اونو ببري منزلت و ....

براي گوش كردن تصانيف زيباي آقاي حسين زاده به سايت آپارات مراجعه فرماييد و آنها را آنلاين بشنويد .

                                        

        نويسنده متن اسماعيل اشكور كيايي


آی جان زن مار، بله


کهنه تلمبار، بله


بشکفته انبار بله


می عروس مار، بله


اخ جان زن مار، بله


من باموم می عروسه بردن ره بردنه


هندنما هندنم


بر سر چی هندنی؟


بر سر طلا هندم


می‌ عروسه هندن

ی؟
بر سر طلا هندنی؟


طلا مره سالای سالای


گما می مار بارای بارای


ایبچه مره مهلت بنای می سر بجام چارای

 

*************************

 

 

آی اشکور آی اشکور می دیل تره تنگابه   

 

                                 ناله وغصه بخوردم می چشمکان کورابه

 

چندی بونه چندی بونه  تی جنگله راه نشوم 

 

                                 آی اشکور می پاماله راش ببه

 

 

 

آی اشـــــــــکور آی اشـــــــــــکور مــی دیل تره تنـــگابه(2بار)

 

 

 

تی نامونشانه همه کس دونن                            

 

                                تی مردومه غیرته همه گونن

 

آی اشکور چره تی دوری وسی                  

 

                               همه مره مجنون تی راه دونن

 

 

 

آی اشـــــــــکور آی اشـــــــــکور مــــــی دیل تره تنـــگابه(2بار)

 

 

 

یه روز وگردم  نگو خیلی دیره                    

 

                                      تی گرمه خاکه می دله اسیره

 

مره به آغوش بگیرو می گبانه گوش بکون          

 

                                     رفاقانه ور مره همراه بکون

 

 

 

آی اشـــــــــکور آی اشـــــــــکور مــــــی دیل تره تنـــگابه(2بار)

 

 

 

براي جناب لقمان حسين زاده شوئيلي آروزي موفقيت مي نماييم . وي باعث  افتحار مردم اشكور بخصوص اهالي با سواد شوئيل مي باشد .منطه اي كه علما و سرداران شهيد و شاعراني را در خود پروده است .

  

        نويسنده: اسماعيل اشكور كيايي م 1348سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

آی اشکور آی اشکور می دیل تره تنگابه   - شاعر حسين زاده شوئيلي

شاعر لقمان حسين زاده شوئيلي

 *******************

 

آی اشکور آی اشکور می دیل تره تنگابه   

                                 ناله وغصه بخوردم می چشمکان کورابه

چندی بونه چندی بونه  تی جنگله راه نشوم 

                                 آی اشکور می پاماله راش ببه

 

آی اشـــــــــکور آی اشـــــــــــکور مــی دیل تره تنـــگابه(2بار)

 

تی نامونشانه همه کس دونن                            

                                تی مردومه غیرته همه گونن

آی اشکور چره تی دوری وسی                  

                               همه مره مجنون تی راه دونن

 

آی اشـــــــــکور آی اشـــــــــکور مــــــی دیل تره تنـــگابه(2بار)

 

یه روز وگردم  نگو خیلی دیره                    

                                      تی گرمه خاکه می دله اسیره

مره به آغوش بگیرو می گبانه گوش بکون          

                                     رفاقانه ور مره همراه بکون

 

آی اشـــــــــکور آی اشـــــــــکور مــــــی دیل تره تنـــگابه(2بار)

 

 

ترجمه :

 

اي اشكور دلم برايت تنگ شده است   ***      چشمانم به خاطر ناله و غصه ات كور شده است

 

چند مدتي است كه درجنگل ات راه نرفتم**اي اشكورجاي پاي من درخت راش روئيده است

 

اي اشكور اي اشكور دلم برايت تنگ شده است(2بار)

 

شهرت،نام و نشانت را همه مي دانند** غيرت مردمانت را همه مي گويند

 

اي اشكور چرا براي دوري تو **همه مرا عاشق شما مي دانند

 

اي اشكور اي اشكور دلم برايت تنگ شده است(2بار)

 

روزي كه برگشتم نگو كه دير است**دل من اسير محبت خاك شماست

 

مرا در آغوش بگير و حرفهايم را گوش كن*پيش دوستان مرا همراهي كن

اي اشكور اي اشكور دلم برايت تنگ شده است(2بار)

 

 

شوئيل يك از دهستانهاي زيباي سرزمين اشكور مي باشد. منبع شعر و ترجمه آن سايت دشتك اشكور

گرداوري و تنظيم اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

آخرين سروده هاي گالش وچه

آخرين سروده هاي گالش وچه

 

كلاچ  و  کلکفس بلبل نبونه

سیا کول رجه، سماموس کول نبونه

 هزارته گیل اگه گوره باکونن

یدانه گالشه سرشول نبونه

چایی باغه ونه کَلِند بوخاره

زییی شیر ونه کالو بخواره

 عجب پس در کینه وکته دنیا

وره گالش که سرگالش نبونه

 

ترجمه :

كلاغ و كنجشك كه بلبل نمي شوند.

كوه سيا كول به پاي كوي سماس نمي رسد.

هزار نفر گيل اگر فرياد بكنند

صداي فرياد آن گيل ها به پاي فرياد يك گالش هم نمي رسد

باغ چاي بايد به موقع كاشت بشود تا محصول بدهد

شير اول گاو [شير پس از زايمان]را بايد گوساله اش بخورد 

عجب كاردنيا برعكس شده

چوپان بره ي گوسفندان كه يه پاي سرگالش نمي رسد

 

 

گردآوري و ترجمه اسماعيل اشكور كيايي

شعري از آقاي اسفندياري سر كلابا بيخودي شامپو نزن

» شعری از آقای اسفندیاری
 
سر کلابا بیخودی شامپو نزن -----------[ موهات ريخته كچل شدي بيخودي سرتو شامپو نزن ]

تورتوره ناک، ماس پلا پو نزن------[ ديونه بازي در نيار و برنج و ماستو فوت نكن .غذاي سردو فوت نكن]

ایمسال اگر تی پرتقال پول نابا---------[ امسال اگر پرتغال باغتو به قيمت مناسب نفروختي ]

خانه بشی، وگوچیه چو نزن------------[ رفتي منزل بچه هايت را نزن .. منظور اونا كه گناهي ندارند]

بهار دکت هر دوته پا تول داکن ------- [وقتي فصل بهار شد دوتا پاهاتو تو گل فرو كن .. براي كشاورزي]

بسمل آقا صندوق من پول داکن-------[‍ وقتي زيارت امامزاده بسمل رفتي تو صندوق آقا پول بريز ]

شل بگیتی دنیا تره گل زنه-------------[ شل بگيري دنيا تو را گول مي زنه يعني زرنگ باش در كارهاي دنيا]

کول کولیه ترم هیته کول داکن------[ همه دارن همديگرو هول ميدن تو هم بيكار نمون هول بده تا عقب نيفتي]

....

شعر از آقاي اسفندياري ترجمه اسماعيل اشكور كيايي

 

گردآوري و ترجمه : اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

شعر گالش وچه از آقاي كمالي نژاد

 

نصیحتی از سید خدیجه خاله  سید خدیجه خاله میگفت:

می جان دل عزیز! اگر بدی ی ملیجه بوما تی نال کین جیک جیک زنه،

 

یا وره سرده یا وشنایه.

 

آوشکه وازاکن بده بیئه دیلی، هم گرم بابو، هم وره دان هدن بده وی شکم سیرابو.

 

دانی چیه؟

 

مره الان هم خیلی سرده و هم خیلی وشناره

 

چی بونه با!

 

 تی دجیکبره مره وازاکنی؟

 

ترجمه شعر توسط حقير صورت پذيرفته از كم و كاستي ببخشيد

خاله خديجه مي گفت :

اي عزيز دلم - اگر ديدي گنجشكي در خانه تو امد و جيك جيك زد [ناله كرد] اين را بدان يا گرسنه است يا سردشه.

پنجره را باز كن بياد داخل اتاق كه هم گرم بشه و هم دانه بخورد تا خوب سير بشه .

مي دونه چيه منو هم الان سرده هم گرسنه هستم .

چي ميشه بابا ؟ اگر پنجره را براي من باز كني .

 

قطعه ای بنام ""گالِش وَچِ دَر غُربَت"" سروده عباس کمالی نژاد

وَچِِ گَلْ کُوجَر دِرین بیِن می وَر گَبْ بِزِینیم

شِمِ جی دورَکِتُم می دِلْ هَمَکْرَ تَنگابا

اُ زُمانْ تِرِ یادْ دَرِ اونْ رَجَ تُکْ شُول زِنیبیم جَمْ بینیبیم؟

اَلانْ خا رَحَتیَئَ

اَلان خا هَمَکِ جیفِ مِنْ دُتَ گوشِء دَرِ

اَلان خا هَمَکِ نالِ کینْ دُتَ ماشین کَتِ

هیشکسْ می وِرْ پیدا نابا

 

 هِمیشیکْ گونینْ اَمِ گیرَفتاریم 

هِمیشیکْ گونینْ اَمِ کارْ دِریم

سِ بُهارِ سَراکُردینْ بیئِن می وَر

پئزِ سَر مالِ وِبِئنْ بیئِن می وَر

وَچِِ گَلْ دانینْ چیَه؟

کارُ گیرَفتاری هَمَشْ وِهانیَه

اَلانِ فامیلِ دلْ رَحمْ دِنَ

 

وَچِِ گَل کُوجَر دِرین؟ کَسْ کَسِنِ خَبِرِ دِرین؟

می تَکِ دُم بِنیشین، کَلِ گَبْ بِزینینْ می دِلِکِ وازْهاکُنینْ

ییلاقِ جارْ زِمِه، جیرْ زِمِکِجی بُوگین

ایمسالِ کُلاکِجی، پَرسالِ سُخُوفِجی

کَشکُوریِ برنج دَرِ؟ مَکِمالْ رُجامْ دَرِ؟ شِمِ مُلکْ پِجی دَرِ؟

هَرچی مِلْ دِرین بُگینْ

می دِلِ نَهجِ دَرِ

قَشِنگِ گَبْ بِزینینْ مِرِ آرامْ هاکُنین

دورِرا دَرُم دانُمْ می وَرْ هُومَنْ سختِ خِلی

امَا خُشحالْ وَکَنُمْ شَمِ می یادِ هاکُنین

هَرچی بو کَسِنِ شِمْ هَرجا دِبیمْ یادِ هَمیمْ

یِه پُشتَمْ چَرخِ نِتیمْ تا کَسِنِ یاداکُنیمْ

 

إی پِئرِ مَرزا کَسِنِ وَرْ بیشین

خالو خاخُرزا کَسِنِ وَرْ بیشین

گَتَّ بوشِ تا کُشتَ شانْ یادْ بِرن

عاروسی عزّا، کَسِنِ وَرْ بیشین

 

پِئرِ مَرزا  تی دَسِ عصایَ می جانِ خالوُ

تی چُمِ سویَ، نَ تالوُ

پِئرِ مَرزا تی نَفِسْ، تی آبرویَ، هیسِّ تیْ گاوِ کالوُ

هَندَ تیسِّ، چی بُو عاقِل، چی بُو تُوُرْ

تی تَنِ گوشتِ بُجَوِ اُستُخانِ نینگَنِ دُورْ

 

وچِ گَلْ! بِدِن چی آفَتی دَکِتْ بِجانِ پِئرِ مَرزا، وچِ گَل!؟!

غِریبَ تعریفْ کانُن کَسِنِ رازِ وچِ گَل!؟!

تی دِلِ تُماشا خانَ، غِریبَمْ تُماشاچی

می دِلِ پُو باکُرْدِ، قِصِّ درازِ وچِ گَلْ!

 

پِئرِ وَر شینی بِرَرِ اَنجامَ کانِ

خاخُرِ بِرَرِزا دَس نالِه کانِ

برَرِ خَلجانِ گُفتَئرَ کانِ

مَئرِ پیرزِن بُرمِ گُلوء وِرِ سُوْ دَرْ نیئَنِ

دِلْ گَبِ زَنِ خُدایا! چی وَکِتْ کِ پِئرِ مَرزا  کَسِنِ وَرْ نُشُنِن؟

وچِ گَلْ! کُتا بیئِنْ، مُردُومِ خَندِ نَدِنینْ

عُمرِ آدُمی کُتایَ مِریضی فُراوانِ

کَسِنِ دَسْ وِنِرینْ

بُدَ اُوفسوسْ نُمانِ

بُدَ اُوفسوسْ نُمانِ

 

 

ترجمه قسمتي از شعر توسط حقير[اسماعيل اشكور كيايي]

وچه گل يعني بچه....

 

بچه ها كجاييد بياين پيشم حرف بزنيم

 

از شما دور شدم دلم براي همه تنگ شده است .

 

آن زمان يادته بالاي كوه[نوك قله كوه :رج] بلند فرياد[شول] مي زديم دور هم جمع مي شديم .

 

الان كه راحتي شده

 

الان كه تو جيب هر كسي دو تا گوشي موبايل هست .

 

الان كه جلوي خانه ي هر كسي دو تا ماشين هست .

 

كسي پيش من نمي ياد .

 

هميشه مي گوييد ما گرفتاريم

 

هميسه مي گوييد ما كار داريم

 

سه تا بهار گذشته كه مي خواين بياين پيشم

 

يا پائيز موقع چيدن پشم گوسفندان بياين پيشم

 

بچه ها ميدونين چيه ؟ كار و گرفتاري همش بهانه هست

 

الان دل فاميل ها رحم نداره .

 

بچه ها كجاييد از همديگر خبر داريد ؟

 

كنارم بشينين حرف بزنين تا دلم وا بشه .

 

از ييلاق و زمين بالا و زمين پايين [ منظور خاطره زمين هاي ييلاق را تعريف كنيد از گذشته ....] بگوييد.

 

امسال از باران حرف بزنيد و از ... پارسال....

 

؟؟؟

 

هرچي دوست داريد در باره اش حرف بزنيد .

 

؟؟؟؟

 

حرفهاي قشنگ بزنين تا دلم آروم بشه .

 

راهم دوره [محل زندگيم از شما دورهست ] ميدونم اومدن پيش من سخته .

 

اما خوشحال ميشم يادم كنيد .

 

هر چي باشه متعلق به همديگريم[ فاميليم ] بايد هر جا باشيم ياد همديگر كنيم يا بياد هم باشيم .

 

؟؟؟؟؟

 

اي بچه هاي پدر و مادر پيش همديگر بريد بهم سربزنيد . اي دايي و خواهرزاده بهم سر بزنيد.

 

بزرگتر پيش كوچيكتر بروند تا كوچيكترا ياد بگيرند .

 

در عروسي و عزاي همديگر شركت كنيد .[ترجمه وچه گل از اسماعيل اشكور كيايي]

 

 

منبع شعرهاي بالا از آقاي عباس كمالي نژاد از ييلاق
ترجمعه قسمت هايي از شعر ها توسط حقير اسماعيل اشكور كيايي
 
تحقيق و گردآوري و ترجمه از اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

بهروز هاشم پور بلتركي [شعر در وصف اشكور]

اي سرزمين مادري مهر تو در جان من است[از بهروز هاشمپور بلتركي -اشكور]
روستای بلترک یکی از روستاهای قدیمی و زیبا ییلاقات اشکورات شهرستان رودسر میباشد باشروع فصال گرما مردمان این روستا که اغلب ساکن شهرها و مناطق شهری شده اند از اواخر دومین ماه بهار کم کم به روستا نقل مکان کرده و تا شروع فصل سرما و دومین ماه پاییز در روستا میمانند.

شعر بهروز هاشم پور بلتركي از اشكور

 

ای سرزمین مادری مهر تو درجان من است

مهر تو ای اقلیم عشق بنیان ایمان من است

زیباترین رویای من ای سجده گاه مادرم

ای قبله گاه عاشقی در کوچه باغ باورم

دشت گل گل گاوزبان سجاده شیدایی ام

آوای آب چشمه ها موسیقی تنهایی ام

در دشت و گندم زارها جریان حس زندگی است

رقص علف با ضرب باد یعنی کسی دلتنگ نیست

درجنگل رویایی ات پیچیده آوای جنون

زیبایی ات ای سرزمین بادا بدور از چشم دون

زیبا کبوترهای دشت در آسمان پر می زنند

از بام کوه های بلند هر دره را سر می زنند

در سرزمین مادری سنگ و کلوخ بوسیدنی است

می بوسمش از راه دور کآنجا بهشتی دیدنی است

ای سرزمین مادری دشت تو چون سجاده ام

در پای کوه عشق تو من عاشقم ، ایستاده ام

در دره هات جولان مه بر قله هات آوای باد

کوه و در و دشت و برت ای سرزمین ، آباد باد

بهروز هاشم پور(بلترک)

 

تحقيق اسماعيل اشكور كيايي م 4831سپارده

مير محمد علي صدرايي اشكوري

خطیب مبارز آیت الله میر محمد علی صدرایی اشکوری رحمه الله 

طلوع ستاره از افق نجف آیة اللّه میر محمد علی موسوی، مشهور به «صدرایی اشکوری »، یکی از گویندگان مشهور و طرازاول سیاسی و مذهبی ایران و مدیر و صاحب امتیاز هفته نامه «طلوع اسلام»، در سحرگاه جمعه هفده شوال المکرم 1330 قمری در شهر مذهبی نجف اشرف و در مهد علم و تقوا وفضیلت دیده به جهان گشود.


اثر فوری توسل

مرحوم صدرایی بعد از تصادف و عمل جراحی و کوری چشمان توسل فراوانی به ساحت امامان علیهم السلام؛ خصوصاً به ساحت قدسی باب الحوائج موسی بن جعفر علیهماالسلام داشت که در نتیجه بعد از ده روز شفای عاجل را دریافت نمود. مرحوم صدرایی دو حالت کوری چشمان و بینایی را به صورت دو شعر جداگانه و مناجات با خدای متعال سروده که فقط به چند بیت آن بسنده می‌شود:

 

 دو شعر از حضرت آقا


خداوندا دو چشمم کور کردی//    مرا از رحمت خود دور کردی

چه کردَستم مرا منفور کردی   //    دو چشم باز من بی نور کردی

نکردم من باین چشمان گناهی  //   که کورم سازی اندازی به چاهی

تمام عمر خود را کرده‌ام صرف   //    بحلّ و فصل کار خلق بی حرف

شب و روزم پی ترویج دین بود  //    همیشه وقف کار مسلمین بود

به ترویج احادیث و روایات  //   به نشر علم و اخلاص و دلالات

هزاران منحرف را توبه دادم  //   درِ ایمان به دلهاشان گشادم

کومونیست و مجوسی و بودائی   //    یهودی و مسیحی و بهائی

بمنطق مستدل حرفه خویش   //   گرفتندی ره اسلام در پیش

مشرف کردم آنانرا به اسلام   //   بکردم آشناشان من به احکام

زبان و خامه در تبلیغ دین بود  //   شعارم دفع شرّ مشرکین بود

بُدم من یک سخنگویی ز اسلام   //   حقایق را به عالم کرده افهام

نبود این مزدم‌ ای پروردگارم  //  بفضل و لطف تو امیدوارم

تو را با چشم و عقل و هوش و ادراک  //   پذیرفتم به دل ‌ای صانع پاک

ترحم کن به حال خسته من   //    گشا از نو تو چشم بسته من....

****************************************

 



شکر گذاری پس از بینایی هر دو چشم

پس از ده روز چشمم باز گشته  //   فرح با قلب من دمساز گشته

بحمداللّه که کوری رفته یکسر   //   شدم بینا به لطف ذات اکبر

دوباره چشم من گردید بینا  //   به امر حضرت باری تعالی

ز نو بینم جمال خوبرویان   //   چه خوش خوانم درست آیات قرآن

تو صدرایی به پاس این عنایت  //   به شرع و مسلمین بنمای خدمت

خلایق را به خالق رهنما باش   //   توکل بر خدا کن با خدا باش

 

 

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

منير صدرائي اشكوري شاعر غزل سراي اشكور

غزل سراي اشكور - مرحومه دكتر منير صدرائي اشكوري

منير صدرائى اشكورى در خانواده‌اى روحانى در رشت به دنيا آمد و پس از تحصيلات مقدماتى و متوسطه به دانشكدۀ پزشكى راه يافت و در بندر انزلى به طبابت مشغول شد. غزلهاى منير از لطف خاصى برخوردار است. شمع زندگى اين پزشك شاعر در بهار  ١٣۶۶  بر اثر حادثۀ رانندگى، خاموش شد.

***************

بخشى از شعر به من بتاب

به من بتاب كه بى‌آفتاب مى‌ميرم


گنه، گنه كه ز داغ ثواب مى‌ميرم


نگه به چشم من آويز و مست مستم كن


كه بى‌نگاه تو، بى‌آن شراب مى‌ميرم


ز هاى هاى دلم، آيۀ محبت خوان


بيا كه بى‌تو چو قوئى بر آب مى‌ميرم


به اشك غرقه‌ام و طاقت گريزم نيست


چو موج خسته به صد پيچ‌وتاب مى‌ميرم


دلم، سرم، جگرم، سينه‌ام ز حسرت سوخت


نه كافرم كه چنين با عذاب مى‌ميرم


نياز جان و دل، اى صبح راستين «منير»


به من بتاب كه بى‌آفتاب مى‌ميرم

 

منبع :

كتاب گيلان نوشته اصلان عرباني ص 618

 

 گردآوري و تحقيق اسماعيل اشكور كيايي م 1348  سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

محمدقلي صدر اشكوري شاعر سماموس

مرحوم  محمد قلي صدر اشكوري شاعر سماموس

 

 

محمد قلی صدر اشکوری به سال 1320 در خانواده ای روشنفکر چشم به جهان گشود. در این خانواده ادب و هنر، به ویژه خوشنویسی ارثی بود وسابقه ای دیرینه داشت، محمد نیز از میان هنرها به شعر و شاعری روی آورد و با برخورداری از مصاحبت مادر فرزانه اش که با زبان فرانسه آشنائی داشت و به زبان و فرهنگ فارسی عشق می ورزید، با آثار و احوال بزرگان شعر و ادب خارجی و ایرانی آشنا شد.وي در سن 74 سالگي دار فاني را وداع گفت.

اشعار و آثار وي عبارتند از :

تاریخ اشکور، جامعه دهقانی اشکور، چگونگی زایش ترانه «رعنا»، منظومه بلند «وَسّه»، منظومه بلند «قراقوش»، مابگیته اسالان (به گویش گیلکی گالشی اشکور)، ترانه های پلورو: سروده های شاعران گمنام اشکور.

*****************************************************

نمونه اشعار محمد قلی صدر اشکوری
قراقوش
تاره می، پیچه مسان، دره انه دل هی نیشه، هی ورسه، رادکهه

خو، پلا لمپوسه جی پو دکونه«کاک رو» دره ا، هما، دودکونه

آفتاو شانه سر، امّا، حلا«سوری» اسّا نه کوله جی

- دتاوه جوزمی بون پره تا

- جوره تله اتاره می، ای، پلاکل سوید پیچه

خوپلا یاله اویه والاگوداه افتاوه امرا ببه

- ورفه دوشاویا که گی، زرن گیسه

کاشه گول ساتن پیران بپوشه ووته ادسمال دبوسه

سانه توموّن دگوداه باد اونه لاکنه باپاتوکولی

- ودهه اهمبرا تاو

 

*****

گرمه پئیزه، حلا- سرده زومسّون نرسه

تازه رنگاگیته باغونه سره تورشه هسه شوه خرمن سره سر، صوبا کونه

- «آمار» ی کل «دوموسه»چپران و چکلانه سره جی

- فینیچه خو کوچ و کاچه «خوموسه»افتاوه،

وارونه،پیرانه گبه

«شاله ماری عروسه»

برگردان به فارسی شاهین

مه، مثل گربه ای توی دره هاهی می نشیند، هی برمی خیزد، راه می افتد

با لپ بزرگش، فوت می کنددره «کاکرود» را آکنده از دود می کند

خورشید غروب دم، امّا هنوزاز فراز بقعه «سوری»

می تابدپائین دست مزرعه جوتا

بالای صخره سنگی رامه، این گربه نر سفید و بزرگ

یال بلندش را آنجا افشانده با خورشید

آمیزه ای از برف و دوشاب به وجود آورده یا که گویی، زرین گیسو

پارچه ای از ساتن گل صورتی بر تن کرده دستمال بافتنی به سرش بسته

دامن چلوار سفید پوشیده باد با نوک پا او را می جنباند

و آرام تاب می دهد.

 

*****

اوایل پائیز است، هنوززمستان سرد فرانرسیده

تازه سیب ترش در میان باغها به رنگ نشسته شب را روی خرمن جا به صبح می رساند

- «دوموس» نر «آمار»از روی پرچینها و دیواره بناها

- جمع نکرده بار و بندیل خویش را «خوموسه»آفتاب است

باران است حرف پیرهاست

عروسی مادر شغال است.

 

وَسّهِ

وسّه

پالوان، چفته و تاش و توشه جی خوکوله ونده ا «شَرَم» خاله نهه ا

- کت دبوستا نره وردسه لنگه هکشه کونکا که ور

که بنه ا خومتوره ادسونه سرلماداه کرکره ماتاوه ک بون

که نخاسه ا عروسه حاله مسان نوقره ئی لمبره ناز و نوزه جی

«قبله ا داره» تو که اندا هکشه- تا «جه گا» که رجه ره

******

موموهه ا دسّک ور گه دتره اونه نامه چه نهی؟

پالوان، مونتظره موژدهِ یه دونه وچه دله جی قیّه کشه

- وَسّه، وَسَه پَس ایْ وَسّه، وَسَه

- هِسّه که دِ وَسّه دترنشنه نام «وَسَهّ»

- نازنینی لاکِه ک سر

 

برگردان شعر وسّه به فارسی بس است

پهلوان، عرقریزان و له له زنان کوله بار بزرگ سرشاخه های «شَرَم» را می گذارد

کنار قوچی پرواربنددست وپا را دراز می کند کنار سگ جوان گله

که پوزه اش را بر دستهایش گذاشته بودلمیده زیر نور پریده رنگ ماه

که مثل عروسی ناخشنوددامن نقره ای اش را با غمزه و عشوه

از حوالی بلندای «قبله دار» می کشد- به سوی قلّه «تاجگاه»

******

مامای محلی (قابله) می آید کنار دست انداز خانه می گوید: دختر است نام او را چه می گذاری؟

پهلوان، در انتظار مژده یک پسر ...از ته دل فریاد می کشد

- بس است، بس است ...بعد از این بس است، بس است

که دیگر دختر بس است نام «وَسّه»

می نشیند

روی دخترک نازنین!

ما بگیته اسالانه شعر
«ماتاوه»شانه سر، شوپره کان جورکاکه سر

پرکشن، ای سر، او سرماتاوه، بمورداه شو

زرته «لیارو» دو تا که دوته والا به دله سر

سبزه مو را چومه جی- بورمه کلانه گله سر،

بون بونی جوره پراسوسره وی وی داره بونه

که تکا داه اونه هنده یه وچه وهطوبون پره پا

وهیطوچوم کوتونه شود کهه اکه فترکه اونه سر

*********

ماتاوه، بمورداه شوزرچو- دیمه

تروچه مارمچه ابون، بورمه اگلو

زار زنه، زار:نام فکت

تورخان زداه رابدا تور

نوگذره دِ می خوسورنوگذره دِ می خوسور

برگردان به فارسی شعر سالهای خسوف

غروب دم، خفاشها، بالای اتاقهاپرواز می کنند ... اینجا، آنجا

مهتاب، شوی مُرده بافت دو گیسوی زرد «لیارو» ئی اش

پریشان شده روی سینه اش از چشم تیله شیشه ای سبزش

اشک می بارد بر خاک زیر چشمی، بالادست را می نگرد

زیر «وی دار» یال تپه راکه تکیه داده به آن، بازهم، پسری

و مدام، پائین دست را می پایدو بی صبرانه منتظر فرود آمدن شب است

که بر  سرش  بتازد

مهتاب، شوی مُرده زردچهره

تازه زائوزیر لب، بغض در گلو

مویه می کند، مویه:وَرْ افتاده نام

خان زاده دیوانه دیوانه افسار گسیخته

دست از سرم برنمی دارد دیگردست از سرم برنمی دارد دیگر

 

منبع اشعار  و مطالب بالا از كتاب گيلان نوشته ابراهيم اصلاح عرباني اخذ شده است .

شعري ديگر از مرحوم محمدقلي صدرايي اشكوري

دیو شب از تنگه لشکان گذشت
صخره سخت پرندان را شکست

قله بژم و کشایه را گشود
اره چاک و سررجه را سر بسود

لوسن و درگاه را ویرانه کرد
درسنه را بدتر از چاکانه کرد

روی زیدی گرد ناپاکی فشاند
کار ولنی را به سفاکی کشاند

تخت تنهیجان یان تاراج شد
همنوای ارکم وشاراج شد

رانشی تاب تواسان کش گرفت
از تف گرمش رزان اتش گرفت

بعدها هرکس که از وشکی گذشت
بر شیار چهره اش اشکی نشست

دشت چاکول عرصه های جنگ شد
گوهر پاک لیاسی سنگ شد

بوم شومی بر توکامجان دم گرفت
جان یاسور ودلیجان  غم گرفت

سفره ها خالی شد از شهد شراب
گیری و بلترک ماند و وهم اب

رزق وروزیهای مردم تنگ شد
جوردی با جیردی همسنگ شد

اسه رو  هم مثل ترپو تشنه ماند
بر  نرکی  زخم صدها دشنه ماند

چشمه سار  رودبارک خشک شد
بوی سرگین هم بهای مشک شد

خسته جانان کیارمش  از تبر
با شماری از مردم لیماگوور

توی غار سنگ بن پنهان شدند
یا به خوان کاسه کو مهمان شدند

تلکش و سی پوشت را مقهور کرد
چشم مینی خانی ات را کور کرد

راشه و شاپوشته ومادشت را
برگرفت انسان که گرمادشت را

پس به سختی قلعه لیما شکست
برفراز قله کشکی  نشست

زین مکان اهنگ سی جیران نمود
جیرکول وزورزمه ویران نمود

ز اشکور عزم زمین مویه کرد
چلمه رو همراه  نیلو مویه کرد

«محمد قلی صدر اشکوری» شاعر،نویسنده.ادیب وتاریخ نگار اشکوروادبیات فلکلور درخردادماه امسال بعلت عارضه قلبی در زادگاهش واقع در روستای «شوییل اشکور» درگذشت. در همانجا جلوی منزلش بخاکش سپردند. يادش گرامي باد .

 

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ربابه صدر اشكوري - شاعر

 

خانم شاعره ربابه صدر اشكوري

 

درخت تنهاست

با هزاران چشم ِ

سیب های خاکستر پدرانمان

در کنار گور های خالی

که تا مغز استخوانشان را

بلعیده است.

ساکت و با اشتها

ذره ذره پوستم را، تکه تکه می کند

هنوز به استخوانهای سفیدم نرسیده است.

 

یاد اهرام مصر افتاده ام

من فرعونی از

اهالی همینجا

گوری از شن و مه را در آیینه ی ِ

تلوزیونی سیاه و سفید برای

فصل رسیدن سیب ها

اجاره کرده ام.

 

درخت تنهاست

با هزاران سیب

که زیر دندان کودکان خیابان

مرا گاز می گیرند.

 

درخت تنهاست

با هزاران چشم که در نیمه شب

جهان را از خاکستر های پدرانمان

بالغ می کنند.

 

***************************************

 

ترس!

صدای کلاغ های پارکِ لاله، همیشگی است.

نت های مدام بوق ماشین های خیابان کارگر

ازدحام، فقر، حادثه؛ همیشگی است.

 

لبخند 

مال دروغ گو هاست!

گریه

مال دروغ گو هاست!

 

نترس!

نترس

کمی جلوتر، در انتهای خیابان کسی شلوارش را خیس کرده.

کسی، جیبش را...

کسی، زندگی اش را...

زندگی تخماتیک است،

از روی نرده ها بیا پایین

میله های سبز باریک میان خیابان نیزه های آماده ی جامعه ی منند

بپر پایین

انسوی پیاده رو، زنی دستش را گدایی می کند، حلقه در گردن ارنج پسری با موهای واکس زده.

انسوی موزه، چشم هایی پشت عینک دودی می خندد

خیانت بالای میله های سبز میان خیابان، گیر خودکار بی مغز تو افتاده است.

بپر پایین...

امروز برای حادثه روز مناسبی نیست

روزنامه های صبح تعطیلند.

 

نترس!

چمدانش را بسته بود!

بلیطش را گرفته بود!

سقوط

خبر

روزنه

پست همه چیز را پس فرستاده بود!

و

جهانش در سه حرف خلاصه شده بود.

*******************************************************

 

 

 

 

 

 

سيد كاظم سادات اشكوري

 

 اشعار زيبايي از  شاعر بزرگ ايران سيد کاظم سادات اشکوری

 

 

 

كاظم سادات اشكورى به سال  ١٣١٧  شمسى در نارنۀ اشكور (شرق گيلان) به دنيا آمد. شاعر، نويسنده، مترجم، محقق و گيلان‌شناس است. اشكورى، در همۀ زمينه‌هاى شعر، آثار بسيار دارد و بيشتر نوگراست. آثارى كه از او تاكنون منتشر شده است عبارتند از:

آن‌سوى چشم‌انداز (شعر) -از دم صبح (شعر) -با ماسه‌هاى ساحل (شعر) -چهارفصل (شعر) -از بركه‌ها به آينه (شعر) -در كنار جادۀ پائيز (شعر) -شبنم بر خاك (داستان كوتاه) -با اهل هنر (مقالات در شعر و شاعرى) -برگها مى‌ريزند (داستان) -افسانه‌هاى اشكور بالا (تحقيق) و چند كتاب ترجمۀ داستان.

 *************************************************************************

اشعار :

 

 

انتظـــــار

 

سبزاست درجوارِ چمن کشتزارِ من

 

 

از رنج و درد خویش شکایت نمی‌کنم

 

 

با رود می‌روم که در آیم به سبزه‌زار

 

 

با این همه سوار چه گویم، که مانده‌ام

 

 

وقتی که ماه می‌دمد از لای شاخه‌ها

 

 

 

با یـادِ تـک سـوارِ کولی، سرخیلِ عاشقـان

 

 

 

 

روزم خوش است و خوشتر از آن روزگارِ من

 

 

چون رنج و درد هست بسی در دیارِ من

 

 

زیرا که هست دیدنِ هر سبزه کارِ من

 

 

در پیچِ راه، منتظرِ تک سوارِ من

 

 

 

در کوی دوست می‌مانم، با یادِ یارِ من

 

 

 

زیـبــاتـریـن سـتــارة شـب‌هـای تـارِ مـن

 

 

آن بـه در انـتـظـار بـمـانـم، کـنــارِ راه

 

تـا لـحـظـة ســر آمـدنِ انـتـظــارِ مـن

خرداد 1386. تهران

 

 

 

 

 

**************************************************

 

کنون که زمزمة جویبار می‌آید


 

 

به راهِ رفته اگر می‌روم، از آن سبب است


 

نمی‌دهم دل خود را به بادهای خزان


 

به بی‌قراری خو کرده‌ام، به یاد رفیق


 

 

در این هوا به درختانِ باغ باید گفت


 

کنارِ پرچین، سرشاخه‌های خشکِ درخت

 

 

 

خبر رسید که از ره بهار می‌آید


 

 

که عصرگاهی از این راه یار می‌آید


 

که وقت رویش گل‌ها به کار می‌آید


 

رفیق اگر که بیاید، قرار می‌آید


 

نسیم خوش خبر از کوهسار

می‌آید


 

بـرای خاطـرِ یـاران بـه بـار مـی‌آیـد

 

صبـور بـاش، مشو نا امیـد، لحظة شـاد

 

از ایـن یـار نـشـد زان دیـار مـی‌آیـد

 

*************************************************

 

 

چهاردهمین دیدار

 

پریشان خاطر ودلگیر

فشانده گیسوان در باد

نشسته در پناه کاروان ابرها،

دریا

 

...

شب پاییز

در پس کوچه های سال های رفته

می راند

دل

از غم

می سراید

دیده

از دریا.

کنار کلبه

بید و باد

می خوانند.

 

«برف»

در باغچه

نگاه تو

خوابیده است

روی ستاره های کوچک تابستان

که مشت مشت آنها را

یک شب زدوده باد

از بام های نیلی بالا.

 

 

 

**********************************************************

 

«در ماهتاب اسفند»

 

شوقی شیار می زند

این کشتزار ِآیش را

در ماهتاب اسفند

یار صبور همسفر سال اضطراب

- در کشتزار مهتاب -

بذر ترانه می پاشد.

 

شب در سکوت می گذرد از پل

و نه پونه ی صحرایی

یک لحظه می نشیند

در ذهن جویبار

یاد شکوفه های شکفتن

- در باغ بامدادی -

بر شاخ و برگ برهنه.

گل در دهان خار.

 

«با چشم ها»

موجی دوباره

بر می خیزد

با گردباد شن

از رهروان فردا

تا کوچه های روشن و

هموار

راهی دراز در پیش است.

...

وقتی که باد

روبنده ی حریر بیابان را

بر می دارد

از روی تپه ها

در جست و جوی دیده ی بیدار است.

ای دوست!

با چشم های باز

سفر باید کرد

هرچند

موجی دوباره

برخیزد

با گردباد شن.

 

*********************************************************

 

غروب
غروب

كوهها، خاموش
به صداى آب،
گوش مى‌دادند.
* تير خورده (زَرَج ٩) روز، به آرامى،
بال‌وپر مى‌زد و جان مى‌داد.
* قلۀ آرنگ ١٠
لكه‌هاى خون را مى‌شست،
از دامن ابر.
* جنگلِ دامنۀ كوه،
هراسان بود.
غم جان دادن روز
خيل گنجشكان را
به تلاطم واداشت
* من
بوته‌اى بودم
روئيده به دشت!

شيراز

چشمى ز خشم پر
لم داده بر مخدۀ مخمل.
-من تشنه‌ام، ز كاسۀ چشمان
خونى بريز
جلاد!
تا اين پياله
-چونان لاله-
رنگى دوگانه يابد.
اين كيست مى‌خروشد
-بر كرسى‌ى حكومت شيراز-
از طعنۀ «عبيد» ؟
در خانۀ «امير مبارز»
ديگر
خنجر نمى‌نهند به حلقومى
زان شماست
زين‌پس
اسب و يراق و
جامۀ زربفت.
يك سبزه
با صراحى‌ى مى
رفت
-از پشت شيشه‌هاى رنگين-
در جامۀ بنفش.
كو آن شراب كهنه
كه-مى‌گفتيد-
مردافكن است؟
«حافظ» نشسته است
در ايوان
حافظ، حفاظ حافظه و ما
نيست
شطى‌ست
-از ترانه و غم-
سرشار
در كوچه‌هاى قديمى
بازار هل‌فروشان را
تعطيل كرده‌اند.
مهر  ١٣۵١ -شيراز

زرج – كبك و آرنگ : كوهي در بالا اشكور  مبنع ك گيلان ص600

 توضيح :نارنه، روستایی است از دهستان بالا اشكور توابع شهرستان رامسر استان مازندران

*************************************

 

 تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده