عشق نامه عزیز و نگار به روایت مردم رودبار گیلان

عشق نامه عزیز و نگار

قسمت اول :
این روایت رایشتر مردم شرق ، جنوب شرقی گیلان، خورگام و رودبار بیان می کنن اما راویان اخبار و اولان آثار و محدثان داستان گردان و خوشه چینان خرمن سخن چنین روایت کرده اند
خدای تعالی شهر و شهرستانی آفریده است که آن شهر را طالقان می نامند و گویند که در رمان های پیش محلی بود مشهور به اردکان دو برادر بودند یکی علاء الدين و دیگری بهاء الدين مدت هشتاد سال از عمر هر یک از آنها میگذشت و هیچ یک فرزندی نداشتند تا روزی یک درویش تورانی به در منزل آنها آمد دید دو برادر پیر اینجا هستند و خیلی متفکر میباشند بنا کرد مدح علی را خواندن، صاحب خانه فيض درویش را داد ( مرد مداحی او را داد ) درویش رو بجانب این دو نفر کرده گفت شما چرا خیلی متفکر هستید در جواب گفتند شما حق خودتان را بگیرید بروید می خواهید چه کار کنید درویش تکرار کرد این دو برادر سرگذشت خودشان را تعریف کردند در ویش دست برد توی خورجین دو سیب بیرون آورد گفت این دو سیب را یکی شما با زن خودتان دو قسمت کنید بخورید و دیگر سیب را به برادر دیگر داد به او هم همین طور دستور داد و گفت بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خداوند بشما اولاد کرامت می کند یکی پسر و دیگری دختر اسم پسر را عزیز و اسم دختر را نگار بگذارید، آن دو برادر خوشحال شدند سبب را گرفتند و با زنان خود خوردند همان شب زنان حامله شدند پس از نه ماه خداوند اولادی به آنها کرامت کرد یکی دختر یکی پسر هر دو مثل ماه شب چهارده

ماندگار میدرخشیدند آنها که بزرگ شدند برای تحصیل به مدرسه رفتند تا اینکه بد و خوب را تشخیص دادند شروع کردند با هم بازی کردن و شاگردهای مدرسه هم آنها را تماشا می کردند معلم دید این دو نفر، شاگردها را بازیگوش کرده اند پیش مادر نگار رفت و گفت دیگر دختر شما درسش تکمیل شده است و لازم نیست درس بخواند مادر نگار گفت چونکه شما معلم هستید هر چه بگویید، دیگر نگار را به مدرسه نمی فرستم صبح فردا عزيز مدرسه رفت دید دختر عمو نیامده از معلم پرسید گفت چرا دختر عمویم نیامده است معلم گفت دیگر زن عمویت او را مدرسه نمی فرستد عزیز هم رفت و دیگر نیامد غروب شد شاگردها هم مرخص شدند رفتند منزل صح نیامدند معلم آمد دید هیچکس مدرسه نیامده است پس از آن رفت پیش مادر نگار
گفت نگار را بفرست بیاید درس بخواند مادر به معلم گفت شما خودتان گفتید دیگر او را نفرستید درس ایشان بس است گفت حالا فکر کردم یک مقدار درس او باقی است فردای آن روز نگار و عزیز با هم رفتند مدرسه بعد از بیست روز پدر نگار فوت کرد بعد عزیز و نگار با قرآن هم عهد و قسم شدند عزیز گفت من به غیر از شما دیگر زن نخواهم گرفت و نگار هم گفت من هم غیر از تو دیگر شوهر نمیکنم این مذاکره بین آنها انجام گرفت عزیز یک انگشتر فیروزه که داشت داد به نگار، نگار هم یک شانه و آینه داد به عزیز اما مادر نگار میل نداشت دخترش را بدهد به عزیز یک نامه نوشت برای رودبار پیش همشیره زاده اش که اگر آب در دست دارید نخورید بیائید دختر خاله ات را به عقد خودتان در آورید، با رسیدن این کاغذ، کل احمد پسر خاله نگار از رودبار حرکت کرد برای طالقان و عزیز هم رفته بود پیش زن عمویش اجازه خواسته بود برای خرید لباس عروسی به قزوین برود حالا این چند کلمه را نگه دارید سرگذشت احمد رودباری چه میشود آمد طالقان دختر خاله اش را خواستگاری کرد و قرار شد که فردا صبح نگار را حرکت بدهند همان شب نگار رفت پشت بام نگاهی به ستاره های آسمان کرد و با دلی اندوهگین این شعر را گفت:
خودم غمگین و یارم نیست غمگین
خبر دادند که یارم رفت قزوین
الهی من شوم ناهید و پروین
که شب تا صبح بگردم دور قزوین

وقتی صبح شد عزیز از قزوین حرکت کرد برای طالقان تا رسید به محله خودشان دید صدای ساز و نقاره می آید، از قضا یک نفر در همانجا مشغول آبیاری زمین بود عزیز از او پرسید تا به حال در محل ما عروسی نبود عروسی کیست آن مرد در جواب گفت عروسی کل احمد است از رودبار آمده است که نگار را ببرد عزیز تا این سخن را شنید از سر سمن قاطر پایین آمد قاطر را در مزرعه ول کرد رفت وارد محله شد دید نگار دو پا را گذاشته است بر....

قبضه زین و سوار شد و همین که عزیز رسید با خاطری افسرده این شعر را گفت :
نگارم پانهاد پر قبضه زين
طمع بنموده اولاد بهادین
عزیز از دل اگر آهی بر آرد
بلرزد آسمان و ماه و پروین

تا این شعر را گفت نگار برگشت دید عزیز آمده است بنا کرد گریه کردن و در جواب چیزی نگفت عزیز با دلی سوخته گفت:
نگارم چون سوار مادیان شد
دو چشمش بر منو اشکش روان شد
الهی مادر گبرت بمیرد
نگار جانم نصیب دیگران شد

باز نگار چیزی نگفت، عزیز گفت:
گرفتارت نمودی قلب من را
دگر باور ندارم قول زن را
زنان و دختران این زمانه
به یک لحظه خورند سیصد قسم را

نگار دید عزیز یاد قسم کرده و فکر کرده که من راضی هستم در جواب این شعر را
گفت:
مرا دور می برند دور می برند دور
من که راضی نیم زور می برند زور
مرا این مردمان بی مروت
به تابوت بسته اند گور می برند گور

چونکه این شعر را نگار گفت عزیز فهمید که دختر عمو میل ندارد مادرش به زور او را به همشیره زاده خود داده است آن وقت یک عده جوانان را عزیز همراه گرفت گفت برویم هر کجا باشد با اینها بجنگیم یا آنها ما را می کشند دختر را می برند یا ما آنها را می کشیم دختر را از دست آنها میگیریم وقتی نگار را حرکت دادند عزیز با نفراتش از عقب آنها رفتند تا رسیدند بمحل الموت، مردم آنجا بیرون آمدند دیدند یک دسته جلو هستند دارند عروس می برند و دسته دیگر عقب هستند با چوب و چماق، کدخدای ده آمد جلوی آنها را گرفت گفت شما کجا می روید نفرات عزیز گفتند ما می رویم با آنها بجنگیم دختر را پس بگیریم کدخدا گفت مگر شما دیوانه هستید دختر مال دیگری به شما ربطی ندارد برگردید تمام رفیقان عزیز برگشتند. عزیز تنها ماند خیلی ناراحت شد به منزل یک دهقان رفت و قلیان درخواست کرد دختر صاحب خانه اسمش زینب بود قلیان را آورد که به عزیز بدهد قلیان از دست دختر افتاد و شکست صاحب قلیان بنا کرد بد گفتن، عزیز هم این شعر را گفت:
عزیزا بر سر دالان زینب
شکستی شیشه قلیان زینب
چرا از بهر قلیان کم دماغی
منو و قليان بقربان تو زینب

از دختر خیلی عذرخواهی کرد از آنجا حرکت کرد از محل بیرون رفت دید نگار از آن....ادامه دارد

قسمت دوم:

از دختر خیلی عذرخواهی کرد از آنجا حرکت کرد از محل بیرون رفت دید نگار سر بالا رفت چونکه عزیز پایین کوه مانده بود بنا کرد این شعر را خواندن:
قمـــــار زنـدگی را باختـــــــم مـــــن
نگـار را دیـده و نشناخته ام مـن
نگـارم مـی بـرنـد منـزل بـه منـزل
بــــــدنبالش چــــــــرا وامانـــــده ام مـن

چونکه نگار وارد محل سوهان شد دخترهای سوهان باخبر شدند آمدند جلوی نگار را گرفتند و از او یک سرمشق برای گلدوزی خواستند و نگار در زیر درخـت تـوت بـا قلـم نـقـشه کشید که عزیز از طرف دیگر به آنها رسید نگار را حرکت دادند برای رودبار آن وقت عزیز این شعر را گفت:
نگـار جـانـم نـشـسته زیـر تـوت دار
قلـــم انگشت و نقـشـه میکشــد يـار
قلــــم انـگـشـت كـانـت نـقـره گـــرم
كـل احـمـد چـرا هـست همـدم بـار

تا این شعر را تمام کرد گل احمد با نگار حرکت کردند و عزیز این شعر را گفت:
نگـارم کوچ کرده کوچ کرده
که پشت بـر مـن و رو بر روچ کرده
بـــــــرادر شــــاطر و دامـــــاد جلـــــودار
مـن بيچاره را مفلـوج کـرده

بعداً حرکت کرد تا رسید به یک کوهی اسم آن کوه آلوچال بود آنجا که رسیدن یک دسته چاروادار از آن طرف می آمدند عزیز اینها را دید یادش به سمند قاطر خود افتاد ایـن شـعر را گفت:
کوه به کوه میروم تنگـه بـه تنگه
آلوچال مـيــــــروم صــــــدای زنگـه
چارواداران شــــــــما لنـگـر بـرانيـد
دل يـــــار مــن از فـولاد و ســــــنگه

چون که از آن کوه رفتند کل احمد با رفیقانش نقشه کشیدند که اگر عزیز از کوه طالقان رد شد برگردند و عزیز را بکشند آنها که با هم صحبت می کردند نگار شنید رفتند تا رسیدند به کوه مال خانی" سرچشمه بار گرفتند که ناهار بخورند نگار یک مرغ پخته را که مادرش برای او گذاشته بود آن را برد زیر یک سنگ بزرگ گذاشت و با دست خود روی سنگ نوشت، عزیز آمد از آنجا رد بشود دید نگار نوشته است این نـام مـرغ را بخورید و بر گردید یک شعر هـم به این مضمون نوشت:
عزيـز طالقــان بـرگــرد برگـرد
یار شــــرین زبـان بـرگــرد برگرد
هـزاران حيـف جـوان بر گرد برگرد
از ایـن بـالا نیـا کشته شـوی تـو
۱- روچ آن زمان محلی بوده بین راه طالقان و رودبار الموت ۲- فلج می باشد. ۳- مال خانی: چشمه (چشمه ای که در آن احشام آب می خورند)

تاعزیز این خط را خواند در جواب این شعر را گفت:
نگار نازنینم اردکانی
سنگ و سامان نهادی مال خانی
دلم ناید که نفرینت کنم من
بمیره شوهرت بیوه بمانی
چونکه عزیز در جواب نگار این شعر را گفت نگار رفت نزدیک گردنه مال خانی باد وزید روبند از روی نگار رد شد و نگین انگشتری که عزیز داده بود نگار در آنجا برق زد، عزیز یادش به انگشترش افتاد و این شعر را گفت:
دگر خون شد خداوندا دل مو
نگار من برند این کوه به آن کوه
دستمال سرخ به رویش می زند باد
نگین انگشتر او می دهد سو

چون این شعر را خواند گل احمد با نفراتش از گردنه رفتند عزیز رفت سر گردنه خوابید عزیز را در خواب بگذارید چند کلمه از ملاحسن کر کبودی بشنوید چونکه ملاحسن زمستان ها در گیلان شغل معلمی داشت و برای بهار میخواست برود طالقان شب گذارش به رودبار افتاد خوابید وقت سحر حرکت کرد برای طالقان دو ساعت مانده به شب رسید سر گردنه دید جوانی سر گردنه خوابیده و مثل ماه شب چارده می درخشد تا این جوان را دیده آه از نهاد ملاحسن بر آمد و با خود گفت اگر این جوان را بیدار کنم ترس دارم که این دزد باشد اگر هم بیدار نکنم حیف از این جوان شاید جانوران او را بدرند با خود فکری کرد گفت خوبست این پولی که توی خورجین دارم پنهان کنم.
او را بیدار کنم خلاصه پول آن دوره تمام نقره بود پولش را پنهان کرد آمد گفت ای جوان بلند شو چرا این وقت شب اینجا خوابیده ای عزیز از خواب بلند شد و گفت بروید پی کارتان میخواهید چکار کنید، باز ملاحسن تکرار کرد در جوابش گفت مگر ندیدی دیشب یار همچون ماه مرا بردند، ملاحسن فهمید که این عزیز است این شعر را برای عزیز گفت:
عزیز طالقانی بس کن بس
یار چنگ داده را کی آوری دست
برو فکر دل آرای دگر کن
فلک آب تو را جوی دگر بست
عزیز چون دید ملاحسن این شعر را خواند او هم در جواب گفت:
سیاه ابری گرفت کلوانی کوه را
پیش چشمم ببردن ماه نو را
من و کلوانیان با هم بجنگیم
شاید آبی بندم کهنه جورا | دوباره این شعر را ملاحسن گفت و تعریف از نامزد خود و خواهرش کرد:
( در گذشته به افرادی که برای روستائیان نامه و دعا می نوشتند و فرزندان روستائیان خواندن و نوشتن می آموختند ملایا میرزا می گفتند این افراد معمم نبودند)

عزیزا چند کنی تعریف یارت
ببرده رودباری یاری زارت
پری جان دلبرم در کرکبود است
که یک مویش می ارزه بر نگارت

تا عزیز این کلام را از دهن ملا حسن شنید خیلی عصبانی شد و در جواب گفت:
نگارم سبزه و بالاش بلنده
پری جان تورا کی میپسنده
نگارم دارد صدناز و غمزه
پری خانم تو کهنه لونده
تا این شعر را ملاحسن شنید روانه راه شد عزیز از دنبال او را صدا زد کمی صبر کن تا شعر دیگری بگویم از این تندتر برو چونکه راه شما دور است و وقت شما کوتاه این شعر را گفت:

گدا را بین گدا را بین گدا را
که پنجه افکنی نر اژدها را
شغالی میروی لانه به لانه
شاید گیر آوری مرغ وتلا را

تا این شعر را گفت ملاحسن برگشت عذرخواهی کرد گفت خواهش میکنم از این بیشتر مرا اذیت نکن اگر میخواهید طالقان بیایید بیا برویم اگر هم میخواهید برای رودبار بروید خوش آمدید تشریف ببرید آن شد که عزیز با ملاحسن آمد برای طالقان و ملاحسن رفت برای کر کبود ملاحسن همینکه وارد منزل شد رو به مادرش کرد و گفت یک مقدار نان برای بنده توی سفره بگذارید میخواهم برم رودبار برای یک کسی اگر نروم آن از دست من ناراحت میشود مادر در جواب گفت شما مدت شش ماه است در مسافرت بودید حالا برگشته اید مردم می آیند دیدن شما من جواب مردم را چه بگویم هر قدر اصرار کرد ثمری نبخشید مادر راضی شد و ملاحسن کتابهای خودش را گرفت روانه شد پس از سه روز به بالاروج رودبار رسید رفت در مسجد بنا کرد دعا دادن نگار دید هیچکس از این مرد طالقانی دعا نمی گیرد با خود گفت خوب است بروم از او دعا بگیرم تا مردم هم بروند دعا بگیرند که این بیچاره کسبی کند دختری را فرستاد پیش ملا و یک دعا گرفت ملاحسن گفت اسم خانم چیست دختر در جواب گفت نگار ملاحسن همه مطلبش به نگار بود یک نامه به نگار نوشت و به دختر داد گفت به خانم برسان قاصد نامه را به نگار داد نگار سر نامه باز کرده دید نوشته است:
شب تار است و گرگان می برند میش
دو زلفانت حمایل کن بیا پیش
اگر همسایه ها بیدار کردند
بگونذر مرا دادم به درویش

نگار به دختر گفت برو به ملا بگو خیلی دعای سبک نوشته اید. دعای دیگر بهتر از این بنویسید ملاحسن با خود فکر کرد یقین نگار دلش مرا میخواهد یک نامه دیگر برای نگار
( تلا = خروس) ادامه دارد .....

قسمت سوم:

نگار به دختر گفت برو به ملا بگو خیلی دعای سبک نوشته اید. دعای دیگر بهتر از این بنویسید ملاحسن با خود فکر کرد یقین نگار دلش مرا میخواهد،
یک نامه دیگر براي نگار فرستاد نگار سر نامه را باز کرد دید ملاحسن نوشته است:

گدایم من گدایم من گدایم
گدای مست چشمان شمایم
اگر پرسد که سائل از کجایم
بمانم در برت یک شب رضایم

نگار در جواب ملا حسن این شعر را نوشت :

گدای کر کبودی ناتمیزه
اگر از دامن او گل بریزه
برو جای دگر بهر گدائی
زکات چشم من مال عزیزه

ملا حسن پس از خواندن نامه نگار کتابها را جمع حرکت نمود هی کنان منزل به منزل سنگ علامت میزد و می آمد تا رسید به محل اردکان منزل عزیز، نامه نگار را دست عزیز گذاشت عزیز نگاهی به ملاحسن کرد خندید و گفت شما چقدر ابله بودید خلاصه ملاحسن رو به عزیز کرد و گفت من نگار را دیدم حالا برویم منزل من نامزدم را ببین چطور است به اتفاق همدیگر روانه شدند تا رسیدند به یک آبادی چون عزیز بر قاطر سوار بود و ملاحسن هم پشت سر عزیز پیاده می رفت یک عده دختر در صحرا مشغول چیدن سبزی بودند چشم آنها به ملاحسن افتاد بنا کردند خندیدن ملاحسن ناراحت شد گفت نمی توانید شعری برای این دخترها بگویید تا خجالت بکشند عزیز گفت:

سوار قاطرم کوهان به کوهان
چند تا دختر بدیدم شاد و خندان
شما خندان ولی من بی قرارم
ز درد و دوری روی نگارم

تا دختران جوان آن شعر را شنیدند متأثر شدند عزیز و ملاحسن هم از آن محل رد شدند به محلی دیگر رسیدند از کنار باغی میگذشتند سیبهای زیبائی داشت عزیز یک عدد سیب را چید بنا کرد با سیب بازی کردن و سیب را نگاه کردن صاحب باغ که یک پیرزن بود متوجه شد و بنا کرد به اعتراض که چرا بدون اجازه از باغ سیب چیده ای عزیز این شعر را خواند
عزیزم من که بر قاطر سوارم
منم دیوانــــه عـــــشق نگارم
اگر چیدم سیبی را ز باغت
که زیبا بود چون روی نگارم

پیرزن شناخت که این مرد عزیز است عذرخواهی کرد و گفت هر قدر دوست داری از سیب بچین عزیز یک بار قاطر از پیرزن سیب خرید و روانه شدند به سر چشمه ای رسیدند که آب بخورند تعدادی زن مشغول آب برداشتن بودند بنا کردند خندیدن عزیز گفت :
عزیز بنشسته بر روی سمندی
بدید آب می برد ابرو کمندی
نصیحت می کند عزیز شما را
زنان را عیب باشد هرزه خندی

( سمند ) = قاطر نقره ای رنگ در قدیم بار اسب و قاطر را سبک انتخاب میکردند اگر خسته میشدند کمی هم سوار شوند

تا این شعر را گفت زنها ساکت شدند بعداً ملاحسن رو به عزیز کرد و گفت اگر مـا ایـن طور سرزده برویم خوب نیست. پس شما آهسته بیایید و من بروم منزل اطلاعی بدهم عزیز قبول کرد ملاحسن رفت منزل به نامزد خود و خواهرش گفت خودتان را آراسته کنید عزیز میخواهد منزل ما بیاید میخواهد ببیند شما زیباتر هستید یا نگار به خواهرش گفت شاید هم ترا پسندید خلاصه این دو نفر خودشان را درست کردند تا عزیز آمد پس از احوال پرسی خواهر حسن نهار حاضر کردند صرف شد چائی آورد پس از چای قلیان آورد به دست عزیز داد بنا کرد رفت آمد کردن عزیز ناراحت شد و این شعر را گفت:
بگویم از برایــــــــت داســـــــتانـی
که در معنای آن حیــــران بـمـــــانی
نمگ گیر گشته تا روز قیامت
عزیز هر جا که خورده لقمه نانی

دختر شعر را شنید و از عمل خود شرمنده شد عزیز خداحافظی کرد از منزل بیرون آمد ملاحسن گفت شما دل این دفتر را درد آوردی خجالت کشید پس برویم منزل برادرم که عروسی است تبریک بگویید بعد تشریف ببرید عزیز گفت اسم برادر تـو چـیـسـت در جواب گفت اسم برادر من شریف است رفتند منزل وارد شدند حسن رفت بالای مجلس خیلی برای او احترام قائل شدند مردم آن مجلس که عزیز را ندیده بودند و نمی شناختند حسن هم نگفت که این رفیق من عزیز طالقانی است عزیز از حرکت این مردم خیلی عصبانی شد خلاصه نشستند قلیان حاضر کردند بنا کردند به قلیان کشیدن قلیان بدست عزیز که رسید دیگر هیچ تنباکو نداشت عزیز هم طاقت نیاورد این شعر را گفت:

مسلمانان عروسی شریف است
قلیان شیشه ای خیلی ظریف است
پیر مردان نشستند روی ایوان
قلیان بی توتون مانند قیف است

حاضران خجالت کشیدند رو به حسن کردند گفتند این مرد کیست در جواب گفت این عزیز طالقانی است گفتند چرا ما را خبر نکردی تا آبروی ما نرود بعد از آن معذرت خواستند و تعارف زیاد کردند عزیز گفت میخواستید بهشت را ندیده بخرید دیدن خریدن ندارد خداحافظی کرد روانه راه شد تا گردنه بالاروج رودبار سر خاک یهودان رسید دید نگار آمده است برای درو کردن جوی کوهی کل احمد هم خیلی بالاتر از نگار مشغول درو کردن است عزیز در بالای کوه این شعر را گفت: نگارم جو میچیند جو میچیند
نگار من الهى غم نبیند
بماند جو یقین این سال بر آن سال
هر آن که کاشته جو قهرش بچیند

نگار دید صدای خواندن پسر عمو می آید فورا حرکت کرد کل احمد دید دختر خاله میرود برای منزل گفت حالا موقع رفتن نیست و هوا گرم نشده است. نگار گفت مگر من آمده ام برای تو زراعت جمع کنم آمده ام به عنوان گردش خلاصه نگار به جلو عزیز هم عقب یک مرتبه نگار دید عزیز رسید به او یک کفش کهنه که پای نگار بود افتاد زمین دیگر نگار برنگشت که کفش را بردارد عزیز کهنه کفش را برداشت با چوب بلند کرد و زیر سایه کفش خوابید نگار رفت پشت بام دید که پسر عمو کفش او را برده آنوقت عزیز حرکت کرد رفت دید نگار دروازه خانه را بسته است این شعر را گفت:

نگار نازنینم مست و تن ناز
بروی من مبند دروازه ی باز
تماشای دو زلفــت آمـــــدم مـــــن
بقربانت شوم دروازه کن باز

نگار آمد دروازه را باز کرد خودش توی منزل مانند عزیز بیرون دروازه سردالان بار گرفت چشم عزیز پیش نگار بود و چشم نگار پیش عزیز مردمان آن محل هم آمدند هر یک یکی از سیب های عزیز را بردند نگار دید از یک بار سیب دیگر چیزی باقی نمانده یک نامه نوشته برای عزیز داد سر نامه را باز کرد دید دختر عمو نوشته است:

عزیزم بر سر دالانه امروز
از او بردند همه سیبانه امروز
نمی دانم بگویم یا نگویم
مگر مال عزیز طالانه امروز

نگار این شعر را برای عزیز گفت عزیز خیالش به بار سیب نیست همش فکر و گوش و هوش چشمش پیش دختر عمو است آن وقت یک نامه دیگر برای پسرعمو نوشت و عزیز سرنامه را باز کرد دید این شعر را نوشته است:
عزيز طالقانی سبب فروشي
نمی دانم تو مستی با بهوشی
سر خرمن برو و باربینداز
شاید شکر لبان آنجا بنوشی

عزیز این نامه را خواند فکر کرد گفت همین نقشه خوبی است اگر من یک ماه هم در این محل بمانم نمی توانیم چند کلام با هم صحبت کنیم پس روانه راه شد کنار آبادی ماند تا غروب آفتاب دید دختر عمو نیامد فردا شد دید نیامد تا یک ماه عزیز سر خرمن ماند دید دختر عمو نیامد هر قدر پولیکه داشت خرج کرد این بود که بعداً عزیز یک نامه نوشت داد به یک بچه گفت شما این نامه را بدهید بدست نگار آن هم گفت مگر من قاصد شما هستم عزیز دید دیگر پولی ندارد به این بچه بدهد ناچار یک کمربند قیمتی داشت داد به آن بچه گفت این مال شما کاغذ را به دست نگار بده و آن کمربند را هم بیا و نشان بده بعداً بچه حرکت کرد آمد منزل نگار ....ادامه دارد

(طالان) = غارت شده

قسمت چهارم:
بچه نامه را بدست نگار داد نگار نامه را خواند دید نوشته:
دو چشمم راه ماند نامــــد نـگــــارم
دلم پر آه ماند نامد نگارم
خودت گفتی سر خرمن بیایم
ز خرمن کاه ماند نامــــد نـگــارم

نگار به بچه پول داد کمر بند را هم پس گرفت آنگاه نگار قلم دان حاضر کرد در جواب نامه عزیز نوشت داد به همان قاصد برد برای عزیز حالا عزیز سر نامه را باز کرد ببیند نگار چه نوشته است:

برو یارا بگو یار آمـــدم مـــــن
پنی دیدار دلدار آمدم من
شنیدم یار غم بسیار خوردی
نخور غم یار غمخوار آمدم من

چند کلمه از نگار بشنوید چونکه صبح فردا شد نگار به مادر شوهرش گفت خاله مـن هـر قدر فکر میکنم میبینم باز بخت اول بهتر است البته این هم خاله است معلوم است که من پسر عمو نبودم حالا میخواهم شام آماده کنم بروم پیش پسر خاله امشب بمانم فردا صبح‌بیایم خاله اش بسیار خوشحال شد گفت بسیار خوب البته شما هنوز جاهل هستید برو و فردا بیا. نگار اجازه گرفت یک تهیه بسیار صحیح دید و لباسهای زیبا پوشید حرکت کرد و یک یا چند تا قرص نام هم با خود برد چونکه خاله اش نابینا بود متوجه نمیشد حرکت کرد آمد تا نزدیک کل احمد ،رسید صدا زد کل احمد در جواب گفت جانم جانم خانم. خانم فوراً از داخل منزلی که در مزرعه داشت بیرون آمد دید نگار است خیلی خوشحال شد . نگار آن پس را به کل احمد داد کل احمد نان را گرفت و دست نگار را بوسید و با خود گفت الحمد الله امشب آمده تا منزل من بماند اما نگار برگشت و مجمع ( سینی بزرگ مسی )غذا را که جای دیگر پنهان کرده بود برداشت رفت پیش پسر عمو و با خود گفت اگر من همینطور سر زده بروم ممکن است پسر عمو از خوشحالی بیهوش شود تا بهوش آوردن اسباب دردسر فراهم میشود پس خوب است من با او یک حرف بزنم دلش از من سرد شود ممکن است ذوق زده شود همینکه نزدیک عزیز رسید صدا زد ای پسر بی غیرت شما در این مدت یکماه سر خرمن چکار میکنید برای یک زن پوسیده آخر خودتان را به کشتن میدهید حالا خداوند این طور مصلحت دانست که من احمد بشوم شما هم بروید پی بخت خودتان تا این حرف از دهن نگار بیرون آمد آه از نهاد عزیز برآمد خیلی دلش با نگار سرد شد این شعر را برای او گفت:
الهی زن بمیرد زن بمیـرد
زمین از دست زن آرام بگیرد
دعایی میکنم آمین بگویید
ز خون زن زمین زنگار بگیرد

نگار دید دل پسر عمو با او بسیار سرد شده و او را نفرین میکند پس از آن در جواب عزیز این شعر را گفت:

چراغم میخوری جانم چرا غم
چرا را غـــــم میخوری فرزند آدم
دعا کن ای عزیز من زنده باشم
ترا سلطان کنم خود بنده باشم

بعداً دل عزیز یک قدری خوشحال شد با هم رسیدند غذا خوردند گرم صحبت بودند یک مرتبه دیدند هوا ابر و تیره و تار شد و خیال باریدن دارد نگار به عزیز گفت ای پسر عمو به من اجازه بفرمایید که من بروم منزل اگر باران بیاید لباسهای من خراب خواهد شد فردا بروم منزل خاله نابینای من لباسهای من را دست میزند و میگوید پسر من که منزل داشت شما کجا بودید که لباسهای شما خیس شده عزیز در جواب گفت یکساعت پیش من هستید. بدرگاه خداوند میگویم اگر هوا صاف شد پیش من هستید اگر بروید که برای شما مسئولیت فراهم نشود دست به درگاه الهی بند کرد و این شعر را گفت:

هوای ابر و باران وای بر من
همی ترسم ببارد بـــر ســـر مــن
همی ترسم که من درمانده گردم
به نزد یار من شرمنده گردم

تا این شعر را گفت به امر خدا هوا چون پر غاز صاف شد گفت دختر عمو دیگر فرمایشی دارید گفت خیر فقط در موقعی که خروس خواند من می روم که جوانان این محل اول سحر می روند برای چیدن علف اگر مرا ببینند خوب نیست گفت بسیار خوب، نزد هم ماندند یک مرتبه دیدند خروسهای بالا روچ میخوانند نگار گفت پسر عمو باید بروم سحر شده است عزیز گفت این خروس نادان است حالا سحر نیست بمانید یک شعر میخوانم برای خروسها اگر باز هم خواندند میرویم اگر نخواندند بدانید سحر نبوده است این شعر را گفت:

خروسک بانک نزن وقت سحر نیست
که درد عاشقی بر تو خبر نیست
الهی ای خروسک کـــر شــوی لال
مرا از خواب شیرین کردی بیدار

این شعر را که گفت دیگر خروسان بانگ نکردند هنوز عده ای باور دارنـد خــروس هـای
آن محل نمی خوانند ( این فقط یک باور محلی است کلا قصه یک داستان قدیمی است شاید بیشتر تراوش ذهن آدم هایی باشد که آن را ساخته اند بهتر بگویم نیمه فلکلور )
و از محلی دیگر به آنجا خروسی خوانا بردند به آن محل که رسید لال شد گفت حالا دیگر چه می گوئید دختر عمو گفت دیگر عرضی ندارم کمی دیگر ماندند
یکمرتبه دیدند هوا روشن شده بلند شدند عزیز دید نزدیک است که مردم آنها را ببینت
عزیز بدرگاه خداوند یک شعر گفت شاید تاریک شود و از محل رد شوند.

چه شیرین مانده بودم در بریار
که روشن شد هوا گشتم خبردار
چنان شیرین بود آن بخت پیروز
نمی خواستم که دیگر شب شود روز

به امر خداوند از نو هوا تاریک شد اینها حرکت کردند آمدند سر دو راهی می خواستند از هم جدا بشوند عزیز این شعر را گفت :

سر راهم دو تا شد وای بر من
رفیق از من جدا شد وای بر من
رفیق از من جدا شد رفت به غربت
به غربت آشنا شد وای بر من

نگار هم در جواب عزیز این شعر را گفت:

تو رفتی مانده است تنها نگارت
میان دشمنان دلخسته یارت
دعا کن تا برت من باز گردم
ترا من همدم و دمساز گردم

گفت پسر عمو شما که میروید برای وطن من در غربت دلم سر می آید چه موقع میخواهید بیائید مرا به وطن برسانید عزیز در جواب گفت فعلاً زمستان در پیش است انشاء الله اول بهار میخواهم بروم برای برنج شما را هر طور شده با خودم میبرم با هم خداحافظی کردند نگار رفت به روستا عزیز هم رفت برای طالقان به مدت یک ماه ماند دلش از غصه سرآمد در اردکان بنا کرد قصر ساختن و مدت دو ماه در این قصر کار کرد دید هنوز کوه البرز نمایان نشده و پیرمردهای آن محل فکر کردند گفتند اگر این مرد این قصر را بپایان برساند یکمرتبه ممکن است خراب بشود تمام محل را تخریب نماید هر قدر نصیحت کردند دیدند هیچ به گوش عزیز فرو نمی رود بعداً همه جمع شدند این شعر را برای عزیز سرودند و با یک نامه برای او فرستادند:

عزيز طالقان جاهل و نادان
مساز در اردکان تو قصر و ایوان
برو بین قله البرز کوه را
سرش بنشین هست رودبار نمایان

نامه را باز کرد خواند و در جواب مردم این شعر را گفت:
بتوفيـــــق خـــــــدای حی سبحان
بسازم اردکان من قصر و ایوان
بسازم قصر و در آنجا نشینم
از آنجا روی دلدارم به بینم

خلاصه عزیز مدت یک ماه دیگر در قصر کار کرد دید هنوز کوه البرز نمایان نشده است یک قدری فکر کرد دید پیرمردها خوب گفتند با خود گفت من چقدر دیگر زحمت بکشم تا رودبار نمایان بشود خوبست حرکت کنم بروم کوه البرز آمد منزل آذوغه ای برداشت سوار سمند قاطر شد و یک کره اسب هم داشت با خودش برد حرکت کرد رسید تا دامنه البرز چونکه برف زیاد داشت کره اسب مانده بود نمیتوانست برود عزیز بنا کرد این شعر را خواندن :

اگر البرز رسم تیرم کمان است
ولی افسوس اسب من جوان است
ترسم شیهه کند اسب جوانم
بفهمد دشمن این راز نهانم

رسیدند بالای کوه حالا به قدری برف است اگر پرنده پر بزند پرش میسوزد عزیز در مدت پنج شبانه روز در آن کوه ماند بعد از چند روز مریض شد دیگر قادر به سوار شدن سمندنبودیک شعر برای او گفت تا سمند آمد خوابید سوار شود :

الهی ای سمند مند القــار القــار
رکابت نقره و زیــــن تـــو بلغار( زینی معروف بوده )
اگر امشب مرا منزل رسانی
کفل پوشت کنم من ترمه گلدار

آن وقت این حیوان زبان بسته آمد خوابید عزیز خودش را کشید تا نزدیک آمد خودش را انداخت سر سمند قاطر او را در یک ساعت آورد برای منزل دیدند نزدیک است عزیز از دست برود رفتند دکتر آوردند چیزی نفهمیدند تا یک دکتر دیگری آوردند تا که روی عزیز را دید گفت این درد عشق است مگر این عاشق کسی است گفتند بلی و تمام سرگذشت عزیز را تماماً گفتند دکتر در جواب گفت تا دختر را نیاورید این مرد خوب نمی شود مگر تا نگار را بیاورید خوب می شود خلاصه تهیه دیدند دو نفر روانه راه شدند برای بالاروچ بعد از سه روز به محل کل احمد رسیدند یک نامه از قول مادر نگار نوشته بودند البته نگار را بفرستید کـه مـادر نگار خیلی مریض است و یک نامه دیگر هم نوشته بودند که آب در دست دارید نخورید که پسر عمو نزدیک است از دست برود.
خلاصه کاغذ را دادند بدست کل احمد بعد از خواندن رو به نگار کرد گفت بروید نگار گفت من نمیروم اگر مادرم مرا میخواست میداد به پسر عمویم هر وقت سرش درد میگرفت پیش او بودم بعد چونکه خلوت شد کاغذ را دادند بدست نگار سرنامه را باز کرد دید پسر عمو مریض است فوراً لباسهای خودش را پوشید گفت اگر شما می آیید از این کوه برویم بفرمائید اگر نشد من میروم شما از راه دیگر بیائید نگار خداحافظی کرد و از راه مال خانی حرکت کرد تا اول شب رسید محل اردکان با خود گفت خوبست من بروم پشت بام ببینم اگر پسر عمو زنده است می روم اگر مرده باشد خودم را هیچ آشکار نمیکنم همین امشب بر میگردم رفت پشت بام دید عزیز زنده است نگار بنا کرد گریه کردن عزیز چون به هوش بود فهمید که نگار آمده و با چشم گریان برگشته عزیز این شعر را گفت :
نگارم بربام آمد و رفت
دوباره بر تنم جان آمد و رفت
نمی دانم بگویم یا نگویم
نگارم چشم گریان آمد و رفت ....

ادامه دارد .

شهر قصه ما، طالقان، دیار عزیز و نگار

قسمت پنجم:

عزیز تا این شعر را گفت بیهوش شد مردم که دور عزیز نشسته بودند همه در تشویش افتادند با خود گفتند یقین مردن عزیز نزدیک شده است امروز قاصد به رودبار رسیده است برای دو روز دیگر بر می گردد در این مذاکره بودند یک مرتبه در صدا کرد دیدند نگار آمد سلام کرد و رفت بالای سر عزیز و دست او را گرفت عزیز به هوش آمد و در جواب سلام نگار این شعر را گفت:

سلام و صد سلام یارم بیامی( بیامد )
علیک ده ســـــــلام از در بیــــــامي
مادر جانا ورس ( بلند شو )رویـــــش ورگیــــر
چراغ هر دو چشمانم بیامی

این شعر را گفت باز بیهوش شد نگار دستش را روی دل عزیز گذاشت ببیند نفس می کشد یا که جان سپرد یک مرتبه عزیز آگاه شد دید دست نگار روی دل او هست این شعر را گفت:

الهی دل شوی تو پاره پاره
نمی شناســــی دو دســــــتان نگـــــاره
الهی ای زبان تو لال شوی لال
نمی پرســـی تـــــو احوال نگاره

دوباره بیهوش شد پس از لحظه ای دوباره به هوش آمد و این شعر را گفت:

بیا نزدیک تر بگذار نمیرم از
آن بوی خوشــــــت آرام بگیــــرم
از آن بوی خوش و حسن و جمالت
جمالت بینم و هرگز نمیرم

خلاصه مردم دیدند عزیز بهبودی حاصل کرد هر کسی رفت برای منزل خودشان نگار این سه ماه زمستان را در آنجا ماند ولی جدا از هم زندگی می کردند مادر نگار نفهمیــد کـه دخترش آمده و مردم همه با مادر نگار صحبت نمیکردند این را اینجا داشته باشید چند کلمه از کل احمد گوش کنید چونکه بهار شد به مادرش گفت حالا خوبست من بروم. طالقان ببینم اگر خاله ام خوب شده است نگار را بیاورم اگر هم مرده است که آن هم معلوم میشود میخواهم فردا بروم به دنبال نگار مادرش گفت برو من هم خیلی در تشویش هستم صبح فردا شد کل احمد حرکت کرد غروب رسید برای طالقان رفت منزل مادر زنش دید خوبست از احوال نگار جویا شد و گفت نگار کجا رفته است مادر نگار گفت که نگار پیش شما بود من اطلاعی ندارم در جواب كل احمد گفت حالا سه ماه است قاصد آمد دنبال نگار کاغذ آورده بود که نوشته بود آب در دست دارید نخورید که مادرت مریض است تا زود است بیائید آنوقت مادر نگار گفت یقین عزیز مریض بوده است نگار آمده است من هیچ اطلاعی ندارم خلاصه کل احمد رفت منزل عزیز دید دختر خاله آنجا است بعد به پدر عزیز گفت زن مرا با فریب آورید حال که پسرتان خوب شده است اجازه بدهید که زنم را با خودم ببرم پدر عزیز گفت ببرید نگار هیچ میل نداشت برود عزیز نگار را گفت شما بروید تا چند روز دیگر می خواهم بروم برای برنج به گیلان موقع برگشت شمار ا به طالقان میآورم دیگر نمی گذارم شما را از مین بگیرند نگار را کل احمد حرکت داد برد عزیز رفت پشت بام این شعر را برای نگار خواند:

مسلمانان نگارم را ببردند
امید روزگارم را ببردند
شده روزم همچون شام تاریک
امیـد شــــــام تـــــارم را ببردند

کل احمد با نگار رفتند برای بالاروج رودبار عزیز مدت ده روز ماند نزدیک بود دیوانه بشود تهیه دید موقع کشت برنج گیلان برود رفیق نداشت چند نفر در آن محل گفتند ما هم با شما می آئیم ولی مشکلی که است ما نقداً دارای پول نیستیم عزیز در جواب گفت هر کس با من رفيق شود تمام مخارج راهش عهده من هر قدر پول هم خواستید به شما می دهم این طور شد که دوازده نفر با عزیز همراه شدند حر رکت کردند برای گیلان تا رسیدند نزدیک مران در مران یک زن بود اسمش جان ،بانو طبع شعر داشت و آوازه عزیز را هم شنیده بود چند نفر را کشیک قرار داد هر موقعی که چاروادار میآید جلو آنها را بگیرید و سئوال کنید اگر عزیز در میان آنها است پیش من بیاورید خلاصه چونکه عزیز عبورش در مران شد آن چند نفر دیدند که صدای زنگ بار آویز ( زنگی به بار استران آویزان می کردند ) بگوشش می آید پس از آن یک دسته قاطر و مسافر نمایان شد رفتند جلوی عزیز را گرفتند . پرسیدند اهل کجا هستید عزیز در جواب گفت من اهل طالقان هستم و اسم من عزیز است، در جواب گفتند شما را جان بانو خانم خواسته است عزیز رفت پیش جان بانو گفت خانم چه فرمایشی دارید در جواب گفت کاری ندارم آوازه شما را شنیدم شما اشعار گو هستید باید با من مشاعره کنید اگر پاسخ من را دادید تشریف ببرید عزیز با خود گفت اشعار من نامی نیست و این زن هم خیلی ماهر است با هم شعر بگوئیم خیلی برای ما خرج می گیرد یک طرف مخارج قاطر و یک طرف مخارج خودمان خوبست یک شعر بگویم و او را بالا ببرم شاید مرا مرخص کند که من بروم برنج بگیرم برگشت کردم تلافی می کنم خلاصه این
شعر را برای جان بانو خانم گفت:

سلام من به بانوی مرانی
که پرآوازه است در نکته دانی
تمام شاعران این ولایت
شوند دست بوس بانوی مرانی

تا این شعر را گفت خیلی جان بانو خوشحال شد گفت زنده باد خیلی فهمیده هستید بروید تا برگشت با هم مشاعره کنیم عزیز خداحافظی کرد روانه شد رسید قلا گردن دید تمام این بیابان همه آب است به رفیقانش گفت تمام صحرا آب است و میان آب زنان چکار میکنند رفیقان عزیز به شوخی گفتند مردهای آنها برزگری میکردند . همه غرق شده اند حالا همه این زنها به دنبال مردهای خودشان میگردند عزیز خیلی در این موضوع متفکر شد بعد رفیق هایش گفتند عزیز چون شما ندیده ای و هرگز نیامدهای گیلان از موضوع بی اطلاع هستید عزیز گفت راستی این چه سری است بعداً آنها گفتند برنج از این گل بعمل می آید و این زنها نشاء و وجین می کنند عزیز گفت مگر برنج را مردها عمل نمی آورند گفتند خیر این مملکت بیشتر کار را زنها انجام میدهند آن وقت عزیز یک شعر برای گیلانیها گفت:

بهار آمد که خوبان در وجینند
تمام خوشگل زنان دستان گلینند
خداوندا به این زنهای زیبا
بده قوت که تا محصول بچینند

چونکه عزیز خیلی صدای خوبی داشت و زنها صدای عزیز را شنیدند تمام نگاه کردند این صدا از کدام طرف آمد ملاحظه کردند دیدند عده ای از گردنه سرازیر شدند آمدند. محل زیر یک درخت چنار بار گرفتند تمام دختران و زنها دور عزیز جمع گفت خالو( دایی ) چی داری عزیز ناراحت شد و گفت: عزیز بنشسته ای زیر چناری
گیله دختر بگفت خالو چه داری
من که چرچی ( دست فروش ) نیم چیزی ندارم
ز دستم رفته است زیبا نگاری

چون آوازه علاقمندی عزیز و نگار به گیلان هم رسیده بود. تا دختران اسم نگار را شنیدند متوجه شدند که مرد جوان و خوش سیما عزیز طالقانی است. در میان این زنها یک دختر بود اسم آن دختر بانو بود در جواب عزیز این شعر را را گفت:
کلاه را کج بنائی طالقانی
که زلفت رج ( ردیف ، مرتب ) بنائی طالقانی
عزیزا کار این دنیا همین است
مخور غصه در ایام جوانی

تا عزیز این شعر را شنید متوجه شد عجب مردمان فهمیده ای هستند واین دختر عجب دختر ادیبی است. در جواب گفت:
غریبم من که مهمان شمایم
کبوتر بر لب بام شمایم
اگر امشب مرا عزت بداری
خدا داند که فردا شب کجایم
خلاصه این شعر را عزیز گفت تمام زنها گفتند هر قدر برنج خواستید برای شما می گیریم و می آوریم هر یک زن و دختر رفتند منزلشان نیم پیمانه برنج آوردند تمام قاطرهای عزیز را بارگیری کردند و عزیز هم رفت منزل کدخدا و آن کدخدا یک دختر داشت اسم آن دختر بانو بود و آن هم عاشق عزیز شد اتفاقاً این همان دختری بود که در زیر درخت چنار با عزیز شعر میگفت به خاطر معرفت عزیز زنها را امر کرده بود برنج آورده بودند خلاصه آن شب عزیز منزل همان کدخدا ماند و این دختر هم به عزیز گفت هر موقعی که می خواهید بروید مرا صدا کنید من هم با شما می آیم عزیز گفت حالا بنده منزل شما نمک خوردم هیچ این کار را نمی کنم چرا که شما مثل خواهر من هستید هر قدر گفت دختر قانع نشد گفت هر طور است من که می آیم به عقد شرعی هم در می آئیم عزیز ناچار شد گفت دیگر برای هیچ کس چیزی نگو بخواب، ماه درآمد نزدیک تالار رسید آنوقت من شما را صدا میکنم با هم برویم این طور قول و قرار گذاشتند و خوابیدند عزیز اول شب شد رفیقان را بلند کرد گفت بزودی قاطرها را بار کنید بدون سر و صدا حرکت کنید اگر این دختر بداند صلاح نیست رفیقان فوراً بـار کردند و رفتند حالا . چند کلمه از دختر بشنوید یک مرتبه دختر از خواب بیدار شد دید ماه نزدیک است از تالار بگذرد این شعر را برای عزیز خواند چونکه وعده داده بودند:

ورس ( بلند شو ) بار کن که وقت بار بگذشت
دگر روز شد که کار از کار بگذشت
خودت گفتی بخواب تا ماه در آید
که ماه هم از لب تالار بگذشت

دید هیچ خبری نشد رفت سرجای عزیز دید خواب است هر قدر تکان داد و صدا کرد جوابی نشنید فوراً لحاف را بلند کرد دید عزیز نیست و متکا را گذاشته است زیر لحاف رفته است حالا ببینیم عزیز چکار کرد آمد تا نزدیک جنگل خیلی زمین گل بود و از بالا هـم بـاران می آمد و دل عزیز هم بسیار تنگ بود گفت :
خدایا کی از این گیلان بدر شم ( بیرون بروم )؟
من از این جنگل و تولان( گِل ها، گل آلود ) بدرشم
روم پیش نگار نازنینم
شود آرام این قلب حزینم

ادامه دارد....

قسمت آخر عشقنامه عزیز و نگار

کل احمد گفت چرا خنده کردید مطربان گفتند چونکه ما یک روز راه آمده ایم حالا ما با شما برگردیم در محل خدای ناکرده عروسی جنابعالی دروغ شد تکلیف ما چه است. کل احمد در جواب گفت خانه خرابها مرا نفرین میکنید مطربان گفتند خدا نکند شما را نفرین کنیم برای احتیاط میگوئیم کل احمد گفت من به شما تعهد می دهم اگر آمدید عروسی نشد یک گاو و یک بار برنج به شما میدهم مطربان اینطور تعهد کتبی گرفتند و کت کردند حالا مطربان از جریان با اطلاع هستند ولی کل احمد اطلاعی: ندارد خلاصه آمدند تا نزدیک بالاروج رسیدند کل احمد گفت حالا صدای ساز را بلند کنید و چوب به نقاره بزنید مطربان بنا کردند به زدن ساز و نقاره مادر کل احمد از آمدن پسرش با اطلاع شد حرکت کرد به سمت کل احمد و هر دو دست توی سرش میزد احمد گمان کرد مادرش رقص میکند گفت بزنید که مادرم شادی کنان میآید چون نزدیک رسید دید مادرش سرش را می کوبد گفت مادر چه اتفاقی افتاده است مادر گفت نگار را بردند گفت کی بود؟ عزیز آن وقت کل احمد فهمید مردن عزیز دروغ بود و آن چوبی که خورد حق داشتند خلاصه گفتند:
با چه مکافات مردم جمع. شدند با خواهش برنج را از مطربان گرفتند و گاو را مطربان بردند. فردا صبح به مادرش گفت که میخواهم بروم طالقان از دست عزیز شکایت کنم مادرش غذا برای بین راه او تهیه نمود و چون صبح شد کل احمد بلند شد لباس پوشید و روانه طالقان شد چون به طالقان رسید رفت دارالحکومه شکایت کرد مأمورها احمد را نزد حاکم بردند كل احمد تمام وقایع را برای حاکم تعریف کرد حاکم دو نفر مأمور فرستاد با کل احمد بروند و عزیز را بیاورند مأمورین روانه شدند اتفاقاً عزیز در دکان کنار بخاری نشسته بود و قلیان در دست داشت و فکر میکرد دید یک نفر پیاده و دو نفر سواره از طرف قبله می آیند فهمید اینها مأمور او هستند یک شعر گفت:

عزیزا بنشستی کنج بخـــــاری
قلیان در دست و در فکر نگاری
دو تا مأمور در آمد سوی قبله
خدا یار تو است مشکل نداری

چون کل احمد صبح زود که هوا تاریک بود اشتباهی بیجامه( شلوار زیر ) مادرش را پوشیده بود همینکه مأمورها وارد محل شدند کل احمد از خجالت آهسته رفت منزل خاله اش یک شلوار مردانه پوشید و عزیز هم آمد جلوی مأمورها را گرفت گفت کجا تشریف می برید و مأمور که هستید در جواب گفتند مأمور عزیز هستیم عزیز گفت حالا تشریف بیاورید منزل نهار بخورید
من میفرستم عزیز بیاید خلاصه رفتند منزل عزیز

عزیز را بخواهید تا ببینیم حرف آنها چیست عزیز
عزیز به نگار گفت موقع نهار خوردن بعد از خوردن نهار مأمورها گفتند زحمت بکشید
گفت بنده خودم هستم و ایشان هم نگار پس
گفتند این مرد کچل بیخود میگوید این زن حق عزیز است حاکم ؟ گذشت خود را برای آنها نقل کرد مامورها دیدند واقعا نگار مال عزیز است به
از اول تا آخر حاكم گفت شما بروید به عزیز بگوئید من نمیتوانم کار شما را صلح کنم چون اگر نگار را به کل احمد بدهم شما از من رنجیده میشوید و اگر به شما بدهم برادر من میگوید چرا به رعیت من ظلم کردی شما بروید ن حکایت خود را به او بگوئید و کار خودتان را اصلاح کنید خلاصه عزیز و نگار با کل احمد و عده ای از بزرگان حرکت کردند رفتند برای رودبار
رودبار و نزد حاکم رودبار و قضایای خودشان را تماماً برای او گفتند.
حاکم رودبار فکری کرد حاکم شرع را هم دعوت کرد و گفت هر کس که شعری گفت و آن شعر جالب تر باشد نگار مال اوست عزیز خیلی خوشحال شد حاکم به کل احمد گفت شما در وصف نگار شعری بگوئید کل احمد کمی فکر کرد دید چیزی نمی داند از یک طرف گرسنگی بر او غالب شده حاکم مردی چاق بود که دماغ بزرگی داشت و عصائی در دست او بود. کل احمد گفت:

عصای کدخدا را من بقربان
نگار با وفا را مـــــن بــــه قربان
عجب حکمی کرد حاکم گنده
دماغ کدخـــــدا را مـــــن بــــه قـربـــان

وقتى شعر كل احمد تمام شد حاکم با ناراحتی رو به او کرد و گفت مردک نادان من را مسخره کردی پیش کش تو اگر این زن به تو وفا دار بود با دیگری فرار نمی کرد. عزیز گفت اجازه میفرمائید من شعری بگویم کدخدا اجازه داد عزیز گفت:

علی شیر خدا را من قربان
محمد مصطفی را مـن قـربـان
عجب حکمی کرد نائب رودبار
کیا و کدخـــــــدا را مــــــن قـربـــــان

وقتی این شعر را عزیز گفت خیلی حاکم خوشش آمد گفت نگار مال عزیز است باز دلش به حال کل احمد سوخت گفت حالا من نگار را با چند تا زن می گویم چادر سر کنند و وسط حیاط نگه میدارم با دست اگر نگار را نشان دادید نگار مال شما است اگر نشان ندادید مال عزیز است گل احمد قبول کرد حاکم زنها را چادر پوش کرد آورد وسط حیاط كل احمد خیلی ملاحظه کرد پس از آن یکی را نشان داد دیدند زن حاکم بود دفعه دیگر نشان داد دیدند دختر حاکم است تا سه مرتبه نشان داد آخر نشد بعداً گفت عزیز حالا شما نشان بدهید عزیز گفت با شعری نشانه او را میگویم. اگر در شعر نشان او را گفتم نگار مال من باشد اگر نگفتم مال کل احمد باشد حاکم قبول کرد عزیز گفت:

نگارم چـــادر شــــــــبـرنگ دارد
دو پایش بر سر یک سنگ دارد
نمیدانم بگویم یا نگویم
زره پوشیده میل جنگ دارد

آن وقت حاکم گفت همه اش راست است فقط در حیاط ما سنگ نیست عزیز گفت اگر سنگ نباشد و نگار هم سر سنگ نبود نگار مال کل احمد باشد اگر چنانچه که گفتم بود مال من باشد کل احمد قبول کرد رفتند دیدند یک سنگ مساوی زمین است و نگار هر دو پایش بر سر سنگ است. پس نگار را دادند به عزیز و در همان رودبار هفت شبانه روز عروسی برگزار کردند بعد از مدت دو سال عاشق و معشوق بوصال هم رسیدند و کل احمد از نگـار مأیوس شــد بـه کرکبود رفت و خواهر ملاحسن را به زنی گرفت عزیز و نگار هم از رودبار به طالقان نزد مادر عزیز آمدند و با هم بخوشی زندگانی کردند.
در بعضی روایات آمده که هر دو از نظر مردم غایب شدند توضیح اینکه روایت میکنند در موقع عقد کردن نگار توسط کل احمد نگار بله نگفته بود و عده ای را تطمیع کرده بودند هلهله می کردند و میگفتند عروس بله گفت مبارک باشد و به عاقد هم رشوه داده بودند. نگار زن شرعی احمد نبوده و در تمام مدتی که با عزیز خلوت میکردند صیقه شرعی خوانده و مرتکب گناهی نشدند.پایان

اضافات:

این عشقنامه در زبان تاتی نمود پیدا کرده‌است و مردم روستاهای منطقه طالقان، رودبار، الموت، رحیم آباد، اشکورات و غیره که با نسخه‌های دست‌نویس و روایت‌های سینه به سینه این عشقنامه آشنا بودند، به مرور به نسخه چاپی داستان عزیز و نگار دست یافتند. هر روستا کتابخوانی داشت که با خرید این کتاب مجلس آرای شب‌نشینی‌ها و جمع‌های خانوادگی شود. در عین حال، عزیزخوان‌ها و نگارخوان‌ها نیز بر رونق روزافزون این داستان افزودند. در حال حاضر ترانه ی عزیزو نگار به زبان طالقانی توسط آقای آوش میرقادری خوانده شده که بسیار زیبا بوده و مورد استقبال اهالی طالقان شده است .

فرجام عاشقانه های عزیز و نگار چه شد؟

برای شناختن بیشتر عزیز و نگار سری به مهراب رجبی، البرز پژوه و رئیس بنیاد البرز شناسی می گوید:

در نهایت عزیز و نگار پس از طی کردن مسیری پر فراز و نشیب به یکدیگر می‌رسند اما چند روز پس از عروسی‌شان وقتی به همراه سایر اهالی روستا به تماشای شگفتی طغیان رودخانه شاهرود می‌روند، عزیز مردی را می‌بیند که اسیر قدرت سیلاب شده و در حال غرق شدن است.

سر عزیز حین نجات آن مرد به سنگ برخورد کرده و در اوج جوانمردی و ایثار می‌میرد، نگار، نماد شیرزنان ایرانی نیز وقتی برای نجات همسر خود به آب می‌زند، عرق‌شده و همراه با عشق ابدی خود با جریان آب به آسمان سفر می‌کند.

منابع عشق نامه

1_ عزیز و نگار به روایت مردم خورگام و گالش های دامنه های درفک ( برگرفته از کتاب سرزمین کیمیا ) به کوشش ایرج هدایتی شهیدانی ( @Tarikhrudbargilan کانال تلگرام، بخاطرفیلتر بودن حقیر مطالب را برای مطالعه راحتر عزیزان با اضافات بهمراه عکس های نمادین و ویرایش به وبلاگم انتقال دادم . اسماعیل کیایی)

2_ yjc.news باشگاه خبرنگاران جوان

3_ سایت های مرتبط با موضوع

گردآوری و ویرایش: اسماعیل اشکور کیایی . سپرده. متولد۱۳۴۸

طلب رزق حلال

طلب رزق حلال :

انسان باید در زندگی بکوشد که رزق حلال برای زن و بچه هایش بدست آورد . عرقی که از کارگر برای طلب رزق حلال می ریزد به نقل از معصوم خون شهید شهید را دارد و  . .

امام صادق(علیه السلام)
مَن طَلَبَ الدُّنیا اِستِعْفافاً عَنِ النّاسِ وَ سَعْیاً عَلی اَهْلِهِ وَ تَعَطٌّفاً عَلی جارِهِ لَقَی اللهَ عَزَّوَجَلَّ یَوْمَ الْقِیامَـﺔِ وَ وَجْهُهُ مِثلُ القَمَرِ لَیْلَـﺔَ الْبَدْرِ
هرکس دنیا را طلب کند به قصد این که آبروی خود را از مردم حفظ، رفاه خانواده‌اش را تأمین و به همسایه‌اش کمک کند، وقتی با خدا دیدار کند، چهره‌اش همانند ماه شب بدر می‌درخشد.

وسائل الشیعه، ج۱۷، ص21

هر كس روزى اى دارد كه حتما به او خواهد رسيد. پس هر كس به آن راضى شود، برايش پُر بركت خواهد شد و او را بس خواهد بود و هر كس به آن راضى نباشد، نه بركت خواهد يافت و نه او را بس خواهد بود. روزى در پى انسان است، آن گونه كه اجلش در پى اوست.

همچنین از معصوم نقل است که هر كس روزى اى دارد كه حتما به او خواهد رسيد. پس هر كس به آن راضى شود، برايش پُر بركت خواهد شد و او را بس خواهد بود و هر كس به آن راضى نباشد، نه بركت خواهد يافت و نه او را بس خواهد بود. روزى در پى انسان است، آن گونه كه اجلش در پى اوست.

به نظر من مردم اشکور از سخت کوش ترین انسانهای روز زمین اند . از آن پیرمرد می گوید که بقول دوستم چنان شاخته درخت فندق را می تکاند که انگار جوان  بیست سال این کار را می کند تا با چشم خود نبینی باور نمی کنی . این مرد فقط به خاطر رزق حلال این کار را می کند تا محتاج دیگری نباشد و با دست خود نان آور خانواده باشد .

من دوران کودکی خود را بیاد می آورم که مادر بزرگم هم کشاورزی می کرد هم گاو ها را می دوشید آن هم با بالای 90 سال سن . مردمی که روستای سپارده هستند مادر بزرگم را می شناسند : صدف اشکور کیایی.

یادمه که مادر بزرگم همیشه در مورد روزی حلال صحبت می کرد و شعری را زمزمه می نمود که هنوز هم مردم سپارده آنرا می خوانند . البته نمی دانم این داستانی را که به نقل از مادربزرگم صدف اشکور کیایی می نویسم  یک واقعیت هست یعنی یک انسان به آن درجه می رسد که عذاب الهی را می بیند یا آنکه این داستان افسانه هستم . بهر حال چه واقعی باشد چه افسانه ، مطمئناً آموزنده هست و برای من و تو بدرد می خورد که این تجربه را تکرار نکنیم . یعنی گناه نکنیم بخیال توبه . وقتی که مردیم آن موقع آرزوی یکساعت زندگی در دنیا را طلب می کنیم که جبران گناهان را بنماییم . حضرت علی علیه السلام می فرماید گناه نکردن آسان تر از توبه کردن هست  . بله تازه اگر موفق به توبه شویم . چه بسا صدها انسان در روز با مرگ ناگهانی دنیا را ترک می کنند. اما اصل قصه ی نقل شده از ننه جانم مرحوم صدف اشکور کیایی:

او می گفت:

در سالیان دور در شبی از شب ها مردم روستای سپارده سگ سیاهی را می بیند که مامور عذابی دنبال آن بود و آن سگ را شکنجه می کرد . آن حیوان شعری را می خواند و آرزو دوباره برگشتن به دنیا را می کرد . مردم از متن آن شعر فهمیدند که آن سرگالش یا سرپرست چوپانهایی بود که در معامله غش می کرده و یا کم فروشی . یکی از کارهای اصلی سرگالش ها تولید روغن گوسفندی می باشد چون آنها در کولام یا سرا - محل زندگی سرگالش و دوشیدن شیر گوسفند ... - می ماندند برای تولید کره و سرشیر و پنیر و ... که یکی از کارهای سرگالش فروش روغن گوسفندی و پشم آن بود .

این سرگالش بیچاره که الان بصورت سگ سیاهی درآمده و عذاب می شد فردی بود  که از وزن روغن می زد یعنی کم فروشی می کرد و با این کار صاحب ثروتی شده بود که ناگاه اجل به سراغش می آید و مرگ و عذاب الهی هم پشت سر آن .

او در کوچه ها  می خواند :

امان ای داد بر من داد بر من        هزار نیم من فروختوم جای نیم من

خداوندا بده عمری دوبـــــاره        هزار یک من فروشوم جای نیم من

بله او همانطور این اشعار را می خواند و عذاب می شد افسوس که راه برگشتی به دنیا نداشت . امید وارم این قصه ما را بخود آورد و عذاب چنین کسانی برای ما عبرت شود که گناه نکنیم تازه این دنیا عذابی بر ما نازل نشود قطعاً گرفتار عذاب سخت الهی خواهیم شد . انشاء ا...

نویسنده کامل این متن حقیر :

اسماعیل اشکور کیایی  م/1348 روستای سپاره

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان عزيز و نگار [ قصه زندگي دو عاشق و معشوق كه ...] ]

 

 

 

داستان عزيز و نگار [ قصه زندگي دو عاشق ...]

 

 

 

 

توضيحاتي در مورد داستان عزيز و نگار

عزیز و نگار نیز چون باقی عاشقان، پس از طی مرحله عشق زمینی ـ چنانچه عارفان بر آن قائلند - به عشق آسمانی دست می‌یابند و جالب اینکه جز در عزیز و نگار چاپ شرکت نسبی کانون کتاب که در آن عاشق و معشوق به خیر و خوشی به هم می‌رسند و داستان به پایان می‌رسید، به قولي عاقبت به خير مي شوند و باهم زندگي مي كنند ولي در باقی روایت‌ها شاهد غرق شدن عزيز نگار  يا غیب شدنشان هستیم. در روایت  كه از آقاي كمالي دزفولي نقل شده  هر دو سنگ می‌شوند.

     مردم روستاهای منطقه اشكور ؛ طالقان ؛ رودبار ؛ الموت ؛ تنكابن  و غیره که با نسخه‌های دست‌نویس و روایت‌های سینه به سینه این عشقنامه آشنا بودند، به مرور به نسخه چاپی داستان عزیز و نگار دست یافتند.

        هر روستا کتابخوانی داشت که با خرید این کتاب مجلس آرای شب‌نشینی‌ها و جمع‌های خانوادگی شود. در عین حال، عزیزخوان‌ها و نگارخوان‌ها نیز بر رونق روزافزون این داستان افزودند. داستان آنها مثل داستانهاي هزار و يك شب در مجالس نقل مي شد .

         لازم به ذكر است  كه چرا عزيز و نگار چندين شهر در بر ميگيرد ؛ اينكه عزيز در مسير مسافرت از مسير طالقان و كوههاي تنكابن و الموت و اشكور بوده و در محل هاي گوناگون نگار را ملاقات مي كند و شعر هاي عاشقانه مي سرايد كه در اين نوشتان خواهد آمد .

       شعر هاي زندگاني عزيز و نگار آنقد دلنشين است كه هنوز پیرمردان و پیرزنان روستاهاي طالقان و الموت و ا شكور  در زمان‌های مختلف و به مناسبت‌های گوناگون، به زمزمه اشعار این داستان می‌پردازند.[ طالقان ؛ الموت و اشكور در يك رشته كوه قرار داشته و بهم متصلند ]

                        نويسنده اين متن : اسماعيل اشكور كيايي

******************************************************
 
داستان زندگي عزيز و نگار  در بين اهالي  اشكور و رحيم آباد


       افسانه عزیز و نگار از افسانه های کهن در منطقه رحیم آباد و اشکورات می باشد . خلاصه این داستان از زبان مردم اشکور و دیلمان چنین است : عزیز و نگار در مکتب خانه دهستان خود زمانی را به آموختن می پرداختند و آشنایی آنها در چنین مکانی به عشق و دلدادگی انجامید .

      اما عزیز که تهیدست و زحمتکش بود ناگزیر برای یافتن کار مانند همه جوانان و مردان طالقان راهی گیلان شود و به اشکور رحیم آباد بیاید . در این سالهاست که مردی ثروتمند که از خویشاوندان نگار بود و در الموت می زیست از نگار خواستگاری می کند اما نگار این ازدواج را به شرایطی موکول می نماید که اولاً همسرش باید مردی ادیب و شعر شناس باشد و دیگر اینکه باید در مسابقات کشتی گیله مردی شرکت کرده و پشت حریفان را به خاک بمالد
        نگار در این پیشنهاد به وصیت پدرش که گفته بود همسر مردی باش که تن و اندیشه اش نیرومند و سالم باشد ، عمل کرد . بعلاوه نگار نیز عاشق عزیز شده بود و می دانست که این ویژگی ها در او وجود دارد  . از این پس حوادث داستان به دربدریها و ناکامی ها و سختی فراوان یاد می گردد .  عزیز و نگار می کوشند که در برابر همه آنها ایستادگی کنند . داستان پیش می رود تا جائی که مادر عزیز که در داستان نماینده فرهنگ حاکم بر جامعه است ، وارد داستان می شود .

       او که به شکست تدریجی خود واقف است نمی خواهد نگار را فاتح ببیند و عزیز نیز در این کشمکش حیران است . به هرحال مادرعزیزبرای آن که بتواند نگار را که نماینده فرهنگ وتفکردیگریست از صحنه بدر کند به عزیز که پرورده خود اوست واینک سرگردان باقی مانده است می گوید: پسرم یکی از مادونفر باید از خانه بیرون برویم یانگار یامن ... این رابدان که اجازه نمی دهم دختر بهاء الدین   (نگار) تورا از من بگیرد . عزیز و نگار تصمیم می گیرند با پیر خردمند دهستان مشورت نموده وچاره اندیشی کنند . به خانه پیرمرد آمدند ، که دارای یک اطاق و درهای مختلف بود . پیرمرد تنها و ساکت نشسته بود .

          عزیز ماجرای خود را با او در میان گذاشت . پیرمرد ضمن گوش دادن به حرف هایش بر روی پرده بلندی تصویری را زنده می کرد . وقتی سخن عزیز به پایان رسید ، پیرمرد از عزیز خواست که به تصویر روی پرده دقت کند ، متوجه شد که آنچه بر پرده نقش بسته تصویر خود اوست . عزیز به کنار تصویر رسید و آنرا سایه روشنی از دو انسان دیگر دید . یکی مادرش و دیگری نگار بود . به عقب رفت ، تصویر خود را واضح تر دید و سپس نزدیک شد و این بار سایه مادر را تاریک تر و چهره نگار را روشن تر دید . به پیرمرد گفت تصویر از آن توست . آنرا برگیر . عزیز تصویر را  گرفت و پاره نمود . سایه روشن تصویر مادر را دور ریخت . پیرمرد گفت از این لحظه برای تو خواستن و دوست داشتن ، یکی خواهد بود . امروز با کنار گذاشتن مادر خود انتخاب خود را کامل نمودی . بروید به پاکی آب و به روشنی نور و در حرکت رود ها به دریا بپیوندید .

       آنها از خانه پیرمرد بیرون آمدند و در چشم انداز خود سبزه زار هموار و زیبایی را مشاهده کردند . عزیز احساس کرد که همه چیز برایش معنای تازه پیدا کرد . زیبایی و حقیقت را در همه آنها می دید و سرانجام در سپیده دم روز بعد به کنار رودخانه ای رسیدند که پلورود ( بزرگترین رودخانه منطقه دیلمان ، طالقان و اشکور )  نام داشت و ناپدید شدند . امروز آن رودخانه که تا آن زمان آرام و خاموش بود ، با هیاهوی امواج خویش سرود زندگی جاویدان آن دو دلداده را می خواند . در روایتی دیگر پیکر آن دو دلداده در کناره چشمه ارمرود به صورت سنگی در آمد که زیارت گاه مردم آن سامان است . ( تشابه با داستان عروس و داماد ) بطور قطع و یقین نمی توان گفت که داستان مربوط به چه دوره ای است . اما رگه هایی از اندیشه های اسماعیلیان دیده می شود .


*************************************************************


داستان عزيز و نگار نوشته يوسف عليخاني  [تلخيص سعيد موحدي]


          دو برادر هشتاد ساله در روستاي آردکانِ طالقان، فرزند ندارند. درويشي مي‌آيد و براي بچه‌دار شدن آن‌ها، به هر کدام سيبي مي‌دهد و نام و جنسيت بچه‌ها را مشخص مي‌کند (عزيز و نگار). زنان دو برادر همان شب باردار مي‌شوند و در يک روز نيز زايمان مي‌کنند. بچه‌‌‌ها بسيار زيبا هستند.

        عزيز و نگار به مکتب مي‌روند و عاشق يکديگر مي‌شوند. پدر نگار مي‌ميرد. عزيز و نگار به قرآن، قسم وفاداري مي‌خورند و عهد و پيمان مي‌بندند. مادر نگار پنهاني براي خواهرزاده‌اش کل احمد که در روستاي بالاروچ الموت است، پيغام مي‌فرستد براي عروسي با نگار بيايد. عزيز براي خريد عروسي به قزوين مي‌رود. کل احمد مي‌آيد و نگار را عقد مي‌کند. عزيز بر مي‌گردد.

       موقع حرکت، نگار به عزيز مي‌فهماند که به زور او را شوهر داده‌اند. عزيز عده‌اي از جوانان آبادي را با خود همراه مي‌کند تا نگار را به زور برگردانند. کدخداي يکي از دهاتِ بين راه، جوانان را منصرف مي‌کند و بر مي‌گرداند. عزيز به خانه‌اي مي‌رود و باعث شکستن قليان‌شان مي‌شود و شعري مي‌گويد. نگار در روستاي سوهان، سرمشق گل‌دوزي به دختران آن‌جا مي‌دهد. دختري در سوهان خاطرخواه عزيز است و عزيز، شعري براي او مي‌خواند. همراهان کل احمد تصميم مي‌گيرند عزيز را بکشند. نگار خبردار مي‌شود و به عزيز پيغام مي‌دهد. عزيز روي گردنه مي‌ماند و در آن‌جا به ملّا حسنِ کرکندي بر مي‌خورد. آن دو از ياران‌شان تعريف مي‌کنند و عزيز با شعر، ملا حسن را خفت مي‌دهد. ملا حسن به منزلش مي‌آيد و بلافاصله به بالاروچ مي‌رود و دعانويسي مي‌کند.

       نگار از او دعا مي‌خواهد، اما ملا حسن شعري به او مي‌دهد تا با نگار طرح دوستي بريزد. نگار جواب محکمي به ملاحسن مي‌دهد ملا حسن از بالاروچ مي‌رود. و ماجرا را به عزيز مي‌گويد و او را به منزل خود دعوت مي‌کند. در روستاي گلينک، دخترها به ملا مي‌خندند و عزيز هجوي براي‌شان مي‌خواند که موجب فرار آن‌ها مي‌شود. در روستاي نويز، عزيز سيبي مي‌چيند و در جوابِ بدگويي پيرزنِ صاحبِ باغ، براي اوهجوي مي‌ سرايد. پيرزن با شناختن عزيز، از او عذر مي‌خواهد و يک دامن سيب به او مي‌دهد. نزديک روستاي کرکبود، چند زن به ملا حسن مي‌خندند و عزيز آنان را نيز هجو مي‌کند. ملا حسن جلوتر مي‌رود و به نامزد و خواهرش مي‌گويد که خود را آماده کنند. عزيز وارد خانه‌ي آن‌ها مي‌شود و با شعري به آن دو مي‌فهماند که به پاي نگارنمي‌رسند.

        ملا حسن ، عزيز را به عروسي برادرش مي‌برد و در آن‌جا، عزيز را پايين مجلس مي‌نشانند. عزيز هجوي مي‌گويد و مردم، او را مي‌شناسند وعذرخواهي مي‌کنند. عزيز به طرف بالاروچ حرکت مي‌کند. کل احمد و نگار مشغول دروي جوي کوهي هستند.

         عزيز شعري براي نگار مي‌گويد و او کار را رها مي‌کند و به خانه مي‌رود. عزيز، پشتِ درِ خانه کل احمد بار مي‌اندازد. نگار پيغام مي‌فرستد که به سرِ خرمن برود. عزيز در سرِ خرمن هر چه منتظر مي‌شود، نگار نمي‌آيد. برايش پيغام مي‌فرستد. نگار جواب مي‌دهد که مي‌آيد. نگار به بهانه‌ي غذا بردن براي کل احمد، از خاله‌اش اجازه مي‌گيرد و از خانه خارج مي‌شود. نگار سري به کل احمد مي‌زند و سپس نزد عزيز مي‌رود. آن‌ها غذا مي‌خورند و مي‌خوابند.

       هوا ابري مي‌شود و نگار نگران است لباس‌هايش خيس شود و لو برود عزيز شعري مي‌خواند و هوا صاف مي‌شود. خروس‌خوان مي‌شود و نگار مي‌خواهد برود تا کسي او را نبيند. عزيز شعري مي‌خواند و خروس‌ها ديگر نمي‌خوانند هوا روشن مي‌شود و احتمال مي‌رود، مردم آن‌ها را ببينند عزيز شعر ديگري مي‌خواند وهوا دوباره تاريک مي‌شود.

       آن‌ها از هم جدا مي‌شوند و قرار مي‌گذارند اولِ بهار، عزيز براي خريدن برنج از گيلان بيايد و نگار را ببرد. عزيز به طالقان بر مي‌گردد و شروع به ساختن قصري مي‌کند تا بتواند از بالاي آن، بالاروچ را ببيند. پيرمردان آبادي مي‌ترسند قصر خراب شود و روستا را نابود کند. آن‌ها براي عزيز شعري مي‌گويند که برود قله‌ي کوه. عزيز به قله مي‌رود و در ميان برف‌ها مريض مي‌شود و به کمک قاطرش به آردکان بر مي‌گردد.  

        دکتر تشخيص مي‌دهد که عزيز، دردِ عشق دارد. نامه‌اي دروغين به نگار مي‌نويسند که مادرت مريض است و کل احمد به او اجازه رفتن مي‌دهد. نگار نزدِ عزيز مي‌آيد و او خوب مي‌شود. نگار تمامي زمستان را پيش عزيز مي‌ماند و کسي به مادرش نمي‌گويد که دخترت برگشته است. کل احمد در بهار به طالقان مي‌آيد تا از سرنوشت نگار و مادر او باخبر شود.

        کل احمد به خانه‌ي خاله‌اش مي‌رود و او مي‌گويد از نگار خبري ندارد. کل احمد به خانه‌ي عزيز مي‌رود و نگار را با خود مي‌برد. عزيز با چند نفر براي آوردن برنج به گيلان مي‌رود. در روستاي مَران، جان بانو جلوي آن‌ها را مي‌گيرد و از عزيز مي‌خواهد با او مباحثه‌ي شعري کند.

       عزيز مدحي براي او مي‌گويد و جان بانو موقتا آن‌ها را رها مي‌کند تا زمانِ برگشتن. آن‌ها به گيلان مي‌رسند و عزيز از اين‌که زنان همه‌ي کارها را انجام مي‌دهند متعجب مي‌شود و هجوي در رسم کارِ گيلاني‌ها مي‌گويد. زنان به خيال اين‌که آن‌ها دوره گرد هستند، نزد آن‌ها مي‌آيند. عزيز ناراحت مي‌شود و هجوي براي‌شان مي‌گويد. دختري به نام بانو، شعري مي‌گويد و عزيز جوابش را مي‌دهد.

      زنان خوش‌شان مي‌آيد و به آن‌ها برنجِ مجاني مي‌دهند و تمام بارشان را پر مي‌کنند. عزيز به خانه‌ي پدرِ بانو مي‌رود که کدخدا است، بانو عاشق عزيز مي‌شود و از او مي‌خواهد با هم فرار کنند. عزيز براي اين‌که موقتا او را ساکت کند، قبول مي‌کند. شبانه قاطرها را بار مي‌کنند و مي‌روند. بانو مي‌فهمد و تا مسافتي دنبال آن‌ها مي‌رود و سپس بر مي‌گردد.

       آن‌ها مخفيانه از مران رد مي‌شوند. آ‌ن‌گاه عزيز هجوي مي‌نويسد و براي جان بانو مي‌فرستد. عزيز، کل احمد را مي‌بيند که مي‌خواهد به گيلان برود. به همراهانش مي‌گويد به او بگويند عزيز مرده است. کل احمد خوشحال مي‌شود و سوغاتي‌هايش را به آن‌ها مي‌دهد. کل احمد بر روي قبري که فکر مي‌کند قبر عزيز است، مي‌گريد. صاحبان قبر، کتک مفصلي به او مي‌زنند. عزيز به همراهانش مي‌گويد حرکت کنيم، اما آن‌ها بخاطر خوردن غذا امتناع مي‌کنند.

        عزيز شعري براي قاطرش مي‌خواند و حيوان مي‌خوابد و عزيز بارش را مي‌بندد. همراهانش خجالت مي‌کشند وحرکت مي‌کنند. عزيز از چهار فرسخي، نگار را بر روي پشت بام تشخيص مي‌دهد. راهش را جدا مي‌کند و با مقداري برنج و يک ماهي، روانه بالاروچ مي‌شود. عزيز، نگار را موقع آب آوردن مي‌بيند. عزيز به درِ خانه‌ي کل احمد مي‌رود و مي‌گويد دوست اوست.

        مادرِ کورِ کل احمد مي‌گويد شايد عزيز باشد. نگار مي‌گويد عزيز مرده است و مادر کل احمد اجازه مي‌دهد عزيز در حياط بماند. عزيز، برنج و ماهي را به نگار مي‌دهد تا شام بپزد. مادر کل احمد با فهميدن اين موضوع ، اجازه مي‌دهد او داخل خانه شود. چند دختر به منزل کل احمد مي‌آيند و از شباهت عزيز و نگار متعجب مي‌شوند. نگار به آن‌ها مي‌گويد نسبتي با هم ندارند.

        دخترها درخواستِ خواندنِ « عزيز و نگار» را مي‌کنند. پيرزن مخالفت مي‌کند و در اثر اصرار دخترها، مجبور به موافقت مي‌شود. عزيز شروع به خواندن مي‌کند. پيرزن چندين بار ناراحت مي‌شود و مي‌گويد نخوان. هر بار، دخترها پيرزن را کتک مي‌زنند و مي‌گويند بخوان. نگار، جواب يکي از شعرها را مي‌دهد. پيرزن عصباني مي‌شود و دخترها را با چوب از خانه بيرون مي‌کند.

        عزيز به دخترها مي‌گويد که براي خوابيدن به مسجد مي‌رود. نگار به عزيز مي‌گويد که بعد از خوابيدن خاله‌اش، نزد او مي‌آيد. پيرزن، پاي نگار را با ريسمان به پاي خودش مي‌بندد و مي‌خوابد. عزيز، پاي نگار را باز مي‌کند و يک کندو به جاي آن مي‌بندد. عزيز، نگار را سوار قاطرش مي‌کند و به طالقان مي‌فرستد. صبح مي‌شود و پيرزن لگدي به کندو مي‌زند و زنبورها نيشش مي‌زنند. عزيز هم مي‌گويد عروس تو، قاطر مرا دزديده است .

       نزد حاکمِ شرع مي‌روند و او مي‌گويد به ردّ قاطر برويد و هر کس مال خود را بگيرد. دنبال قاطر مي‌روند و عزيز، پيرزن را در گودالي مي‌اندازد و هجوي هم برايش مي‌خواند. کل احمد در راه برگشت به دسته‌اي مطرب بر مي‌خورد و از آن‌ها مي‌خواهد که براي عروسي‌اش بيايند. مطرب‌ها که ماجرا را مي‌دانستند، از کل احمد دست‌خط مي‌گيرند که اگر عروسي برگزار نشد، يک بارِ برنج و يک گاو از او بگيرند. به نزديکي بالاروچ که مي‌رسند، کل احمد دستورِ ساز زدن مي‌دهد.

        مادر کل احمد، بر سر خودش مي‌کوبد و به سمت آن‌ها مي‌رود. کل احمد فکر ‌مي‌کند مادرش مي‌رقصد. مادرش، واقعه را براي او تعريف مي‌کند. مطرب‌ها گاو را مي‌برند و برنج را به خواهش مردم، مي‌گذارند. کل احمد به طالقان مي‌آيد و از عزيز شکايت مي‌کند. حاکم، دو مامور به همراه او براي آوردن عزيز مي‌فرستد. کل احمد به خانه‌ي خاله‌اش مي‌رود.

        عزيز بدون اين‌که خود را معرفي کند، ژاندارم‌ها را به خانه‌اش دعوت مي‌کند. عزيز به آن‌ها ناهار و پول مي‌دهد و ماجرا را تعريف مي‌کند. مامورها هم به حاکم مي‌گويند نگار در حقيقت متعلق به عزيز است. حاکم طالقان، عزيز و نگار و کل احمد را نزد حاکم الموت که برادر بزرگترش است، مي فرستد. حاکم مي‌گويد هر کس شعر خوبي گفت، نگار مال اوست.

        کل احمد شعر مزخرفي مي‌گويد و حاکم عصباني مي‌شود. عزيز شعر خوبي مي‌گويد و حاکم خوشش مي‌آيد. حاکم مهلت ديگري به کل احمد مي‌دهد و از او مي‌خواهد تا نگار را از بينِ چند زنِ پوشيده شده با چادر ، تشخيص دهد. کل احمد سه بار اشتباه تشخيص مي‌دهد و عزيز در مرتبه‌ي اول، نگار را مي‌شناسد.

        نگار را به عزيز مي‌دهند و همان‌جا، برايشان هفت شبانه روز عروسي مي‌گيرند. کل احمد به کرکبود مي‌رود و خواهر ملا حسن را به زني مي‌گيرد. عزيز و نگار به آردکان بر مي گردند و به خوشي زندگي مي‌کنند . مدت دوري آن‌ها از يکديگر، دو سال بوده است. پايان

 

********************************

زبان و ادبيات محلي روستاي سوهان اشعار و داستان عزيز و نگار



نگار خواني
داستان عزير و نگار

نگار خواني در روستاي سوهان، مشابه ساير روستاهاي طالقان در گذشته و حتي تاکنون رواج خاصي داشته و دارد. نگار خواني، داستان حکايت دلدادگي و دلبستگي عزيز و نگار طالقاني است که متولد روستاي اردکان پائين طالقان مي باشند

به جرئت ميتوان گفت که تمامي اهالي قديمي، حداقل چند دو بيتي از دو بيتي هاي اين داستان معروف را حفظ هستند و چه بسا در مجالس و شب نشيني هاي سخت زمستان طالقان، چندين بار آنرا از زبان بزرگان و نگارخوان هاي معروف، شنيده باشند

به نظر مي رسد، عواملي مثل، شيوه مناسب ترکيب نثر و نظم در داستان، که اصل قصه به زبان محلي بسيار ساده بيان ميشود و چون توسط داستان گو، قابليت حذف و ويرايش مکرر را خواهد داشت، در نتيجه تکراري نخواهد بود و در طول داستان، دو بيتي هاي مناسب به فراخور مجلس، خوانده ميشود. اينکه موضوع اصلي داستان، حکايت عشق و دلدادگي ساده و بي آلايش دو جوان هم ولايتي است، که اساس آن، در فطرت تمامي انسانها، مشترک است. اينکه ساير حواشي داستان، در تطابق با وضعيت روزمره مردم زمان خود بوده است، و لکن توسط گويندگان محلي، مطالب جذاب ديگري به آن اضافه شده است و ... از جهات محبوبيت اين داستان در بين مردم مي باشد

هم چنين چون روستاي سوهان، در مسير راه مالروي اصلي، بين منطقه پائين طالقان و الموت و شمال کشور (ارتفاعات سه هزار تنکابن) مي باشد، بخشي از داستان و در زمان حرکت نگار به بالاروچ الموت و قسمتي از حوادث در محل هائي رخ داده که اسامي قديمي آنها، هنوز نيز در روستاي سوهان رواج دارد، لذا نوعي علاقه بيشتر به اين داستان را، در اين منطقه، باعث شده است

جهت آشنائي با شيوه نثر و اشعار مورد استفاده، بخشي از داستان که مربوط به زمان رسيدن نگار به روستاي سوهان و حرکت بعدي به منطقه دانه خاني و ماله خاني است، تقديم مي گردد

********************************* *********************************



عزير و نگار، پسرعمو و دختر عمو هستند. از بچگي توسط پدرانشان براي يکديگر نشان شده اند. بعد از مرگ پدر، آنها تصميم به ازدواج با يکديگر مي گيرند. عزير براي تهيه مقدمات به قزوين مي رود. مادر نگار توطئه کرده و از خواهر زاده اش کل احمد، ساکن روستاي بالاروچ الموت مي خواهد که براي ازدواج با نگار پيش آنها برود. وي بدون رضايت دختر، نگار را به عقد کل احمد در مي آورد. عزيز از ماجرا مطلع شده و و کل احمد عروس خود را به الموت مي برد و عزيز به دنبال آنها، ماجرا هاي اصلي داستان عزير و نگار مي باشد


 

 

توت دار دره میانراه روستای سوهان

  وقتي نگار وارد روستاي سوهان شد دخترهاي محل خبر دار شدند و از او يک سري مشق براي گلدوزي خواستند. نگار در زير درخت توت (واقع در ميان راه) با قلم براي آنها، سرمشق ميکشيد که عزيز از دور آنها را ديد و اين شعر را گفت

نگار جانم نشسته زير توت دار
قلم انگشتکانش مي کنه کار

قلم انگشتکانت نقره گيرم
سرزانو نهاده نقش تمام کار


 

سپس کل احمد کاروان را حرکت داد تا از روستاي سوهان به سمت بالاروچ حرکت شود. آنگاه عزيز اين شعر را گفت

نگارم کوچ کرده کوچ کرده
پشت بر سوهان رو به بالاروچ کرده

برادر شاطر و داماد جلودار
عزيز بيچاره را مفلوج کرده


 


 

 

 

منظره عمومی روستای سوهان به سمت کله سنگ و دانه خانی و الموت

 


دره دانه خانی، محل استراحت مسافران کوهستانی
  در سوهان دختري به اسم بانو که دلباخته عزيز بود، با او ملاقات کرد. ولي متوجه شد که عزيز واقعا عاشق نگار (اردکاني) است و به شخص ديگري دلبستگي ندارد. سپس در زماني که آنها به کوهستان دانه خاني رسيدند، عزيز اين شعر را گفت

مسلمانان رسيدم دانه خاني
يادم آمد آن بانوي سوهاني

الهي بانوجان تو درنماني
مرا رسوا کرد اين اردکاني


 

بعدا حرکت کردند تا به کوه الهوچال (محل نگهداري گله هاي گوسفند روستاي سوهان) رسيدند. يکدسته چهار ودار (گوسفند دار) از آن طرف مي آمدند. عزيز تا اينها را ديد ياد قاطرش، سمند، افتاد و اين شعر را گفت
کوه بکوه مي روم تنگه بتنگه
الهوچال ورور خداي زنگه
چهارواداران شما لنگر برانيد
دل يار من از فولاد و سنگه
 


منطقه کوهستانی الهو چال سوهان

 

    سپس از الهو چال به دره مال خاني رفتند، دره مال خاني آخرين منطقه طالقان است و بعد از آن، به الموت مي روند. چشمه و آب جاري دره خشک شده بود. نگار که روي سنگي نشسته بود، از خدا تقاضاي آب کرد و چشمه اي در آنجا پيدا شد. نگار چشمه هم چنان در دره مال خاني، براي کوه نوردان و گله داران، قابل استفاده است

 

کل احمد با رفيقانش ديدند عزيز هم چنان به دنبال آنها مي آيد. تصميم گرفتند اگر عزيز از کوه طالقان رد شد، عزيز را بکشند. نگار که صحبت هاي آنها را شنيد، زير سنگي که روي آن نشسته بود، نامه اي گذاشت و از عزيز خواست که دنبال آنها نيايد. وقتي عزيز به مال خاني رسيد، سنگي که نگار روي آن نشسته بود، پيدا کرد و روي آن نشست. متوجه شد که زير سنگ، نامه است. سنگ را بلند کرد و نامه نگار را خواند که نوشته بود

عزيز طالفان بر گرد و بر گرد
يار شيرين زبان برگرد و برگرد

ازاين بالا نيا کشته شوي تو
هزارن حيف جوان بر گرد و برگرد
   

 

 


منطقه کوهستانی ماله خانی، به سمت قله کوه خاس و الموت
  عزيز نامه را خواند و در جواب گفت

نگار نازنينم آردکاني
سنگ سامان نيابي ماله خواني

دلم نايد که نفريت کنم من
کوچکه روزگار و پويه بماني

 

شعر عزيز نگار:

عزیـــــز طالقان برگرد و بــــــرگرد

تو یار شیرین زبان برگرد و برگرد

نگار نازنیـــــن چادر شبرنگ داره

دو پا را بر سر یـــــک سنگ داره

نگار نازنینُـــــــــــــم جِو می چینه

بلو ر سینـــــــــکان دوجال دِچینه

هر کـــی بِکاشتی قهبش دچینه

- ایجه نِیشتیُم قَلَی گردن دیاره

خانه عمه جــان نقــــش و نگاره

خانه عمــــــه جان قنــد اِشکنانه

خانه عمه جـــان شیرنی خورانه

- درختان سایـــه دارِن ما نُداریم

جوانـــــان نــامزه دارِن ما نُداریم

 

 

 

 

 

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

منابع :

- شنيدهاي حقير و تحقيقات ميداني از مردم

- سايتhttp://ashkevar.persianblogir./خانم پريدخت

- سايت  http://www.zeinali.ir/negar.htm....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسانه سياگالش در اشكور و ساير مناطق گيلان:

   

افسانه سياگالش در اشكور و ساير مناطق گيلان:


  فهرست:  

- توضيحاتي از حقير در مورد افسانه سياگالش

-باورهاي عمومي در مورد شمايل سياگالش

- باورهاي مردم اشكورات در مورد شمايل سياگالش

-بخشش سياگالش

- تابوهايي در مورد سياگالش

- سياگالش زدگي گاوها

- داستان افسانه هاي سياگالش در روستاهاي اشكورات ؛ شرق گيلان سياهكل و املش و قاسم آباد ؛ رانكوه ؛ رامسر ؛ تنكابن و ....    

-------

توضيحاتي در مورد منظومه افسانه سياگالش


          مردمان اشكورات و ييلاقات گيلان داراي باورهاي هستند كه با آن زندگي مي كنند و ما به آن باورها به ديده احترام مي نگريم. افسانه سياگالش هم از اعتقادات و باورهاي روستائيان اشكور مي باشد كه داستان آن بي نهايت زيبا و دل نشين است . گالش يا همان چوپان گوسفندان تقريباً همين كارهاي سياگالش را مي كند اما قصه سيا گالش به امر مقدس تبديل شده يعني مردم او را بصورت يك فرشته نجات بخش مي بينند.            

     در فرهنگ بومی منطقه سيا گالش نوعي فرشته يا جن است كه حافظ نظام دامداري می باشد. سیا گالش متشکل از دو جزء « سيا ، سياه » به معنای کسی است که، داراي چهره اي سوخته و از لباس يا پشمينه اي سياه استفاده ميكند و « گالش» چون بيشتر به كار چوپاني مشغول است، به اين نام معروف است.      

      روان شاد صادق هدایت  ازسیاه گالش  به عنوان چوپان نیمه وحشی جنگلی و صاحب گله ی گاوان وحشی نام می برد که با مردم عادی آمیزش ندارد و جایگاه زندگی اش در دل جنگل های دور از دست رس است . کار او پناهگاه دادن به حیوانات ، به ویژه جانوران حلال گوشت و قرقگاه طبیعی جنگلی است . اگر در محدوده ی زندگی سیاه گا لش کسی شکار کند و یا به جانوران آزار برساند ، سیاه گالش اورا به سختی تنبیه می کند .

        سیا گالش در نظر مردم شخصیتی مهربان دارد که تمام انسان ها و حیوانات را دوست داشته و حافظ و نگهبان آن ها است و در مشکلات آن ها را یاری می کند. او از گوسفندان مقابل گرگ دفاع مي كند . جان آهوان و گوزن ها و ساير شكارها را از دست صيادان نجات مي دهد و هميشه به حفاظت از مردم و حيوانات اهلي و وحشي مشغول است. [ اسماعيل اشكور كيايي ]


 
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

باورهای عمومی درباره ی شمایل سیاه گالش [سياگالش چه شكلي هست ،قيافه اش شبيه ...]
 
       دامداری به او کمک کرده و موفق می شود در غیر اینصورت تمام مواهب دام و دامداری او از بین می رود و به جای بخشش مورد غضب سیاه گالش هم قرار می گیرد . 

        او را غولی قوی هیکل با مشخصاتی باور نکردنی ذکر می کنند که دیدارش هر انسان شیر دلی را به وحشت می اندازد غولی یک پا ، یک چشم که جثه اش چهار برابر یک انسان معمولی است . بلند قد، قوی بنیه و چهار شانه است و از عهده ی هر مشکلی بر می آید . آن قدر قوی است که می تواند دو درخت تنومند را خم کند و دو پای شکارچی خطاکار را به نوک دو درخت ببندد و درختان را رها کند تا به حالت اوّل برگردند و شکارچی را دو نیمه کند . سیاه چرده و کوتاه قد است .  

      صورتی بدون ریش امّا سبیلی از بناگوش در رفته دارد . موجودی آن چنان با هیبت است که هیچ کس در برابرش قادر به سخن گفتن نیست و زبانش بند می آید . باور دارندگان سیاه گالش او را مرد معرفی می کنند ، گاه با موهای صاف و بلند . بیش از ده متر قد دارد ، هر دستش دو متر و هر پایش سه متر و کف پایش نیم متر است . چهل متر قد دارد و بسیار قوی است و گاوان بسیار قوی هیکل را چون برّه ای بر دوش گیرد . سیاه گالش به هر شکلی می تواند ظاهر شود از جمله پیرمردی عصا در دست ، کودکی خوش روی و خندان و دوست داشتنی ، پیر سالخورده ای ژنده پوش امّا در بیشتر نقاط جلگه و کوهستانهای گیلان او را به شکل و شمایل مردی قوی هیکل ، سیاه چرده با نیم تنه « کت » و شلوار پشمین سیاه رنگ ، تصویر می کنند که ریسمانی بافته شده از کاه برنج بر کمر بسته است امّا با این جثه ی نه چندان غول آسا از قدرت بدنی و معنوی بسیار بالایی دارد.   

      قدرت ناپدید شدن دارد به چشم هر کس نمی آید مگر افراد پاکدل و پرهیزکار و جانور چارپا دوست و هم افرادی که خود بخواهد آنان را تنبیه کند و یا برکت ببخشد مانند جن ممکن است در همه جا حضور داشته باشد با این همه سیاه گالش از جنس جن نیست زیرا که مانند آنان نر و ماده ندارد زاد و ولد نمی كند از این روی او را« تنها گالش » هم می نامند زیرا به باور همگان مو جودی تنهاست بی زن و فرزند و خانواده و قوم و قبیله « برعکس جنیا ن » است .     

    در بیش تر نقاط جلگه و کوهستان گیلان او را سیاه گالش می نامند . زیرا که سیاه چرده وسیاه پوش است و بیشتر در سیاهی شب یا تاریک روشن غروب و گرگ و میش سحرگاه به چشم می آید . به ویژه در نیمه شبهای مهتابی و در آستانه ی سحرگاه ظاهر می شود .

       اگر کسی دو ساعتی مانده به اذان صبح یا سحرگاه روز چهارشنبه سوری « آخرین چهارشنبه ی سال » وضو بگیرد و به نیّت دیدار سیاه گالش به جنگل متروکی برود در صورتی که پاک طینت و صافی دل باشد و سیاه گالش را بلند بلند به نام بخواند ، او را خواهد دید و اگر از دیدارش نترسد به هر تعداد گاو که بخواهد سیاه گالش به او می بخشد . امّا اگر بترسد بلافاصله دیوانه می شود و چند روز بعد می میرد .


 
  شكل و شمايل سياگالش از ديد مردم و گالش هاي اشكور


       در بعضي ازمناطق ميگويند سيا گالش دو نوع است : زولفين و كل( زلف دارو كچل)روزي كه سر پرستي جانوران حلال گوشت جنگل و كوهستان با سيا گالش موي بلند است ، شكارچيان مي توانند براحتي شكار كنند .زيرا سيا گالش در آب چشمه سارها به آراستن زلف هاي بلند خود مشغول است و از گله ها غافل است .

       اما روزي كه سيا گالش كچل همراه جانوران حلال گوشت جنگلي و كوهستاني است پا به پاي آنها حركت مي كند و شكار چيان دست خالي از شكار باز مي گردند .      

        البته باورهاي عمومي او را بلند قد ، قوي بنيه ، چهار شانه تصوير مي كند. قدرت او آنقدر زياد است كه مي تواند دو درخت تنومند را خم كند . او موجودي است با هيبت كه هيچ كس در برا برش سخن نميگويد و زبان بند مي آيد. بيش از ده متر قد دارد. هر دستش دو متر و هر پايش سه متر و كف پايش را نيم متر مي دانند ريش ندارد اما سبيل هايش از بنا گوش در رفته است.

      البته معتقدند سياگالش به هرشكلي مي تواند ظاهر شود از جمله پير مرد عصا در دست يا كودكي دوست داشتني . اما در بيشتر نقاط جلگه و كوهستاني گيلان او را به شكل و شمايل مردي قوي هيكل، سياچرده ، با نيم تنه " چاشو " و شلوار پشمين سيا ه رنگ.     

       اما با جثه اي نه چندان غول آسا كه از قدرت بدني معنوي و بالا برخوردار است و قدرت ناپديد شدن دارد. تصور می کنند در بسياري از نقاط گيلان او را فرشته ، موجودي عيني ، از پيامبران و اولياي خدا ، انساني افسانه اي ، شخصي مقدس ، يكي از بندگان خوب خدا ، موجودي غيبي ، نظر كرده و حتي سيدي بزرگوار به شمار مي آورند و او را سياگالش   مي­گويند زيرا سيا چرده و سيا پوش است و بيشتر در نيمه ي شبهاي مهتابي و در آستانه ي سحرگاه ظاهر مي شود .


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------  

بخشش سیاه گالش :
      یکی از ویژگی های بارز سیاه گالش بخشندگی این موجود است به طوری که هر گالش و یا شکارچی حد و اندازه و شرایط خاصی را که سیاه گالش تعین کرده است را رعایت بکند می تواند از این بخشش برخوردار شود . چنانچه گاش با دام هایش مهربان باشد و به آنها آزار و اذیت نرساند مورد لطف سیاه گالش قرار می گیرد و به او در محصولات دامی برکت داده و باعث افزایش تعداد دامهایش شده و دام هایش را در برابر مشکلات طبیعی و بلا یا محفوظ نگه می دارد و در مورد شکارچیان نیز به همین صورت است چنانچه حد و میزان شکار را رعایت کند و از گوزن ماده شکار نکند مورد لطف سیاه گالش قرار می گیرد و همیشه سیاه گالش شکار را در تیر رس او قرار می دهد در غیر این صورت بر اثر شکار بی رویه مورد تنبیه و حتی باعث مرگ او نیز می شود چون سیاه گالش حامی و نگهبان شکار است .

در این زمینه به یک روایت اشاره می شود :     

      دامدار اندک مایه ی تنگدستی بود که تعداد کمی گاو و گوسفند داشت اما خوش قلب و درستکار و دست و د لباز بود  روزی که سرگرم چراندن گوسفندانش بود ، پیرمرد گالشی با گوسفندان فراوان به او نزدیک شد و از دامدار خوش قلب خواست که ساعتی  از گوسفندانش نگهداری کند تا او پی میشی برود که گویا در علف چر کوهستان گم شده است .

       مرد دامدار می پذیرد ، اما روزهای متوالی می گذرد و از پیرمرد خبری نمی شود . مرد دامدار تازه متوجه می شود که آن پیرمرد سیاه چرده ی سیاه پوش ، سیاه گالش بوده که همه ی گوسفندانش را به او بخشیده است  مرد دامدار درستکار و دست و د لباز در مدتی کوتاه از حاصل آن گله ی پربرکت به ثروت فراوان دست می یابد اما هرگز ، درماندگان و دست تنگان را فراموش نمی کند و از آن راز با کسی نمی گوید .     

         این چوپان پاکدل و نیک اندیش با سیاه گالش دوست شده بود و هر گاه که گله را در کوهستان تنها می گذاشت و پی کاری می رفت ، سیاه گالش مراقب گوسفندانش بود از این رو نه دزدان ، نه درندگان قادر به نزدیک شدن به گله نبودند .


 
---------------------------------------------------------------------------  

تابو های سیاه گالش :
      منظور از تابو به چيزهاي كه نهي شده و بايد آن را انجام نداد و قوانيني كه از طرف گالش ها و شكارچيان بايد انجام شده ، واگر انجام ندهد ان قانون را دچار گرفتار و مشكل مي شود.       سیاه گالش نزد گالش های شمال ایران به مانند سایر ملل دارای یک سری از منهیات و تابو هایی است که لازم است از طرف گالش ها و شکارچیان رعایت شود در صورت عدم رعایت مشکلات فراوانی را به دنبال دارد .

برخی از این تابو ها عبارتند از :

-        نخوردن شیر گرم توسط گالش ها که سبب ناراحتی سیاه گالش شده و برکت از نزد گالش ها دور می شود

-        عدم شیر دوشی توسط گالش ناپاک . یعنی گالشی که شیر دوشی می کند باید کاملا پاک و منزه باشد .

-        نگفتن کفر و بد و بیراه به گاوی که کم شیر می دهد . این مسله برای سیاه گالش خیلی مهم است . و رعایت نکردنش به شدت سیاه گالش را غضبناک می کند .

-        ندادن نمک به گاو و گوسفند در روزهای شنبه و چهارشنبه هر هفته . چون  از نظر گالش ها این دو روز هفته سیاه گالش خودش به دامها نمک می دهد  و چنانچه در این دو روز به دام نمک بدهند دام سیاه گالش زده می شود که در اصطلاح گالشی به آن سیاه گالش زدگی می گویند . -        نریختن شیر بر روی زمین و آتش که باعث از دست رفتن برکت می شود .

-        جدا نکردن گوساله تازه به دنیا آمده از مادرش

-        شیر گاو تازه زاییده را نباید تا 40 روز به کسی داد یا فروخت . این شیر خاص صاحب دام و گوساله است .

-        گالش ها هرگز شیر و محصولات دام هایشان را در شب به کسی نمی فروشند . بنا بر اعتقاد آنها ممکن است این محصولات به دست اجنه برسد که سیاه گالش میانه خوبی با آنها ندارد و چنانچه گالشی این کار را بکند به شدت مورد تنبیه سیاه گالش قرار می گیرد .

-        گالش ها نباید هرگز شیر دام را به سگ و گربه بدهند چون موجب از بین رفتن خیر و برکت  می شود .


 
-----------------------------------------------------------------------------------------------------  

   سیاه گالش زدگی گاوها     

    در فصل کشت شالی ، برنج کارانی که یک یا چند گاو را برای بهره مندی از شیرشان در محدوده ی خانه هایشان نگه می دارند برای سبزه چری ، آنها را در علف زارهای نزدیک اقامتگاه یا روستای خود به چرای محدود وا می دارند .

         شاخ گاو را به ریسمانی بلند می بندند و سر دیگر را به میخ چوبی بلندی که در زمین کوبیده اند گره می زنند در این صورت حیوان می تواند در دایره ای به شعاع ریسمانی که او را مقیّد ساخته است چرا کند     .         در بسیاری اوقات در سراسر گیلان باور دارند اگر دامدار در موقع بستن ریسمان به شاخش نام خدا را بر زبان نیاورد و بر اثر دل مشغولی هایش هر یکی دو ساعتی یک بار به سراغش نیاید و به موقع آبش ندهد و به طور کلّی دام را به حال خود رها کند ممکن است در اثر تحرّک دام در هنگام چریدن ریسمان به دست و پای جانور بپیچد و حیوان به سبب محدودیت در راه رفتن ، مضطرب شود و بیشتر تقلّا کند و هر آن بیشتر در به هم پیچیدگی ریسمان گرفتار شود ، روی دو پای عقب به زمین بنشیند و از پشت به زمین بخورد و شاخش در گل فرو برود . و اگر حدود یک ساعت در چنین حالتی در زیر آفتاب نیم روز تابستان باقی بماند مرگش بر اثر دست پاچگی حتمی خواهد بود .

      در روستاهایی که باور دارند سیاه گالش نوعی جن و یا از جنس پریان است می گویند  وقتی گاو را به چرای محدود وا می دارند و بسم الله ..... نمی گویند سیاه گالش به سراغش می آید و با گشتن به دور گاو و ترساندنش سبب می شود که حیوان با اضطراب در محدوده ی چرایش قدم بردارد و ریسمان به دست و پایش بپیچد آن گاه سیاه گالش گاو گرفتار شده در چنبر حلقه های ریسمان را از پشت چنان به زمین می کوبد که شاخهایش در گل فرو می رود و تنها قادر به دست و پا زدن بیهوده است .        اگر پیش از آنکه حیوان مدّت مدیدی در این حالت بماند ، صاحب گاو به سراغش بیاید ، بلافاصله باید ریسمان را با ذکر نام خدا از دست و پای حیوان ببرد و او را از وضعی که دارد رها کند . سطلی آب خنک بر سر و بدنش ریزد و حیوان را به نام می خواند و بر بدنش دست می کشد ، بعد مقداری آب به او می نوشاند و نوازشش می کند تا اضطرابش رفع شود .         در پاره ای از روستاها باور دارند که این نوعی تنبیه برای دام خطا کار است . گاوان فربه بیشتر به سیاه گالش زدگی دچار می شوند و بیشتر اوقات در همین حالت است که از فراز صخره ها به درّه سقوط می کنند . گروهی باور دارند که گاو از ترس سیاه گالش سکته کرده است .       به محض آنکه گاو از حالت سیاه گالش زدگی به در آمد ، مقداری رب آلوچه و یا رب انار ترش را در آب حل می کنند و به گاو می خورانند .برای خارج کردن گاو از گنگی و گیجی بعد از سیاه گالش زدگی با ترکه ی نازکی به ملایمت بر کپلش می زنند و نام خدا را بر زبان می آورند .


------------------------------------------------------------------------------        

 در ادامه   اصل افســــــانه سياگالش  به نقل از راويان 

منـــــطقه اشكورات رودسر؛ املش ؛ قاسم آباد ؛

سياهكل ؛ رامسر ؛  تنكابن ...

 

-----------------------------

 

افسانه سياگالش در اشكورات [ چوباني تعدادي گاو داشت و مثل....]
    چوپانی تعدادی گاو داشت و مثل هرسال گاوهایش رابرای پروارشدن به ییلاق می برد. آن سال پیرمرد چوپان دیرتر قصد برگشتن نمود. لذا دربرف زود هنگام محاصره شد و برای نجات جان خود ، گاوهایش رادر برف  رها کرد وبا دلی خونین به روستا ی خود بازگشت.  

     روزهای تلخ زیادی برپیرمرد گذشت تااینکه یک روز اول بهارچند شکاربان به او خبردادند که گاو های اورا درییلاق دیده اند .

      پیرمرد حرف شکاربان ها راباورنکرد گفت: من آن قدردنیا دیده ام که بدانم زمستان ییلاق چقدرسرداست. پس چطورگاوهای من زنده وسالم مانده اند ؟ اماهر کسی که از ییلاق آمد همین را می گفت. پس چوپان به سمت ییلاق به راه افتاد ودید که گاوهایش چاق وپروارشده اند ومرد چوپانی درکنارآنهاست .    

      پیرمرد فهمید که او سیاگالش است پس بسیار خوشحال شد واصرار کرد که یکی ازگاوهایش رابه سیاگالش انعام بدهد . سیاگالش که پافشاری مرد رادید گفت : آن "کل"( گاو نر) سیاهت رابه من بده پیرمرد چوپان باجان ودل کل سیاه رابه سیاگالش پیشکش کرد، ازآن زمان  آن ییلاق به  سیاه کل (سیاهکل) معروف شده ست.

 


  ------------------------------------------------------------- 

سيا گالش در روايت روستاي كيارمش اشكور    

    سیاه گالش بعد از آنکه وسیله ی شکار شکاربان چیره دست را می شکند و برگردنش می آویزد او را به منزل خود دعوت می کند . موقع غذا خوردن که به رسم گالشان هر دو از یک لاوک ( ظرف چوبی که گالشان در آن غذا می خورند ) پلو می خوردند .    

      سیاه گالش هر چه شیر بر پلو می ریخت آن قسمت که به طرف شکاربان بود تبدیل به خون می شد اما طرف سیاه گالش به صورت شیر جاری می شد و سیاه گالش به شکاربان توضیح می دهد این به خاطر آزاری است که از او به گوزنان گله اش رسیده است در موقع بازگشت شکاربان سیاه گالش دو گوزن به او می بخشد که سر به راه و رام به دنبالش می روند و مرد چون از این راز با کسی نمی گوید روز به روز بر تعداد گوزنانش افزوده می شود و سالهای سال خانواده اش ازگوشت و شیر آنها بهره می بردند و به خوبی زندگی می کردند.

         اما روزی سیاه گالش خود را به صورت درویشی در می آورد و بر گالش پیر ظاهر میشود و راز بهره مندی اش را از شیر و گوشت گوزنان می پرسد و مرد شکاربان با  تعریف کردن داستان برخورد خود با سیاه گالش ، همه ی آن نعمتها و جان خود را از دست می دهد .

        در روایتی دیگر از روستا كيارمش  اشكورات چنين آمده : مرد شکارچی در اثر اصرار زنش ، اسرار برخورد با سیاه گالش را بروز می دهد و همه ی برکتهای زندگی اش که سیاه گالش بخشیده بود محو می شود و او که بار دیگر به طمع برخورد با سیاه گالش راهی جنگل می شود به سبب عهد شکنی به وسیله ی دو درخت که سیاه گالش آنها را خم می کند و هر پایش را بر نوک درختی می بندد دو شقه می شود و جان بر سر آزمندی خویش می نهد .

 


------------------------------------------------------------------- 

افسانه سياگالش در اشكورات[ شکاربان جوان وپرادعایی...]


شکاربان جوان وپرادعایی یکروزبرای شکار به جنگل رفت هرچه گشت هیچ شکاری نیافت . تا به یک دشت بزرگ رسید وگوزن های زیادی رادرکنار چوپان سالخورده وقوی هیکل دید سپس جلو رفت وگفت . ای مرد آیا می توانم یکی ازگوزنهایت راشکارکنم ؟ سیاگالش گفت : این گوزن ها ماده وآبستن اند ، حالا وقت‌شکارنیست ، جوان بسیارخسته وگرسنه بود . پس ازپیرمرد غذایی دیگر خواست .

     سیاگالش دیگی پرآب برسرآتش گذاشت ودودانه برنج درآن انداخت سپس دورشد جوان برخاست وازکیسه برنجی که آنجا بود چند مشت دیگردردیگ ریخت اما باشگفتی دید که تمام برنجها برروی زمین ریخت جز همان دودانه برنج سیاگالش . سیاگالش آمد و دیگ را از روی آتش برداشت وشکاربان دیگ راپرازبرنج دید .

       شکاربان هرچقدرکه  می­خواست برنج خورد اما دیگ به ته نکشید. مرد جوان زمانی که قصد بازگشت داشت سیاگالش به او گفت : هیچ وقت گوزن آبستن راشکارنکن ، زیرا معصیت و گناه است وهمچنین گوزنی که با پای خود به سرای تو می آید شکار نکن که برکت ازتو وشکار تو خواهد رفت .  

 


------------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در اشكورات [مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شد...]
       مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شدسپس به ناچارگله هایش رادرسرما گذاشت وخود گریخت . بهارکه رسید چوپان به ییلاق رفت تاشاید چند تایی ازگوسفندهایش را زنده بیابد وقتی به محل مورد نظر رسید با شگفتی دید که گوسفندانش صحیح وسالم هستند وچوپان قوی هیکلی کنارآنهاست او به چوپان اعتنا نکرد و فکر کرد که سگ ماده اش گله راحفظ کرده پس سرگرم نوازش حیوان شد .   

    سیاگالش پرسید : ای مرد گوسفندانت چطور ازسرما زنده مانده اند ؟ مرد گفت : کارسگ من است . تا این حرف ازدهان مرد بیرون آمد گوسفندها همگی تبدیل به سنگ شدند .
 

 

 ----------------------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش دراشكورات[‌سرگالش حسن.. ]    

    سرگالش حسن در شاه سرا گاوداری داشت و از این راه زندگی می کرد. در سالی زمستان بسیار سخت و پربرف شد و گوزن ها از فرط گرسنگی به آبادی رو آوردند و یکی از آنها نیز به قرار گاه شبانی سر گالش حسن پناه آورد .

      سر گالش از حیوان گرسنه نگهداری کرد و بهار گوزن را آزاد کرد . چند سال بعد زمستان سختی شد و سر گالش حسن مجبور شد گله گاو هایش را رها کند و به گیلان (مردم روستا به شهر می گفتند) پناه بیاورد. زمستان سپری می شود و در بهار به او می گویند قرارگاه شبانی سرگالش دایر است و گاوهایش سالم وسر حالند.  

       سر گالش به قرار گاه می رود و می بیند مردی بلند بالا و قوی هیکل و سیا ه پوش او را فرا می خواند و به او می گوید این لطف من برای کرامتی بود که تو چند سال پیش در حق یکی دام هایم انجام دادی .من هم به تلافی محبت تو ، امسال گاو هایت را نگه داشته ام .من چیزی نمی خواهم اما اگر دو ست داشتی    می­توانی گاو نر پیش روی  گله ات را به من ببخشی. سرگالش حسن گاو را با کمال میل می دهد .

       مرد سیا ه پوش نصیحت میکند درخت  کوب ( گونه ای از درخت زیر فون که در جنگل های خزری فراروان می روید – کپ kop ) جلوی قرار گاه برای تو شگون دارد هرگز شاخ و برگ اش را نشکن .آنگاه دست بر گاو نر می نهد و هر دو نا پدید  می شوند.

       سرگالش مال و منال زیاد پیدا می کند تا زمانی پسرش شاخه ای از درخت را می برد آنگاه سر گالش در مانده و فقیر شده و بعد از هفت روز می میرد . مردم شاه سرا سیاهکل باور دارند تا آن سال هر کس پاک دل و با ایمان بود گاه گاه نعره گاو نری را که سر گالش حسن به سیا گالش بخشیده بود از چراگاه می شنید ند اما گاو را نمی دیدند .

 


  -------------------------------------------------------------------------
افسانه سياگالش در اشكور  [ شكار گوزن ]      

 

  روزی یک شکارچی به شکار گوزن رفت, در میان جنگل گوزن نری را دید، تعقیبش کرد و چون نزدیک رسید تیری شلیک کرد. تیر به گوزن ماده ای خورد و گوزن ماده گریخت.   

      شکارچی ناراحت شد و گوشه ای خوابید. وقتی بیدار شد شب شده بود. خواست به خانه برگردد که دید در آن حوالی کلبه ای است و در آن مردی زندگی می کند. جلو رفت و پرسید می توانم امشب را پیش وی بماند؟ مرد تعارف کرد و برای شام کاسه ای شیر برای او آورد. شکارچی دید داخل شیر لکه های خون است. علت را پرسید.

         مرد گفت بی انصاف تو امروز گوزن ماده مرا که تازه زاییده بود، تیر زدی و زخمی کردی. شکارچی تعجب کرد و گفت گوزن را که نمی شود دوشید شاید با تله آن را گرفته باشی. مرد به شکارچی گفت بیا از پنجره نگاه کن. شکارچی از پنجره نگاه کرد و دید حیاط پر از گوزن است.          پرسید این همه گوزن را از کجا آوردی؟ مرد گفت من نگهبان این ها هستم و تو باید بدانی که نباید بی موقع شکار کنی صبر کن وقت شکار برسد خودشان در تیر رس تو قرار می گیرند. 

           شکارچی صبح فردا عازم خانه می شود و دیگر پی شکار نمی رود. آن مرد سیا گالش و نگهبان حیوانات بود.

 

 
--------------------------------------------------------------------------
 

افسانه سياگالش در افسانه هاي شرق گيلان [املش ؛ سياكل ؛ ..]       

در افسانه های شرق گیلان ، سیاه گالش ابتدا به شکارچی مستمند که با شکار گوزن و آهو بخشی از هزینه های زندگی و خورد و خوراک خانواده اش را تامین می کند با اهدای هدایایی مانند مشتی برنج ، گندم ، آرد ، روغن و گلپر از ما ل دنیا بی نیاز و یا بخش عمده ای از هزینه های زندگی اش را با برکت بخشی افسانه ای خود فراهم می کند .  

       این هدایا اگر  با آذوقه ی خانواده و یا محصول های کشاورزی و دامی مخلوط شوند آنها را تمام نا شدنی و پایان نیافتنی می کند سیاه گالش حتّی در برابر وعده ی ترک شکار ، گوزن نر فربهی به شکاربان می بخشد که اگر زنده اش نگه دارد و در گله ی گاو خود رها کند سبب زاد و ولد مفید برکت فرآورده های دامی اش می شود و اگر آن را بکشد و از گوشتش قورمه فراهم کند هر چه که از آن بخورد تمام نمی شود و گاه سیاه گالش از قورمه ی پر برکت خود مقداری به شکارچی می بخشد یا به او وعده می دهد که هر ساله به همان مکان ملاقات بیاید و گوزنی را که به سویش می آید بگیرد و به همراه ببرد اما شرط بهره مندی از همه ی این فر آورده های کشاورزی و دامی و پول طلا ، رازداری و بروز ندادن ملاقات با سیاه گالش است حتّی به همسر خود .     

     کسی که در برابر برخورداری از برکت هدایای سیاه گالش تابوی مربوطه ، یعنی رازداری را مراعات نکند و از راز چگونه ثروتمند شدن خود با کسی بگوید نه تنها بلافاصله از آن همه نعمت محروم می شود بلکه به سبب بروز دادن راز به زودی می میرد اما اگر زنده بماند و بار دیگر برای شکار گوزن یا جانور حلال گوشت دیگری راهی جنگل شود سیاه گالش او را به مجازات می رساند و جانش را به بدترین وجه ممکن می گیرد ابتدا وسیله ی شکارش را می شکند و در گردنش می آویزد ( این اواخر حتّی ترکیدن لوله ی تفنگ و گیر کردن گلوله را در آن نتیجه ی تنبیه سیاه گالش مثال می زده اند ) آن گاه نوک دو درخت را خم می کند و هر یک از پاهای شکار چی را به نوک درخت می بندد و ناگهان درختان را رها می کند و با راست شدن قامت دو درخت شکاربان دو شقّه می شود و هر قسمت بر نوک درختی آویخته می ماند .

      از گوشت شکار کباب فراوانی فراهم می کند و گرم گرم و پی در پی به شکارچی می خوراند آن گاه مجبورش می کند که از آب سرد چشمه بخورد تا دندانهایش از ریشه در آید و بریزد . هیزم نیم سوزی را در گلویش می تپاند و خفه اش می کند .

 

 

  ------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در قاسم آباد رودسر     

   در روایت قاسم آباد علیای رودسر نام شکاربان علی خان است که پس از گذرانیدن تمام ماجراهای گفته شده در پیش برای دریافت گوزن نر وعده کرده ی سیاه گالش به محوطه ی زندگی او در جنگل می رود سیاه گالش مشغول دوشیدن گوزن ماده ای بود که گوزن نری به عنوان جفت خواهی بر روی گوزن ماده می پرد و سیاه گالش نفرینش می کند که الهی تیر علی خان شکار بان به جگرت بخورد و علی خان که در پشت درخت مخفی بود آن گوزن نر زیبا را با تیر می زند .

         سیاه گالش از این رفتار علی خان در دل خشمگین می شود اما چیزی نمی گوید و به مرد شکاربان تذکّر می دهد که دیگر نباید گوزنی را شکار کند اما علی خان بار دیگر برای شکار باز می گردد که دچار خشم سیاه گالش می شود و به وسیله ی بسته شدن به دو درخت دو شقه می شود .
 

 

 ----------------------------------------------------------------------------------------------------

افسانه سيا گالش در روستای خرارود  (  Khararood) سیاهکل  

        درشاه سرای خرارود گالشی به نام حبیب زندگی می کرد که در زمستان سالی پر برف بر اثر کمبود علوفه و باریدن برف سنگین مالهایش را رها می کند و با افراد خانواده اش به روستای چهارده سیاهکل می گریزد در بهار مرد گالش به تنهایی به شاه سرا بر می گردد تا از سرنوشت گله ی در سرما رها کرده اش با خبر شود با کمال تعجب همه را سالم و سر حال می بیند از گاوان و گوسفندانش مردی بلند بالا و سیه چرده مراقبت می کرد .

        مرد که لباس گالشی سیاه رنگی به تن داشت حبیب گالش را فرا می خواند و مالها را صحیح و سالم تحویلش می دهد و نصیحت می کند که هرگز در موقعی که مالها در علف چرند در خانه شیر گرم نخورد و به کسی ندهد و گاو نر تخمی حبیب را با رضایت از او می ستاند و هر دو از پیش چشم گالش حیرت زده و ناباور ناپدید می شوند .    

     در شاه سرای سیاهکل همیشه اندرز سیاه گالش را درباره ی نخوردن شیر گرم و بیرون ندادنش از خانه زمانی که گاوان در علف چرند ، مراعات می کنند و باور دارند اگر چنان نکنند سیاه گالش دامهایشان را در علف چر روستا تنبیه می کند  دم گاو را به شاخه ی درختی گره می زند یا آن را چنان بر زمین می کوبد که دیگر قادر به برخاستن نخواهد بود مگر آنکه صاحب مال به موقع سر برسد و صلوات بفرستد و بر پشت و شاخ گاو تنبیه شده دست بکشد.   

       اما اگر دم گاو را بر درختی گره بزند گرچه با صلوات فرستادن رها می شود اما پس از چندی دم گاو از وسط می شکند و یا از بیخ در می آید که در آن صورت گاو را به قصاب می فروشند و از گله دور می کنند

 

 


  -----------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در املش Amlash   گیلان :

    

   پدرو پسر گاوداری به هنگام کوچ پاییزه به سبب خوبی هوا و مساعدت فصل در میان بند کوهستان بیش از حد معمول توقف کردند قرارگاه موقتی ساختند و توافق کردند که تا فرود آمدن سرما هر چه بیشتر از علف چرهای منطقه بهره ببرند .  

      سحرگاه یک روز پدر برای آوردن آذوقه به گیلان رفت ساعتی بعد هوا ابری و طوفانی شد و باران و برف باریدن گرفت و تا سحرگاه روز بعد چنان برف سنگینی بارید که تلاش پدر برای گشودن راهی به میان بند با مدد اهالی روستای قشلاقی شان هم ممکن نشد و کولاک پاییزی هم چنان ادامه یافت و به کلی راه دسترسی به میان بند را نا ممکن کرد در میان بند گالش جوان که تجربه ی پدر را نداشت حیران ماند که با آن همه برف و بوران چگونه دامها را تعلیف و برای خود غذایی تهیه کند در حالی که فشار طوفان و وزش باد و سنگینی برف ممکن بود قرارگاه موقت را هر لحظه بر سرش خراب کند در گیر و دار چنان هول و لایی مرد بلند بالای سیه چرده ی خوش سیمایی که مانند گالشان لباس پوشیده بود از راه رسید و با دیده گالش جوان و دانستن حال و روزش از گونی خالی مانده ی برنج چند دانه ای برداشت و در دست گرداند و دوباره در گونی ریخت که بلا فاصله پر از برنج شد آن گاه از قرارگاه بیرون رفت و به گرده ی گاوان افسرده از بوران و برف دستی کشید که همه از خمودی و سستی به در آمدند شب برای جوان درمانده پلو پخت و سحرگاه به کمک هم گاوان را به پای درختان جنگلی بردند و خود بر بالای درخت رفت و برای گاوان گرسنه دارواش ( علف سبز درختی )و سرشاخه های برگ دار درختان را ریخت که خوردند و سیر شدند.

            به این ترتیب پاییز و زمستان سپری شد و بهار فرا رسید و سرما دامن سفید و ترسناکش را پس کشید مرد گالش به مجرد آن که هوای قشلاق برای کوچ بهاره مساعد شد به سوی بلندیهای منطقه به راه افتاد تا از حال و روز پسر و دام های رها شده در طوفانش خبری بگیرد نیم ساعتی راه تا میان بند باقی مانده بود که از دور صدای نعره ی گاو نر پیش روی گله اش را شنید بر سرعت خود افزود به محل که رسید با کمال تعجب کلبه ی موقت را سرپا ، گاوان را زنده و گوساله های نوپا را سرحال و حاصل گله را فراهم دید .

        از همه مهمتر پسر جوانش نیزسالم بود و مردی بلند بالا و سیاه چرده و خوش روی در کلبه سرگرم کار بود . بعد از سلام و ابراز خوشحالی ها و دست مریزاد پسر تمامی ماجرای مرد گالش غریبه را برای پدر شرح داد و پدر از مرد غریبه ی کارکشته تشکر کرد و از او پرسید : حالا من چگونه باید محبت های تو را جبران کنم که پسرم و گله ی گاوانم را از نابودی در برف و سرما نجات دادی .     

     مرد که سیاه گالش بود پاسخ می دهد : هیچ من از نعره ی گاو نر پیش روی گله ات خیلی خوشم می آید آن را به من ببخش مرد با کمال خوش رویی و رضایت چنان کرد و سیاه گالش دستی به پشت ورزای سرگالش کشید و لحظه ای بعد هر دو ناپدید شدند . مردم املش باور دارند همه ی گوزنان این منطقه از نسل همان گاونر زیبای سرگالش است که سیاه گالش آن را با خود برده است .( بشرا ، محمد ،افسانه ها و باور داشت های مردم شناختی جانوران در گیلان ،  ص 62، سال 1383    

 

 
------------------------------------------------------------
 

افسانه سياگالش در تنكابن به روايت خانم  فاطمه معافي

سیاه گالش در روستای برسه  ( barese  ) تنکابن در استان مازندران : کیامراد فرزند علی :  

      یک شکارچی به نام کیامراد علی همواره به شکار می رفت ومرتب بز کوهی و گوزن شکار می کرد  از اعتقادات محلی است که انسان حق ندارد زیاد شکار برود و معمول است که حد مجاز شکار یکصد راس است و اگر از حد بگذرد اجانین اورا آزار جدی می دهند زیرا اعتقاد دارند که گوزن و بز کوهی جزء احشام آنها است .

     کیامراد علی بیش از یکصد راس شکار کرد و یکی از جنیان ( سیاه گالش ) در مقابل دیدگان او حاضر شده وبه او متذکر شد که دیگر حق نداری بیایی و شکار کنی زیرا تو بیشتر از حد خود شکار کرده ای و حتی یک راس گوزن نر ( سیاه گالش عاشق گوزن نر است ) که داخل گله بود را شکار کرده ای .

      حال چون تاکنون شکار کرده ای و به این کار عادت هستی همه ساله یک راس گوزن را در یکی از شکارگاههای تنکابن و زیر درخت می بندم و بیا شکار کن و برو در غیر این صورت تورا اذیت خواهم کرد .

       کیامراد علی به قرارداد وفادار نشد و خلاف وعده عمل کرد وبه شکار رفت ودر جنگل یک راس گوزن ماده را شکار کرد و برای خود کومه ای می سازد و شب را در همان جا می ماند  خواست برای غذا گوشت را آماده کند ، گوشت را کباب کرد و بوی کباب تمام جنگل را فراگرفت . در همین حال دید کودکی جلوی کومه حاضر شد و به زبان محلی تنکابن گفت : مه مار بگوت یه کولو گوشت ( me mar bagoot e ye kooloo goošt ) ترجمه  : مادرم گفت یک تکه گوشت به من بده [ كولو يعين يه قطعه يا تكه از ....]          او هم یک لقمه از آن کباب را به او داد و کودک رفت . بلافاصله چهار کودک دیگر آمدند و همان تقاضا تکرار شد و کیامراد باز هم لقمه ای از آن گوشت را به کودکان داد و آن ها رفتند دوباره ده کودک آمدند ، کیا مراد علی عصبانی شد و آنها را دنبال دادو آنها رفتند بعد از چندی یک مرد با هیکل بزرگی آمد و روبروی او نشست که از همان اجانین و سیاه گالش معروف بود .  

       کیامراد علی که مشغول سیخ زدن گوشت بود آن جن نیز از کیامراد تقلید کرده و برگ درختان را به سیخ می کشید . کیامراد به فکرش رسید که به طرف تفنگ خود برگردد و تفنگ را گرفت وبه سمت او شلیک کرد و به قول خودش جن را کشت .

      کیامراد تا صبح نخوابید و صبح بدون گوشت گوزن برگشت و به فرزندانش گفت که در فلان محل گوشت گوزن است و آن گوشت را برای مراسم ختم من بیاورید زیرا تا شما بروید و برگردید کار من تمام است ومن می میرم و همان طور هم شد .  

 

         ------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سیاه گالش در روستای جیساء کلارآباد تنكابن:

 

         یکی از اهالی این روستا به نام فرج اله رودمقدس که از شکارچیان بزرگ منطقه مورد بحث است نقل مکند : در یکی از روزهای بهاری طبق عادت و به تنهایی برای شکار روانه جنگل شدم پس از طی مسافتی به شکارگاه همیشگی ام رسیدم با گشتی مرموزانه و زیرکانه متوجه آهویی شدم که زیر درختی در حال استراحت بود لوله تفنگ ته پرم را به سمت او نشانه گرفتم و فاصله خیلی کم بود و صیدش خیلی آسان ، ناگهان متوجه شدم آن حیوانی را که من نشانه گرفتم یک ببر است که به حالت غضبناک به من نگاه می کند و هر آن مترصد حمله به من آست من تعجب کردم و با خود گفتم این که آهو بود ،   

     زمانی که لوله تفنگ را پایین می آوردم میدیدم آهو است وچند بار این حرکت را تکرار کردم و هر بار همان ماجرا برایم پیش آمد و از شکار این حیوان دست کشیدم و تفنگ را بر روی زمین گذاشتم دیدم آهو باردار است و زمان زایمانش خیلی نزدیک است از همان جا پی به حامی این حیوان که سیاه گالش است بردم و از شکار چنین حیواناتی تحت این شرایط به طور کلی دست کشیدم    

    روايتي ديگر از روستاي جيستا     

         در سالهای 1375 تا 1360 شمسی در جنگل های میانبند روستای جیسا( jisa ) تنکابن و نزدیک به منطقه کلاردشت ( kelardasht) شخصی به نام صفا دلفان آذری که از دامداران و شکارچیان بزرگ کلاردشت بود بر اثر شکار بی رویه آهو و کل و بز وحشی تمام احشام خود را با یک مریضی ناشناخته که تمام دامپزشکان از درمان آن در مانده شده بودند از دست داد و خودش نیز از تمام کارها درمانده و فقیر شد .

      او از دوستان پدرم ( نویسنده ) است که همواره پدرم ( حاج محمد رودبارکی ) او را مورد نصیحت قرار داد و در مورد سیاه گالش به او هشدار داد اما ایشان بی توجه بودند و سرانجام دو فرزند او که از دامها نگهبانی می دادند دیوانه شدند و تمام 140 راس دام او تلف شد .  

 

 --------------------------------------------------------------------------------------------------------
افسانه سياگالش در رامسر [ پير مرد چوپان ]     پیرمرد چوپان که حرف شکاربان‌ها را باور نکرده بود و فکر می‌کرد قصد دارند او را دست بیندازند،

با ریشخند گفت:

چه می‌گویید، من آنقدر دنیا دیده‌ام که بدانم که زمستان ییلاق چقدر سرد است. آنجا که من گاوهای بیچاره‌ام را از ترس جان خودم رها کرده‌ام، چهار پنج قد آدم برف بر زمین می نشیند. چطور توی آن برف و سرما گاوهای من زنده و سالم مانده‌اند؟

     شکاربانان قسم خوردند که راست می‌گویند، از آن سو هم آشناها و فامیل که گذرشان به ییلاق افتاده بود، همان حرف شکارچی‌ها را به پیرمرد چوپان زدند. خلاصه پیرمرد چوپان برای اطمینان به سمت ییلاق به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به ییلاق رسید.

     دید دنیا را چه می‌بینی، شکاربانان و آشناها راست می‌گفتند. گاوهایش چاق و پروار و سالم سرگرم چرا هستند، مرد چوپانی هم در کنارشان هست و از آنها مراقبت می‌کند. پیرمرد چوپان با خود گفت کار، کار همین چوپان است، او گاوهایم را برای من صحیح و سالم نگهداشته‌ است.

     پیرمرد جلوتر که رفت، «سیاگالش» را شناخت. سیاگالش پیرمرد را صدا زد و گفت بیا، بیا گاوهایت را که تا به حال برایت نگه داشته‌ام، پس بگیر.   

     پیرمرد چوپان که بسیار خوشحال بود، نزد سیاگالش رفت، او که می‌خواست از سیاگالش تشکر کند، به او گفت: «سیا گالش حالا که تو گاوهای بیچاره‌ام را از سرما و برف و بوران نجات دادی و آنها را صحیح و سالم به من برگرداندی، بگذار یکی از گاوهایم را به تو انعام بدهم. سیاگالش با اصرار پیرمرد گفت: باشد آن گاو نر(کلگا) را به من بده. پیرمرد نیز با دل و جان کلگای خود را به سیاگالش پیشکش کرد. و هنوز هم که هنوز است برخی از چوپان‌ها سیا گالش را با آن گاو نر می‌بینند.

      اما سیاگالش وقتی قصد جداشدن از پیرمرد چوپان را داشت نصیحتی به او کرد و به او پندی داد: ای برادر، من به تو اندرزی می‌دهم و این اندرز را هرگز فراموش نکن تا برکت از تو و مال‌هایت روی نگرداند. از من بشنو که شیر داغ را سر آتش مصرف نکن که معصیت است، بگذار تا شیر سرد شود بعد آن را بخور. پیرمرد چوپان حرف سیاگالش را به گوش جان شنید و وقتی به زادگاه خود بازگشت، آن را برای همه حکایت کرد.

 

    -----------------------------------------------------------


 افسانه سياگالش از رانكوه بروايت  مرحوم زلفعلي قنبري از روستاي گوشت پزان:  

 

داستان زیرکه تا حدودی به صورت یکی از افسانه ها و داستانهای گالشی در بین جنگل نشینان منطقه رانكوه  نقل می شود توسط مرحوم زلفعلی قنبری از ساکنان روستای گوشت پزان نقل شده و از دفتر خاطرات گروه کوهنوردی جوانان شبخوسلات برگرفته شده است.

      سالهای سال پیش ، پیشینیان تعریف کرده اند که درنواحی کورکوه(کل کوه) صحرا کوتام سرگالشی زندگی می کرد و گاوهای او در این منطقه از جنگل چرا می کردند.خانه و زندگی او به روایتی در روستای شبخوس سرا و به روایتی دیگر در روستای لشکاجان بود به هر حال در جلگه خانه و زندگی داشت.    

      در یک روز تابستانی سرگالش برای رسیدگی گاوهای خود به کولام(کلبه جنگلی)آمده بود ودر آن روز یک آهوی کوچک با دست شکسته لنگان لنگان به کولام او نزدیک شد و گالشها (دامداران-گاودارها) آهوی دست شکسته را گرفته وبه داخل کولام می آورند و به سرگالش خبر داده و نشان می دهند.و اصرار می کنند که سر گالش اجازه داده تا آهو را ذبح کرده و کبابی آماده سازند و جشنی به پا دارند. 

      اما سرگالش بلند طبع،میگوید که آهو را نکشید اگر گوشت می خواهید بروید خودتان آهو یا گوزنی شکار کنید و بخورید،نه این آهوی دست شکسته را، و این از انصاف وجوانمردی خارج است که آهوی کوچکی به ما پناه آورده است و به کمک ما احتیاج دارد را ذبح کنیم وبکشیم و از گوشت آن کباب درست کرده و بخوریم.پس بهتر است که به فکر کشتن آهو نباشید.   

    از آنجایی که که خودش شکسته بند بود،دست شکسته آهو را بست و به چوپانها گفت که:از آهو نگهبانی و رسیدگی کنند تا دست او خوب شده و سلامتی خود را دوباره بدست آورد . بعد از اینکه دست آهو خوب شد آن را آزاد کردند.  

    این گذشت تا اینکه تابستان پایان یافت و پاییز و زمستان رسید.در یک روز سرد زمستانی چوپانی که همراه گاوها در کولام مانده بود برای تهیه غذا به کوهپایه آمد، اما ناگهان هوا تغییر کرد و برف بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد و تمامی راهها را بست واین برف به مدت بیست روز ادامه داشت و در تمام این مدت کسی نمی توانست خود را به کولام برساند.درنتیجه همه به این نتیجه رسیدند که تمامی گاوهای داخل کولام از گرسنگی و تشنگی هلاک شده اند.  

     بعد از اینکه هوا از بارش ایستاد و هوای ابری وبرفی پایان یافت کسی به تنهایی جرأت رفتن به کولام وطاغت دیدن صحنه وحشتناک مرگ گاوها و گوساله ها را نداشت به احتمال زیاد هرکس به تنهایی می رفت از ناراحتی دق مرگ می شد.

بنابراین هفت نفر چوپان همراه با سرگالش جوانمرد به طرف کولام رفتند تا حداقل وسایل وابزار چوپانی که شامل ظروف شیر و ماست وکره و دیگر وسایل بود را برداشته و به خانه بیاورند.

      وقتی سرگالش با بقیه چوپانها به نزدیکی کولام رسیدند به جای   سکوت مرگبار، آواز گاوها و گوساله ها را شنیدند. هیچ کس باور نمی کرد که گاوها تاکنون زنده مانده باشند وقتی به کولام رسیدند تمام گاوها و گوساله ها را زنده دیدند.حتی چند تا از گوساله ها نیز به دنیا آمده بودند. همچنین دیدند که دور واطراف وپشت بام کولام پر از علفهای خشک می باشد.در همین موقع دو نفر که لباس چوپانی به تن داشتند جلوی کولام آمدند.سر گالش وبقیه چوپانها از دیدن این صحنه بسیار متعجب و خوشحال شدند.    

   سرگالش از آن دو نفر پرسید که:شما کی هستید و چرا از این حیوانات مواظبت کردید؟     

  آن دونفر جواب دادند که:این کار جبران محبت شما می باشد.وقتی سرگالش دوباره اصرار کرد که بیشتر توضیح بدهید، گفتندکه شما از مال ما مواظبت کردید ما هم ازمالهای شما مواظبت کردیم.

       باز هم سرگالش از این جواب قانع نشد و توضیح بیشتری خواست.آنها در جواب گفتند که ما جبران محبت شما را کردیم.یادتان هست که تابستان گذشته تو از آن آهو کوچک مراقبت و پرستاری کردی و او را معالجه کرده و آزادش کردی .

آن آهو به ما و ارباب ما سیاه گالش تعلق دارد(سیاه گالش جنی هست که صاحب و مالک گوزنها وآهوهای وحشی جنگلها می باشد) وما هم نوکرهای سیاه گالش هستیم واین کار را به خاطر خوبی های تو انجام دادیم و کار زیادی هم نکردیم.  

      وقتی که آنها خدا حافظی کردند و می خواستند بروند سرگالش گفت چونکه این اموال وحیوانات را شما نجات داده اید، اینها را برای خودتان برداررید و با خودتان ببرید.اما آنها قبول نکردند.سرگالش گفت پس حداقل نصف آنها را با خودتان ببرید باز هم آنها قبول نکردند.

      دوباره سرگالش اصرار کرد که حداقل یکی را به میل خودتان انتخاب کنید و با خودتان ببرید این دفعه یکی از آنها خودش را سیاه گالش معرفی کرد و قبول کرد که یکی از گاوها را به عنوان هدیه از سر گالش قبول کند بنابراین از میان گله گاوها یک گاونر تنومندی را انتخاب کرد.   

    سیاه گالش گاو نر را آورد و در پشت پاشنه پا خودش قرارداد و به سرگالش و آدمهای او گفت که پشت سرخود را نگاه کنند ،در یک لحظه آنها صدای گاو را شنیدند که در پشت پای سیاه گالش قرار گرفته و در آن طرف چلکا رودخانه دور شد ند و از همان زمان همان نقطه که سیاه گالش گاو را به پشت پای خود گرفت و از چلکا رودخانه دور شد آن نقطه را کور کوه نامیدند .
 

 


------------------------------------------------------------------------------ 

افسانه سياگالش به روايت آقاي علي آقايي [ وبلاگ بهشت اشكور ]        

  نخستین باری که داستان او را شنیده بود هرگز از یاد نمی‌برد. از همان ساعت در درون خودش نوعی جوشش و میل مخصوص را احساس می‌کرد. دوست داشت بیش‌تر درباره‌ی او بداند و بپرسد؛ اما چیزی که بود هیچ‌کس میل نداشت درباره‌ی او چیزی به زبان بیاورد.

     هربار که  با ریش‌سفیدها می‌نشست و سر صحبت را درباره‌ی او باز می‌کرد یا سعی می‌کرد به شیوه‌ی کنایه و غیرمستقیم صحبت و داستان او را پیش بکشد متوجه می‌شد که آن‌ها تمایلی به صحبت کردن درباره‌ی او ندارند و به هر شکلی شده بحث را عوض کرده و به موضوعات پیش پا افتاده می‌کشانند.
       توی چشم‌هایشان که زل می‌زد ترس و وحشت بخصوصی را می‌دید که انگار از دیدن از ما بهتران یا اجنه بوجود آمده بود. یا حالت چشم‌هایشان طوری بود که انگار به خاطره‌ی دور و ترس‌ناکی خیره شده‌اند. همه‌ی این‌چیزها به جای این‌که ذره‌یی از میل و اشتیاق او کم بکند برعکس بر شور و کنجکاوی او اضافه می‌کرد. شب‌ها همین‌طور که توی تخت غلت می‌زد هیکل سیاه و ردای بلند او به چشم‌ش می‌آمد و صدای ماغ گوزن‌ها و گاوها از توی گوش‌هایش می‌گذشتند.

       گاهی خودش را توی جنگل مرطوب و سیاهی احساس می‌کرد و همین‌طور که پایش را بر چوب‌های خشک و علف‌ها می‌گذاشت به دنبال گوزن ماده‌یی توی سیاهی‌ها سر تفنگ‌ش را می‌چرخاند. بعد از ترس چشم‌هایش را باز می‌کرد و سعی می‌کرد تمام خیالات مربوط به او را از خودش دور بکند و به زور خودش را به خواب بزند.
        تابستان آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. خنکی مخصوص و بوی خیس پاییز را می‌شد از لابه‌لای نفس‌های تابستان احساس کرد. پسر بیست سالی داشت. اما نسبت به سن‌ش قد و هیکل درشت و اندام ورزیده‌یی داشت. ریش و سبیل صورت‌ش را تیغ می‌انداخت و موهایش همیشه مرتب و شانه کرده بود.
       اما بر خلاف ظاهر او در درون نوعی کسالت همیشه‌گی و یک‌نواختی در جریان بود. روزها برای او همیشه به یک منوال و شیوه شروع می‌شد و در پایان شب به شیوه تکراری تمام می‌شد. پدر او در زمان کودکی مرده بود و سال‌ها او و مادرش به عنوان هم‌دم و یاور یک‌دیگر در کنار هم زنده‌گی می‌کردند. اما از زمستان گذشته و بعد از مرگ مادرش تنها دل‌خوشی او از دنیا هم کم‌رنگ و ناپدید شده بود. تمام روز را توی قهوه‌خانه‌یی که از توی حیاط خانه‌شان تیغه انداخته و درآورده بودند می‌گذراند و با چاق کردن غلیان و چایی بردن جلو چند مشتری مچاله شده و زوار درفته روز را به شب می‌رساند. گاهی روی نیم‌کت چوبی جلوِ دکان می‌نشست و به سراشیب جاده که از پایین به جاده‌ی اصلی کشیده می‌شد نگاه می‌کرد و گاهی رد نگاه‌ش از سربالایی جاده می‌گذشت و لای درختان سرو جنگلی (!) و آبی نم‌گرفته‌ی آسمان محو می‌شد.
          گاهی بی‌آن‌که ملتفت باشد جلوِ منقل زغال خیره به سرخی زغال‌ها خیره می‌ماند و افکار مختلف از ذهن‌ش می‌گذشت. آیا تمام افسانه‌ها و داستان‌هایی که شنیده بود واقعیت داشت؟ نمی‌توانست به خودش بقبولاند که همه‌ی آشنایان‌ش و تمام کسانی که می‌شناخت بر اساس یک‌سری قواعد مشخص زند‌‌ه‌گانی را طی کرده و به پیری رسیده‌اند.
         همین علی‌گدا با این‌که هیچ دندانی به دهان نداشت و موقع حرف زدن روی لب‌هایش کف غلیظی می‌نشست آیا به طریق معمولی زنده‌گی کرده و به این‌جا رسیده بود؟ چه رازی در میان بود که با داشتن یک مزرعه‌ی کوچک و چند گاو لاغر و مریض هرچندسال راهی حج می‌شد و وضع زنده‌گی‌یش به‌تر از همه‌ی اهالی بود؟

     آیا تا پایان عمر با همین غلیان چاق کردن و چایی بردن جلو این و آن می‌توانست آینده‌یی مانند او بسازد؟ روی‌هم‌رفته اوضاع درهمی داشت و حالا هم که هوای عاشقی به مشام‌مش خورده بود، بیش از پیش خودش را تنها و بی‌کس احساس می‌کرد. نه کسی را داشت که درباره‌ی دختر مورد علاقه‌ش با او صحبت بکند، نه می‌دانست باید چطور پا پیش بگذارد و زنده‌گی جدیدی را شروع کند.

      تنها چیزی که او را آرام می‌کرد و برای اوضاع درهم او نوعی تسلیت به حساب می‌آمد داستان‌ها و افسانه‌های مختلف درباره «سیاگالش» بود.
       پیش خودش حساب کرده بود که شاید بتواند با دیدن سیاگالش اوضاع‌ زنده‌گی‌یش را سر و سامان ببخشد و با کمک جادویی که از او می‌گیرد نان و نوایی به هم بزند و زنده‌گی جدیدی بسازد.

      شاید می‌توانست بخت و اقبال خفته‌ی خود را بیدار کند و سعادت و خوش‌بختی برای مدتی هم که شده به او روی خوش نشان دهد. گاهی که فرصت مناسبی پیش می‌آمد و پیرمردها و ریش‌سفیدهای سیاهکل توی قهوه‌خانه‌ش وقت می‌گذراندند سرصحبت را باز می‌کرد و با اشتیاق به دهان چروکیده مردها زل می‌زد تا شاید چیز تازه‌یی درباره سیاگالش دستگیرش شود.
         صحبت را با شکار قرقاول و پرندگان شروع می‌کرد و از گوشت لذیذ شکار پرنده‌ی تازه تعریف می‌کرد و وقتی پیرمردها به سر ذوق می‌آمدند از شکار گوزن و سیاگالش حرف می‌زد. این‌قدر درباره‌ی او کنجکاو بود که کوچکترین صحبتی او را به یاد سیاگالش می‌انداخت و از وسوسه‌ی دیدن او در تمام تن‌ش لرزه‌ی مخصوصی جریان پیدا می‌کرد. چندبار سربسته تصمیم خودش را با دوستان و اهالی مطرح کرد اما انگار کسی مایل نبود مثل او پی چیزی این‌قدر غیر معمول را به تن‌ش بمالد و با او همراه شود.
     با این‌که همه با جدیت از سیاگالش حرف می‌زدند و داستان‌های او را طوری تعریف می‌کردند که انگار خودشان به چشم دیده‌اند، اما وقتی که صحبت دوباره دیدن او به میان می‌آمد شانه خالی کرده و از ادامه‌ی بحث جلوگیری می‌کردند. آیا رازی درمیان بود؟ توی داستان‌ها آمده بود که اگر شکارچی توی جنگل بیش از نیاز خودش شکار کند یا به دامی یا حیوانی آزار برساند سیاگالش در هیأت یک مرد بلندبالای سیاه‌پوش به او پیش‌آمد می‌شود و اگر شکارچی خیلی خوش‌شانس باشد ممکن است مهمان سیاگالش شود و از پلوی او بخورد.
        همان پلویی که از دو دانه‌ی برنج ری می‌کرد و در دیگی به اندازه‌ نصف تخم‌مرغ پخته می‌شد و هرکس هرچه‌قدر از آن می‌خورد تمام نمی‌شد. بعد شکارچی از شکار خودش تعریف می‌کرد و سیاگالش از او قول می‌گرفت که درباره‌ی او به کسی چیزی نگوید و دست از شکار کردن و اذیت و آزار حیوانات بکشد و در عوض به او یک مشت برنج و مقداری کلپر و چیزهای دیگر می‌داد که اگر شکارچی آن‌ها را با آذوقه‌ی خودش مخلوط می‌کرد هیچ‌وقت تمام نمی‌شدند و برکت به زنده‌گی‌یش وارد می‌شد.
       اما پسر حالا تصمیم خودش را گرفته بود. تمام چیزی که از تفنگ و تیر اندازی به خاطر داشت مربوط به سال‌ها پیش بود و خاطره‌ی آن به دوران کودکی‌یش بر می‌گشت. همان وقت‌هایی که به اصرار و پافشاری اسباب و وسایل توی صندوق را بیرون می‌کشید و تفنگ را با دقت برانداز می‌کرد. بعد متوجه هق‌هق و اشک‌های مادرش می‌شد که انگار از این تفنگ خاطره‌ی تلخ و دوری در سر داشت.
       چرا هیچ‌وقت بیش‌تر کنجکاو نشده بود تا دلیل گریه‌ی مادرش را بپرسد؟ آیا این تفنگ راز مخوفی را در سینه داشت؟ یا تنها خاطره‌ی دور و کم‌رنگ مادرش او را متأثر می‌کرد؟ آن‌روز وقتی که سر وقت صندوق رسید با ترس و لرز و احساسات مختلف پیش پای صندوق نشست. توی صندوق که دست جنباند همین‌که دست‌ش به سفتی مخصوصی خورد چشم‌هایش برق افتاد.
         این‌را خودش هم ملتفت شده بود. انگار تمام چیزهایی که می‌دید از یک لایه‌ی نازک آب و نور به چشم‌ش می‌آمدند. تفنگ برنوی پدربزرگ‌ش را که به او به ارث رسیده بود و سال‌ها داخل صندوق‌ بزرگی داخل اتاق نگه‌داری می‌شد برداشت. دور تا دور تفنگ را از قدیم با پارچه‌ی کهنه و رنگِ‌رو رفته‌یی کهنه‌پیچ‌ کرده و دور آن‌را با نخِ کنفی محکم بسته بودند. تفنگ سنگین‌تر از آن بود که انتظار داشت.
      توی دل‌ش آرام گفت:  چه‌طور باید اینو راست نگه دارم» بعد خودش به خودش نهیب می‌زد که «اصلا قرار نیست که تیر در کنی. فقط باید باهات باشه. نه تیری، نه صدایی، نه شکاری؛ فقط سیاه‌بازیه... می‌ری، یه سری گوش و آب می‌دی و دستِ پر بر می‌گردی» اما توی دل‌ش می‌دانست که اوضاع به همین راحتی‌ها هم نیست. شاید توی جنگل شکاربانان دستگیرش کنند، یا خرسی، ببری، چیزی به او حمله بکند و قبل از این‌که فرصت کند از تفنگ استفاده کند چند تکه و پاره پاره شود. این چیزها دلیلی برای پا پس کشیدن‌ش نمی‌شد.
        تفنگ را خوب وارسی کرد و ده- دوازده فشنگی که توی جعبه‌ی کوچکی لای پلاستیک پیچیده بودند خوب برانداز کرد. حالا یک قدم به تمام آرزوها و خیال‌هایی که داشت نزدیک‌تر شده بود. همان روز وسط ظهر وقتی که صدای له‌له گنجشک‌ها درآمده بود تفنگ‌ش را روی زین موتور بست، رویش را پارچه کلفتی کشید و با یک کوله پشتی خوراکی و آب راهی شاهسر شد. اگر سیاگالش همانی بود که می‌گفتند حتما باید توی جنگل‌های شاهسر مخفی شده باشد. از قصد و تصمیم خودش به کسی چیزی نگفت و یکه و تنها صدای موتورش را از سربالایی جاده بالا کشاند و از جاده‌ها و بی‌راهه‌های خاکی دور گذشت. باد گرم تب‌دار توی هوا پیچیده بود. بوی نای برگ‌های عرق‌کرده و خاک‌آلود توی دماغ‌ش می‌پیچید. آن‌قدر پیش رفته بود که دیگر جاده‌یی به نظرش نمی‌آمد. موتور را پای درخت پر شاخ و برگی روی دو جک گذاشت و روی آن‌را با شاخ و برگ و بوته‌ها خوب پوشاند.
       اصلا نمی‌دانست که از کدام طرف باید پیش برود؛ هر وقت به شاخه‌ها و بوته‌های انبوه و بزرگی می‌رسید راه‌ش را کج می‌کرد و از مسیر دیگری می‌گذشت. سایه‌ی بلند درختان روی سرش می‌افتاند. آفتاب لحظه به لحظه بی‌رمق‌تر می‌شد و دیگر از دست درازی‌یش به میان جنگل خبری نبود. هوا  میلِ به تاریکی داشت. سر و صدای حیوانات و باد درآمده بود. درختان انگار خمیازه می‌کشیدند و دم و بازدم‌شان سر و صدای ترسناکی بوجود می‌آورد. آیا ترسیده بود؟ ممکن بود یک لحظه تصمیم خودش را بگیرد و از همان راهی که آمده بود برگردد؟ از خودش که می‌پرسید می‌دید هیچ جوابی ندارد.
         ممکن نبود توی این تاریکی بتواند مسیر درست را انتخاب بکند و خودش را به موتور یا آبادی برساند. هرچقدر هم که توی سیاهی‌ها چشم می‌دواند نور بخصوصی را که از چراغ آبادی یا روستاهای اطراف به چشم‌ش برساند نمی‌دید. گم نشده بود. می‌دانست که جایی‌ست میان جنگل‌ها اما این‌قدر راه رفته بود که دیگر نمی‌دانست کجاست.
         وانگهی حالا که این‌قدر راه آمده بود درست نمی‌دید که پا پس بکشد و برگردد. حالا که آمده بود باید تا آخر می‌رفت. هوا که کاملا تاریک شد دید راه رفتن فایده‌یی ندارد. چرا چراغ‌قوه یا فانوس یا هر وسیله نورانی را فراموش کرده بود؟ نا امید زیر تنه‌ی درختی نشست و تفنگ را روی سینه‌ش فشار داد. خیالاتی شده بود. صداهای مختلفی می‌شنید که نمی‌دانست مربوط به چیست. در اطراف خودش حرکت‌های مشکوکی را احساس می‌کرد. چشم‌هایش را بهم فشار داد. شاید اگر چیزی را نمی‌دید احساس ترس دست از سرش برمی‌داشت.
          از پشت درخت‌ها صدای نفس کشیدن موجودی را می‌شنید. چشم چرخاند توی سیاهی‌ها. چیزی به نظرش نیامد. صدای هو هوی جغدی را از اطراف می‌شنید. فکر کرد شاید شغالی به او نزدیک شده است. فریاد کشید شاید از شنیدن صدای او پا به فرار بگذارند. اما تأثیری نکرد. هوای دور و برش سنگین شده بود. ترس و وحشت مثل سایه‌ی سنگینی روی سرش افتاده بود. همان‌جا پای درخت چمباتمه زد.
        دهان‌ش خشک شده بود. ته‌مانده‌ی آب دهان‌ش را که پایین می‌داد صدای آن‌را به وضوح می‌شنید. باید چه می‌کرد؟ به خودش که آمد دید توی جنگل بی‌هدف می‌دود. تفنگ را محکم توی دست گرفته بود و با دست دیگر شاخ و برگ‌ درختان را کنار می‌زد و می‌دوید. بی‌اختیار شروع کرد به فریاد زدن: «کمک... کمک...» صدایی گفت: «آهاااای. کی اون‌جاست؟» پسر همان‌طور فریاد می‌کشید: «کمک. کمک. یکی به دادم برسه.» و سعی می‌کرد گلنگدن برنوی قدیمی را بکشد و ماشه را بچلاند.
      اما هرچه‌قدر که توی تاریکی به تن تفنگ دست می‌کشید فایده‌یی نداشت. بی‌اختیار فریاد می‌کشید و می‌دوید. دست و پایش مدام به شاخ و برگ درختان و بته‌ها می‌پیچید و دویدن را برایش مشکل می‌کرد.» دوباره صدایی گفت: «آهااای. کی اون‌جاست؟» و بعد صدای صفیر گلوله توی سیاهی‌ها پیچید.
       پسر لحظه‌یی از تنگ و تا افتاد. این‌ صدا از تفنگ او نبود. آیا کسی صدای درخواست کمک او را شنیده و به فریادش رسیده بود؟ صدای نفس‌نفس‌زدن‌ش توی گوش‌ش می‌پیچید و انگار تمام صداهای اطراف‌ش ذوب شده بودند و فقط خودش را می‌شنید. آب دهان‌ش را فرو داد و آرام گفت: «کمک» بعد تمام نیرویش را جمع کرد و فریاد کشید : «یکی به من کمک کنه. کمک...» صدایی از توی تاریکی‌ها گفت: «چه‌ت شده؟ چه کمکی می‌خوای؟ هان؟» پسر که کمی آرام گرفته بود گفت: «کی هستی؟ حواس‌ت باشه. من یه تفنگ پر به سمت‌ت نشونه رفتم.» صدا گفت: «با کی حرف می‌زنی؟ واسه چی داد می‌زدی کمک؟» پسر به اطرف‌ش نگاه کرد. نتوانست مسیر صدا را تشخیص بدهد.
       آیا خیالاتی شده بود؟ با صدای بریده انگار که وجود صدای دیگری را باور نکرده باشد گفت: «شما... کجایین؟ من گم شدم. کمک... آهاااای» صدا گفت: «این وقت شب این‌جا چه می‌کنی؟ از جات تکون نخور. بلند بلند با من حرف بزن تا پیدات کنم» صدایی که شنیده بود صدای مردانه‌یی به نظر می‌آمد که با تمام زمختی‌یش یک تنه جلوِ همه چیزهای ترس‌ناک ایستاده بود.
       نور فانوس کم‌سویی از لای شاخ و برگ‌ها به چشم پسر آمد. بلند گفت: «من این‌جام. آهای.» صدا گفت: «همون‌جا بمون. دارم میام» حالا نور فانوس به پیش پایش رسیده بود. نور چشم‌هایش را آزار می‌داد و به جز هاله‌ی نور زرد فانوس چیزی نمی‌دید. کمی که گذشت و چشم‌هایش عادت کردند هیکل بلندبالایی را دید که با فانوس به سمت او می‌آمد. با صدای بریده بریده گفت: «آقا... آقا من این‌جام. گم شدم» صدا گفت: «اینو خودم‌ هم فهمیدم. اون چیه تو دست‌ت هان؟ زود بندازش زمین.» پسر گفت: «آقا این خرابه. کار نمی‌کنه. چندتا حیوون وحشی نزدیک بود بهم حمله کنند.» تفنگ را روی زمین انداخت.
        مرد گفت: «تو که میای شکار باید پی همچین چیزی رو هم به تن‌ت می‌مالیدی. حالا چی می‌خوای؟ می‌بینی که حیوونی دور و برت نیست. از همون راهی که اومدی برگرد و برو». فانوس را بالا گرفت. نور که توی صورت پسر افتاد چشم‌های درشت و بازش به نظر مرد آمد. دست برد جلو چشم‌هایش را گرفت: «آقا من راهمو گم کردم. اصلا نمی‌دونم کجام و باید از کجا برم.» «خیلی خب. خیلی خب. فهمیدم. دنبال من راه بیفت و بیا.» بعد جست زد و تفنگ پسر را از روی زمین برداشت و خودش به پیش و پسر از پس توی سایه‌ی نور فانوس به راه افتادند.»         پسر از پشت به هیکل مرد خیره شده بود و لباس و اندام او را از نظر می‌گذراند. مو و ریش پر پشت او، همین‌طور لباس گل و گشادی که به تن داشت تصویر غریبی در ذهن پسر ایجاد کرده بود. توی خیالات خودش آن‌چه گذشته بود را از سر می‌گذراند و سعی می‌کرد بین آن‌چه از قصه‌ها و افسانه‌ها درباره‌ی سیاگالش شنیده با مردی که حالا در روبروی خودش داشت نقاط مشترکی پیدا کند. به این‌چیزها فکر می‌کرد که مرد بی‌اینکه بایستد یا به او نگاه کند گفت: «اومده بودی چی شکار کنی؟» پسر از خیالات خودش بیرون پرید و با من و من گفت: «نمی‌دونم. هرچی که گیر بیاد.» این آخرین صحبتی بود که بین آن‌ها رد و بدل شد.
        مرد همان‌طور که فانوس را بالا گرفته بود و تفنگ پسر و چوب‌دست خودش را سبک توی دست‌ش داشت قدم‌های بلند برمی‌داشت و مطمئن پایش را روی زمین فرود می‌آورد. از پشت درخت‌ها کم‌کم کلبه‌ی چوبی و پرچین‌های بزرگی به چشم آمد. مرد در کلبه را با فشار دست باز کرد و در سکوت پا توی آن گذاشت. مرد گفت: «امشبو این‌جا بخواب. اون گوشه جاتو می‌ندازم و فردا راه می‌افتی و می‌ری.» با دست گوشه‌ی اتاق را نشان داد.
       جایی که خلوت‌تر از باقی اتاق به نظر می‌آمد. فانوس را به میخ دیوار گیراند و فتیله فانوس دیگری را بالا کشید و روی میز گذاشت. گفت: «چیزی می‌خوری؟ هان؟ گرسنه‌ت که نیست؟» پسر که دنبال جایی برای نشستن بود و همین‌که چهارپایه‌یی پیدا کرد گفت: «ممنون. با خودم غذا آوردم.» و تا دست جنباند تا از کوله غذا و خوراکی خودش را نشان بدهد متوجه شد که چیزی به غیر از خودش همراه‌ش نیست.
       زیر لب گفت: «مثل این‌که گم شده. شاید تو جنگل افتاده باشه.» مرد گفت: «خیلی خب. باشه. بذار ببینم چی پیدا می‌شه بدم بخوری» روشنایی اتاق از نور دو فانوسی بود که در اتاق پت‌پت می‌زدند. از پنجره‌ی کلبه سیاهی‌های درختان بیرون همین‌طور تصویر مات گوشه‌ی مقابل اتاق انگار که در آینه‌ی پنجره آویزان شده باشد به چشم می‌آمد. تمام کلبه از چوب‌ درختان جنگلی ساخته شده بود. روی دیوار چوبی میخ و بستی وجود داشت که از آن لباس گالشی و جلیقه‌ی سیاه و کلاه نمدی چرکی آویزان بود. مرد از کلبه بیرون رفت و با یک کوزه سفالی سیاه و بقچه‌ی گل‌دار کوچک برگشت. پیش پای پسر بقچه را روی زمین گذاشت، از آن نان فتیری بیرون کشید و از کوزه سفیدی شیر را توی کاسه ریخت. گفت: «بخور» سفیدی شیر توی خاکستری‌های کاسه، زیرِ نورِ فانوس جلوه‌ی خاصی داشت.

       پسر لحظه‌یی به درهم غلتیدن شیر توی کاسه خیره ماند. کاسه را با دو دست بلند کرد و بالا کشید. گفت: «آقا شما این‌جا تنهایین؟ منظورم اینه که توی این جنگل نمی‌ترسین؟ آخه این اطراف خونه یا دهی به چشم‌م نیومد.
        دوری از آدم‌ها اون‌هم توی جنگل جدن باید ترس‌ناک باشه.» مرد فانوس را از روی دیوار برداشت و بی‌اعتنا به حرف پسر آن‌ را روی میز گذاشت. چاقوی فلزی را برداشت و به تن یک تکه چوب دراز و باریک کشید. خرده‌های چوب به اطراف می‌پریدند. پسر همان‌طور که تکه‌یی از نان را پایین می‌داد و حرکات مرد را دنبال می‌کرد دوباره پرسید: «خب! حتما دلیلی داشته.

آقا!؟ راسته که می‌گن این اطراف سیاگالش از حیوونا مراقبت می‌کنه؟» مرد جوابی نداد.
        پسر گفت: «آخه شما، وسط جنگل، تک و تنها! حتما یه چیزی هست. هم‌سن و سال‌های شما الان چهار-پنج‌تا بچه دور و برشونه. اون‌وقت شما وسط جنگل تک و تنها زنده‌گی می‌کنین.» کمی کاسه‌ را توی دست‌ش تکان داد. شیر دوباره به جنب و جوش افتاد و برهم غلتید. از این‌که می‌دید مرد پیِ حرف‌های او را نمی‌گیرد و به او جوابی نمی‌دهد احساس دل‌گیری نمی‌کرد. حالا احساس سبکی می‌کرد.
         دل‌ش می‌خواست برای همیشه در همان حال بماند و همان‌طور که روی چهارپایه در حال شیرخوردن است زنده‌گی کند. گفت: «آقا شما گاو و گوسفند هم دارین؛ نه؟!» مرد سرش را پایین انداخته و مشغول درست کردن کاسه‌ از تکه‌یی چوب جنگلی بود. زیر لب طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: «هفت سر گاو ماده داشتم و یه گاو نر تخمی. اما...» بعد طوری که انگار تازه متوجه‌ی سوال پسر شده باشد

گفت: «این چیزها چه دردی از تو دوا می‌کنه؟ غذاتو بخور و بگیر بخواب» پسر گفت: «آقا! می‌گن تو جنگل‌ها یه کسی هست که مواظب حیووناته و نمی‌ذاره کسی به‌شون آسیب برسونه.

راسته؟ می‌گن وقتی گاوی گوسفندی از گله جا بمونه یا تو برف و بوران توی جنگل گم بشه اون به دادشون می‌رسه» مرد چوبی را که در دست داشت مدام برانداز می‌کرد و با دقت از قسمت‌های به‌خصوصی تکه‌تکه‌ خرده‌های چوب را جدا می‌کرد.
       انگار خاطره‌ی دوری را از لای چوب‌ها بیرون می‌کشید. یا قصد داشت به شیوه‌ی خود رمزی را روی چوب حکاکی کند. سرش پایین افتاده و رد نگاه‌ش بی‌این‌که به چیزی بربخورد از زمین می‌گذشت و در اعماق زمین سرگردان رها می‌شد»

پسر گفت: «می‌گن اسم اون سیاگالشه. آقا! شما تا حالا اسم اون به گوش‌تون خورده؟» بعد همین‌طور که داشت سوال بعدی خودش را توی ذهن‌ش بالا و پایین می‌کرد دل به دریا زد و پرسید: «آقا شما حتما باید سیاگالش باشید. نه؟» مرد دست از کار کشید. چاقو و تکه چوب هنوز توی دست‌ش بودند. انگار حرف پسر او را از دورها به حالا پرتاب کرده باشند گفت: «تو پیش خودت چه خیالی کرد جوون؟. نکنه فکر می‌کنی راستی راستی کسی به اسم سیاگالش وجود داره؟ هان؟» پسر گفت: «خب من خودم شنیدم. اصلا همه می‌گن.
       هرجا می‌ری اگه طرف‌ت اهل حرف زدن باشه حتما از تو داستان‌ها و افسانه‌هایی می‌گه» مرد با عصبانیت پرید میان حرف پسر:  «باز که می‌گی تو! من نه سیاگالش‌ام و نه اونو می‌شناسم. اون چیزایی که شنیدی فقط قصه بودند. تو چه‌طور باورت می‌شه که ممکنه کسی به اسم اون وجود داشته باشه؟»

پسر گفت: «یعنی می‌خوای بگی چون من نتونستم شکار کنم و مشکلی برای حیوونات‌ت ایجاد نکردم نمی‌خوای از برنج جادویی و کلپرت به من بدی؟ یعنی اون دیگِ کوچیکی که اندازه‌ی نصف تخم‌مرغه تو خونه‌ی تو نیست؟ آقا من همه‌چیزو می‌دونم. من فقط اومدم ازت یه مشت برنج بگیرم و برگردم» مرد نیم‌خیز شد، از عصبانیت دست‌ش را روی پای‌ش کوبید: «تو اصلا حالی‌ت نیست. هیچ سیاگالشی وجود نداره.
        اصلا هیچ‌وقت وجود نداشته. اگر هم وجود داشته تا الان هفت‌تا کفن پوسونده. اینا قصه‌ی یه مشت آدم قصه‌پرداز و خیال‌پردازه.

       این‌قدر همه -هرکس که دست‌ش رسید- توی این قصه‌ها دست بردن که سخت می‌شه راستو از دروغ تشخیص داد. حالا هم یه مشت دروغ و خیال‌پردازی باقی مونده که هیچ‌کس‌و به هیچ‌جا نمی‌رسونه.

هه؟! سیاگالش!» پسر آرام گفت: «اگه قرار بشه همچین قصه‌ی دروغی گفته بشه چه نفعی به حال من و تو می‌تونه داشته باشه؟» مرد به چشم پسر خیره شد؛ پوزخندی زد و گفت: «ای‌کاش همه قصه‌هارو دوست داشتند.
          همه به جای این‌که به فکر خوابِ بعد از قصه باشند به منظور قصه‌گو فکر می‌کردند دنیا بهشت می‌شد. می‌دونی؟ همه‌ش هم تقصیر مردم نیست. این قصه‌گو‌ها هم مقصرند. وقتی به جای صدتا افسانه و قصه‌ی جورواجور فقط یه افسانه‌رو به خورد مردم بدن فکر می‌کنی چی می‌شه؟ وقتی به همه بگن که با خرافات و افسانه‌ها بجنگن و اونارو دور بریزند و به جاش قصه‌ی جدیدو گوش کنند فکر می‌کنی کسی قصه‌ی اونارو باور می‌کنه؟»

پسر گفت: «اگه قرار باشه هیچ‌وقت هیچ سیاگالشی وجود نداشته باشه پس تکلیف اون دونه‌های برنج که هیج‌وقت تموم نمی‌شدند و کلپر و رونق و خوشی چی‌ می‌شه؟ آقا من نیومدم که این‌حرفارو بهم بزنین.
        من اومدم پی...» مرد با عصبانیت میان حرف پسر پرید: «چرا هرچی من می‌گم تو حرف خودتو تکرار می‌کنی؟ بهت که گفتم نصفِ بیش‌تر اون افسانه‌ها دروغه و دروغ‌ش هیچ نفعی به حال هیشکی نداره. اما اون نصف دیگه‌شو ای‌کاش مردم باور می‌کردند. می‌دونی منظورم کدومه؟ منظورم جلوِ شکارو گرفتنه.

     دیگه حداقل یه شکارچی حرومزاده باید اینو بدونه که به گوزن ماده‌ی حامله شلیک نکنه. این‌قدر که باید بفهمه. نه؟ تو اون قصه‌هایی که تو شنیدی همیشه کسی بوده مواظب گوزن‌ها و حیوونات باشه. همیشه بوده. خب. یه نفر آدم از خدا بی‌خبر، مثل تو نصف شبی هوس می‌کنه همچین چیزی‌رو امتحان کنه. تفنگ‌شو برمی‌داره و می‌زنه به دل جنگل... بنگ! تیر می‌ندازه تو سیاهی و صدای ماغ گوزن بلند می‌شه. خودشو به گوزن می‌رسونه و کارشو می‌سازه و بعد هرچی بالا سر لش اون منتظر می‌مونه خبری از سیاگالش نمی‌شه.
       می‌دونی یعنی چی؟ یعنی این‌که پیش خودش فکر می‌کنه اصلا سیاگالش وجود نداره یا اصلا مرده و هفت‌کفن پوسونده؛ یا بدتر ممکنه فکر کنه کار شکار اون مورد پسند اون قرار گرفته و کاری به کارش نداره. این می‌شه که درست موقع بارداری گوزن‌ها هم دست از شکار بر نمی‌داره و دونه دونه‌ی اون زبون‌بسته‌ها رو می‌کشه.» پسر کاسه‌ی شیر را بالا برد و آخرین جرعه‌ی شیر را فرو داد: «آقا شکاربان‌ها. الان اون‌ها دارن همچین کاری‌و می‌کنند. نمی‌ذارند کسی اضافه شکار کنه.» مرد با نیش‌‌خند گفت: «شکارِ اضافه؟ هه! دیگه چیز اضافه‌یی وجود نداره. اون چندتا گوزن بیچاره‌یی هم که زنده موندن از خوش‌شانسی و چابکی خودشون بوده. اگه قرار بود شکاربونا جلو شکارچی‌هارو بگیرند خیلی وقت پیش باید این‌کارو می‌کردند و کارشون به ثمر می‌نشست.
       این افسانه‌ها به خاطر این بود که مردم بدونن کسی هست که مواظب حیوونات باشه و طرف اونارو بگیره. به خاطر این بود که بدونن اگه واسه خوشی تیر می‌ندازن و حیوونی رو می‌کشن سیاگالشی هست که خِرشونو بگیره. واسه این‌ بوده که اگه از کشت و کشتار احساس گناه نمی‌کنند؛ دست‌ِ کم از اون بترسند. فقط برای ترس از سیاگالش بوده. اما حالا این‌قدر قصه‌های مختلف و بی‌ارزش توی هم پیچیدند که اصلا معلوم نیست سیاگالش کی‌بوده و چی می‌خواسته.» مرد چاقوی کوچک خودش را دوباره روی تن چوب فشار داد.
      انگار با کندن هر تکه از چوب و ساختن پیاله تکه‌یی از خاطرات بد را می‌کند و به دور می‌انداخت. گفت: «وقتی افسانه‌ها و داستان‌ها نمی‌تونن جلوِ کارهای بد مردمو بگیرند انتظار داری قانون بتونه همچین کاری بکنه؟» پسر گفت: «آخرش که چی؟ یه جایی یه نفر باید جلو این‌کارو بگیره؟ مگه نه؟» فکر می‌کنی نگرفتن؟ طبیعت جلوِ همه‌چی وایمیسته. نگاه کن به دور و برت. این‌قدر گوزن شکار شده که دیگه چیزی باقی نمونده. این خود طبیعته که جلو این وضعیت کوتاه میاد و خودشو نابود می‌کنه.
        طبیعت خودشو می‌کشه. اون خودکشی می‌کنه تا از شر همه‌ی بدی‌ها خلاص بشه. ای‌کاش کسی مثل سیاگالش وجود داشت. اگه کسی مثل اون بود اوضاع جنگل و حیوونات این نبود.» چشم پسر سنگین شده بود. خواب پشت چشم‌هایش این‌پا و آن‌پا می‌کرد. مرد همان‌طور چاقو به تن چوب می‌کشید. کاسه‌ی شیر توی دست‌های پسر هنوز لب به لب و پر بود. توی دل‌ش می‌گفت من که از شیر خوردم. مزه‌ی شیر هنوز زیر زبان‌ش بود. آیا هنوز شیر را نخورده بود؟ به بقچه‌ی زیر پایش، به فانوس‌ها بعد به تراشه‌های زیر دست مرد خیره شد.
        چه مدت گذشته بود؟ آیا آن سوال‌ها و جواب‌ها هنوز اتفاق نیفتاده بود؟ یا تمام شنیدنی‌ها را شنیده بود و کاسه‌ی شیرش بی‌هیچ دلیلی دوباره لب‌ریز شده بود؟ شاید پر کردن دوباره‌ی کاسه‌ی شیر را به خاطر نمی‌آورد. خواست زبان باز کند و از مرد بپرسد. به مرد که نگاه کرد تصویر محو مرد جلو چشم‌هایش پر رنگ‌تر شد. مرد با سرِ رو به پایین، کنار میزی چوبی، چاقو به دست تکه چوبی را خط می‌انداخت. نور زرد فانوس اتاق را روشن کرده و بوی خیس چوب‌ به مشام می‌رسید درِ دکان قهوه‌خانه چند روزی بود که بسته مانده بود. نه کسی خبری از پسر داشت؛ نه کسی او را دیده بود.
       پیرمردها که جایی برای نشستن و غلیان کشیدن نداشتند جویای احوال او بودند. تا این‌که بعد از یک هفته وقتی که دام‌داری برای هی کردن گاوهایش از رودخانه می‌گذشت، تنِ بی‌جان پسر را کنار رودخانه پیدا کرد. پسر با لباس پاره و صورت زخمی دمر روی زمین افتاده؛ چشم‌هایش باز، رک‌زده، خیره به دورها و سبزه‌زارها بود. یک دست‌ش را سفت مشت کرده و تفنگ برنوی زنگ‌زده و کهنه‌یی کنار او افتاده بود. مشت پسر را که به زحمت باز کردند از داخل مشت‌ش چند دانه‌ی برنج روی زمین ریخت. پایان       ----------------------------------------------------------------------------------------------------------- ------------------------------------------------------------------------------------------------------------ منابع:

http://ethnography.blogfa.com- دكتر بهروز رودباركي كه بنده گلچيني از مقاله اش را در بالا اورده ام وي براي تهيه مقاله به منابع زير مراجعه نموده است . 1- هیس ، ه ، ترجمه طاهری قاسم ،تاریخ مردم شناسی ،انتشارات ابن سینا ، چاپ اول ، تهران 1358

2-    رنجبر ،م ،و...،بررسی و توصیف گویش گالشی ، انتشارات گیلکان رشت ،چاپ اول. 1382

3-   عسکری خانقاه، اصغر ، پژوهشی مردم شناسی در روستای قاسم آباد گیلان ، انتشارات صهبا ، تهران 1372              

    4-   بشرا ، م ،افسانه ها و باور داشت های مردم شناختی جانوران در گیلان ، انتشارات دهسرا ،چاپ اول. 1383

5-   رابینو، ه ، ل ، ترجمه خمامی زاده ، ولایت دارالمرز ایران گیلان ، انتشارات طاعتی ، رشت 1382

6-    رنجبر ، محمود ، بررسی و توصیف گویش گالشی ، انتشارات گیلکان رشت ،  چاپ اول ، رشت 1382

7-   بیرو آلن ، ترجمه باقر ساروخانی ، فرهنگ علوم اجتماعی ، انتشارات کیهان . سال 1380 تهران                

      8یوسفی نیا ،علی اصغر ، تاریخ تنکابن ، انتشارات قطره ، چاپ دوم ، تهران 1371 سايت لوكس بلاگ از سايت هاي بچه هاي اشكور سايت رانكوه وبلاگ بهشت اشكور  مقاله دوست عزيزم علي آقايي .

  لازم به توضيح است بنده مطالب را به سليقه خودم دسته بندي كردي و گاهي در تلخيص مطالب و اضافه نمودن به آن اقدام نموده ام و موارد زيادي مطالبي را از خودم كه در مطالعه ميداني از مردم سوال كرده ام به مجموعه اضافه نموده ام .

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده                  
 
 
 
 
  

رعنا دختر افسانه هاي اشكور- افسانه نه بلكه واقعيتي ... [ لشكان ]

 

رعنا دختر افسانه هاي اشكور لشكان [ البته افسانه اي واقعي كه كهنسالان ما انرا بياد دارند]

 

 

 

  در اينجا به داستان دختري به نام رعنا مي پردازيم كه اين روز ها اسم و رسم او جهاني شده است . آهنگ هاي محلي گيلكي و قصه هاي مادران از اين دختر اشكوري كم نيست . رعنا دختري كه لشكان [ لزر] زندگي مي كرد اما قصه زندگي وي در همه نقاط ايران بر سر زبان ها جاري هست .

براي معرفي رعنا  دو كتاب به چاپ رسيده است بنام هاي چگونگي زاده شدن رعنا – كتاب رعنا [ رعنه ]

 

كتاب اول: كتاب  چگونگي زاده شدن ترانه ی رعنا كه توسط آقاي محمد قلی صدر اشکوری  نوشته شده و انتشارات درخت بلورین   در سال 1390 شمسي آنرا به چاپ رساند است . همان گونه که از عنوان آن پیداست این کتاب به چگونگی شیوع ترانه ی رعنا می پردازد . همچنین ترانه ی رعنا به روایت افراد و نواحی مختلف را بیان میکند . ۱۷ بند ترانه ی رعنا و  نت موسیقی ترانه ی رعنا در این کتاب موجود است.

 

 كتاب ديگر هم بنام رعنه يا رعنا توسط اقاي مسعود صوفي نژاد نوشته شده و انتشارات سيب سبز در سال  1380 آنرا به چاب رسانده است . داستان دختري به رعنا [ رعنه ] از اشكورات را روايت مي كند كه در منطقه ی اشکور به زیبایی مشهور بود و خواستگاران  زیادی داشت و عشق او به سرگالش هادی باعث بروز اختلافاتی بین کدخدای محل و هادی شد که در نهایت به قتل هادی انجامید . در انتهای کتاب قسمت هایی از شعر رعنا نیز آورده شده است

 

داستان شيرين رعنا  ‍[زندگي رعنا در لزر لشكان اشكور]

 

 

 [[ رعنا در زمان ميرزاكوچك خان زندگي مي كرد و اين محل يعني لزر محل زندگي وي بود. لزر در منطقه لشكان و در همسايگي روستاي سپارده روستاي من مي باشد ]]

 

رعنا از ترانه های فولکور گیلان به شمار می رود. در خصوص داستان رعنا روایت های مختلفی وجود دارد و حتی در خصوص شعر رعنا نیز نسخه های متفاوتی مشاهده شده است که گاها در نحوه بیان متفاوت می باشد. اما آنچه که بیشتر است.
داستان رعنا به سال های قیام میرزا کوچک خان جنگلی بر می گردد و روایت است که رعنا توسط کرد آقا جان (از عیاران زمان خود) از روستایش دزدیده می شود اما بعد رعنا با او ازدواج می کند یک سال بعد کرد آقا جان در درگیری زخمی و سپس در اثر پرت شدن با اسبش به دره ای در جایی به نام كلرود [پلرود ]از بین می رود و رعنا که خود را روسیاه می بیند از برگشتن به روستا احراز می کند این شعر توسط عاشق او سروده می شود.
هر چند نمی توان صحت و سقم روایت یا جزییات را به قطعیت مشخص کرد اما شعر خود اطلاعاتی از قبیل ازدواج رعنا با کرد آقا جان و اینکه سراینده شعر را از زبان پسر دایی او می سراید (خواه در واقعیت هم چنین بوده باشد) و همچنین عدم پذیرش رعنا در جامعه آنروز قابل استنباط است. برگردان شعر نیز آورده شده است.
یک روایت دیگر از داستان رعنا :
رعنا دختری گیلک و بسیار زیبا بود که در شرق گیلان زندگی می کرد و کردآقاجان عاشقش میشه و با هم فرار میکنند. کردآقاجان عیار بود و از اربابان و ثروتمندان می دزدید و به فقرا کمک می کرد و اربابان هم همیشه دنبالش بودند تا دستگیرش کنند که البته با یاران زیادی که داشت این کار مشکل بود. تا اینکه بالاخره در درگیری ها کشته میشه.

 

اما اصل داستان :

 

        روایت می کنند سرگالشی به نام هادی در منطقه اشکورات بود که در فصل زمستان براحتی راه های کوهستانی صعب العبور اشکور را در سرمای شدید و طاقت فرسای آن پشت سر می گذاشت و در گیلان در زمینی که ملک اربابی بود سکونت داشت .

          کار اصلی وی دامداری بود . در ییلاق(اشکور) در مرتعی زیبا به نام لزر که در تصرف و مالکیت شخصی به نام مختار خان بود سکونت داشت ، همراه دام ها و کارگران ییلاق-قشلاق می کرد . مرتع لزر در روستای لشکان اشکور در کنار رودخانه پلورود واقع شده است .   لشکان کدخدايي به نام کربلايي عاشور داشت و اين کدخدا فرزندي پسر به نام نوروز داشت که رعنا شخصيت اصلي داستان همسر وي بوده است .

          سرگالش هادي در منزل کربلايي عاشور در هنگام کوچ تابستانه استراحت مي کند . زيبايي رعنا که زبانزد خاص و عام بود و در منطقه تاکنون کسي به زيبايي او ديده نشده بود از معروفيت خاصي برخوردار بود . ماهي بود تابان و خورشيدي بود فروزان . تمامي حرکات و رفت و آمد هاي او و ديگران مورد توجه مردم بود و از طرفي حضور مداوم سرگالش هادي به خانه پدر رعناباعث ايجاد ظن جديدي مبني بر عاشقي سرگالش هادي و رعنا شد و سر انجام کربلايي عاشور و اقوام او سرگالش هادي را مورد ضرب و شتم شديد قرار دادند . ارباب سرگالش هادي از او مي خواهد که نگران نباشد ، انتقام وي را از آنها مي گيرد .

           بعد از 40 روز استراحت و مداوا در منزل ارباب به گيلان عزيمت مي کند و در آنجا با کرد آقاجان آشنا مي شود . سرگالش هادي به اتفاق کرد آقاجان و چند تن ديگر به روستاي کلورود اشکور مي روند . و در کلورود با دو نفر به نام سلطان علي و علي آقا هم پيمان شده که انتقام سرگالش هادي را از کربلايي عاشور و اقوامش بگيرند .
          کردآقاجان گندم ها و علوفه هاي اهالي لشکان را به آتش مي کشد و سپس در غاري مخفي مي شود . کربلايي عاشور که خود را عاجز از مبارزه با کردآقاجان و دار و دسته اش مي بيند با همشتي اربابان معروف به قواي دولتي نامه مي نويسد و خواستار دستگيري کرد آقاجان ميشود . نائب علي خان به همراه قزاق ها به رحيم آباد آمده و منطقه را قرق مي کند . نائب علي خان با 150 نفر مجهز به سلاح سرد و گرم در روستايي به نام نياسن نزديک کلورود مستقر مي شوند .

         از دو طرف به محل اختفاي کرد آقاجان حمله مي برند و کرد آقاجان را در روي تخته با تفنگ مجروح کرده و به قتل مي رسانند . نائب علي خان علت مهاجرت کرد آقاجان را از منطقه رودبار به اين منطقه جويا مي شود و مردم سرگالش هادي را عامل اين مهاجرت معرفي مي کنند . آنها به دنبال سرگالش هادي به طرف لشکان حرکت مي کنند .

         مردم لشکان که دل پري از سرگالش هادي داشتند او را با دسيسه به منزل رعيتي به نام عبدا... در محله سوگل سر مي کشانند . و چون مي دانستند از پس او نمي توانند بر بيايند با نيرنگ او را در درون خانه مورد حمله قرار داده و توسط کربلايي عاشور و پسرش به قتل مي رسانند .
        اربابان نيز با پرداخت رشوه ماجراي قتل سرگالش هادي را به نائب علي خان اطلاع داده و او را از تحقيقات بيشتر باز مي دارند . ماجراي عاشقانه سرگالش هادي و رعنا و قتل دو شخصيت اصلي داستان که حقيقت دارد موجب پيدايش اشعار و ترانه هاي عاشقانه فراواني شده است .

         ثمره ازدواج رعنا با نوروز دختري است به نام صغري که در روستاي امير گوابرِ دهستان طول لات در محلي به نام گوسفند گويه زندگي مي کند .

 

قصه اي ديگر در مورد رعنا اما مستند نيست

  یکی از ناصر الدین شاه می گوید که وقتی وارد گیلان شد در دامنه های دیلمان متوجه صدای زیبای چوپانی شده که عاشقانه می خواندو بعد او را منع کرد . و یا داستانی با لیلی و مجنون که ناصرالدین شاه گفت بگویید رعنا بیاید تا من او را ببینیم. وقتی ناصر الدین شاه رعنا را دید با اعتراض گفت : تو برای این سیاه سوخته می خوانی ؟؟! چوپان گفت : برای تو سیاه سوخته است برای من جواهری بیش نیست… (از این  دست داستانها که سندیت ندارند )نقد اين قصه :

داستان رعنا در زمان ناصر الدين شاه اتفاق نيافتاده است و به زمان هاي بعدتر برمي گردد و اين قصه سنديت ندارد .داستان كه حقير در بالا ذكر كرده ام در كتابها و روايت ها مستند و قابل روايت است .

 ----------------------------------------------------------------------------------------------

و کاملترین شعری که درباره داستان رعنا  گرد آوری شده شعر زیر است که این روزها کمتر کسی آنرا بطور کامل می داند:

رعنا گونی مو دلیرم رعنای

اشکور باج بگیرم رعنای

رعنا تو که دونی مو گالشم رعنای

از گالشی جی دس نکشم رعنای

مختار خانکه سرگالشم رعنای

سالی صد من روغن کشم رعنای

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

رعنا تی تومان گِله کِشه ،رعنا

تی غصه آخر مَره کوشه ،رعنا

دیل دَوَستی کُردآجانه،رعنا

حنا بَنَی تی دَستانه،رعنا

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

آخه پارسال بوشوی امسال نِمَی ،رعنا

تی بوشو راه واش دَر بِمَی، رعنا

تی لِنگانِ خاش در بِمَی ،رعنا

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

رای اسپیلی سر به جیرای رعنای

قزاق بمای دست به تیرای رعنای

بزا آقا جونه چیپیرای رعنای

کورد آق جونی ایمشو میرای رعنای

اونی هفتمه کی بگیرای رعنای

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

رعنای بوشو تا لنگرود رعنای

خیاط بِدِی هیشکی نُدوت ،رعنای

خیاط وَچَی تَر کُت بُدوت ،رعنا

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

ایمساله سال بارونای رعنای

نامرد چقد فراوونای رعنای

ایمساله ساله شیطونای رعنای

آدم کوشی چی آسونای رعنای

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

گلونده رو اوخون درای رعنای

کوراب زرمخ اوخان درای رعنای

جنگل هنی شیرون درای رعنای

مرداکونه ژیبیر درای رعنای

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنای

سیاه کیشمیشه رعنا

ترجمه قسمتی از شعر رعنا مرسوم است 

رعنا تی تومان گَله کشه   رعنا
تی غوصه آخر مَرَ کُشه   رعنا
دیل دوسی کردآجانه  رعنا
حنا بنی تی دستانه   رعنا
آی رو سیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنای میشه رعنا سیاکیش میشه رعنا

(آخه) پارسال بشو امسال نومی  رعنا
تی بشورا واش در‌بومی  رعنا
تی لنگان خاش دربومی  رعنا
آی رو سیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنای میشه رعنا سیاچیش میشه رعنا

امسال سال چائیه  رعنا
رعنای تی پرمه دائیه  رعنا
جان من بوگو مرگ من بوگو رعنا
رعنای گل رعنا گل سمبله رعنا

رعنا بوشو تا لنگرود رعنا
خیاط بدی هیچ کی نوگود  رعنا 
خیاط وچی ته ره کت بودود رعنا
آی رو سیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنای میشه رعنا سیاچیش میشه رعنا

ترجمه 

رعنای من، دامن بلندت روی زمین کشیده میشه، رعنا
از غصه دوریت دق می کنم، رعنا
چرا که دل به کرد آقا جان بستی رعنا
بخاطرش دستانت را حنا گرفته‌ای رعنا
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا

پارسال رفتی امسال هنوز برنگشتی رعنا
راهی که رفتی چر از علف هرز شده رعنا
شاید استخوان پایت در اومده رعنا
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا

امسال سال پر خیر چائیه است رعنا
رعنا پدر تو دایی من است (تو دختردایی من هستی)
جان من بگو مرگ من بگو رعنا

رعنا رفتی تا لنگرود رعنا
پارچه ای از جنس ماهوت خریدی رعنا
رفتی پیش خیاط برات کت دوخت
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا

 

اما خود شعر رعنا هم در لهجه های مختلف و در روستا های مختلف دچار تغییراتی شد . مثلاً استاد فریدون پور رضا به این صورت می خواند :

رعنا چقدری مشتی بی         رعنا

بالنگه باغ نیشتی بی            رغنا

باغان مال اربابانی                رعنا

تی همراه بودن گرانی          رعنا

رعنا بگوی بامن

بی وفا تویی یا من

رعنا تی دامن گل کشی        رعنا

تی قصه آخر مره کشی        رعنا

دیل بدهی کردآقجانی           رعنا

حنا بنی تی دستانه              رعنا

آی بی وفا رعنا

برگرد بیا رعنا

رعنا بگو با من

بی وفا تویی یا من….

 

روايت ها و شعرهاي متفاوتي در مورد رعنا دختر اشكوري گفته شده مثلاً روستاي ما سپارده شعر رعنا را بصورت ديگر مي خوانند :

رعنه گل رعنه

   گل سنبل رعنه  

توگوتي مو چندر[چغندر] نخورم رعنه  

  گوسند دنبه بخورم رعنه  

راه بلرود سر بجير رعنه       

آقاجان كرده دست به تير رعنه

 

 تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسانه هاي اشكور[افسانه آل ؛ كوه عروس و داماد؛ افسانه كوكه؛ پلنگ يك چشم...]

 

 افسانه « آل » در اشكورات

 افسانه هاي آل  - كوه عروس و داماد - كوكه يا كوكو - پلنگ يك چشم - رعنا - شال ترس محمد در ذيل اين نوشتار مي آيد اميدواريم به فرزندان مان فقط پاي نشستن تلوزيونم و فيلم هايي كه بعضاخارجي و با فرهنگ ما همخواني ندارد سرگرم نكنيم با نقل اين داستانها كه از فرهنگ غني كشور مان نشأت گرفته كاري كنيم كه اين افسانه ها در اذهان باقي بماند تا فرهنگ و تمدن ما نيز باقي بماند و به فراموشي سپرده نشود .  . اسماعيل اشكور كيايي

 

      افسانه ی آل که آنرا دشمن زن زائو می دانند در میان اشکوریان و آنهایی که کهنسالترند بسیار رایج است . آل موجودی است خیالی و وحشی که در تنهایی ، به خصوص در هنگام شب انسان را تهدید می کند . به عقیده ی مردم اشکور در شبهای اول زایمان اگر زن تنها باشد از وجود وی در امان نیست.

        آل را زنی بلند بالا با موهای بلند و در هم پیچیده می دانند که تا پشت پا موهایش آویزان است . فاقد بینی و دارای پستان های بلند است و غالباً بصورت زن همسایه وارد خانه می شود و از قرآن و هر شی ء فلزی میترسد .

        واقعیت این است که افسانه ی آل نتیجه ی ضعف انسانها در برابر بیماریهایی است که آنها را تهدید می کند .

         بنابراین بدلیل نبود آگاهی متوسل می شوند به بعضی از خرافاتی که کم کم جزء باور دینی آنان  به حساب می آید و پشت پا زدن به این باور را تهدیدی جدی در روند زندگی خود می دانند .

از خرافاتي شبيه اين مانند اينكه زن كه حامله است بايد آب جوش بيرون از منزل نريزد شايد بچه جني بسوزد و پدر و مادر او زن حامله را اذيت كند . نموده ديگر نشستن در زير درخت گردو است كه مي گويند زير آن جن دارد و در تاريكي شب از آن دور مي كنند و علت آن است كه كساني كه در شب زير درخت گردو مي روند لبشان تب خال مي زند كه اين عامل بخاطر اين است كه گازي از درخت گردو متساعد مي شود كه سبب تبخال مي شود و شايد هم اين خيال زير درخت گردو رفتن ترس را در انسان ايجاد مي كند و پس از ترس ناگهان آدرنالين در بدن ترشح مي شود و سبب تب خال مي گردد .

 

 

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

افسانه ی« یِلَنگ = یِه چوم یِه لَنگ » در اشکورات

 

آنچه در اذهان عمومی به ویژه پیران ، موجود است چنین است : بعضی ها معتقدند که جانوری است که شباهت زیادی به انسان دارد ولی بسیار قوی و نیرومند است و هیکل درشت و بی قواره دارد . دارای یک چشم درشت ونورانی در وسط پیشانی است ( البته نورانی بودن در اینجا ، همان تیز بین بودن است ) و نیز دارای یک پای بسیار بزرگ است که بعنوان مثال : جا پایش را به شعاع یک «سینی بزرگ مسی» میپندارند . دشمن نوع انسان است و بیشتردر قلب جنگل های شمال ، جاهای بسیار مخوف و وحشتناک و آنهم به هنگام شب پیدا می شود . نشانه ی ابراز وجودش هم ، صدا کردن افراد به نام است تا آنها را چنگ آورده و بخورد . ( افرادی که به هنگام شب و بنا به ضرورت به قلب جنگل و قسنتهای ترسناک جنگل رفته اند ) اما دلیل دشمنی وی با نوع انسان و نیز اطلاع داشتن وی از نام و نشان اینگونه افراد ، به درستی روشن نیست.

بعضی های دیگر معتقدند که این جانور «یَلنگ» نام دارد ، نه به دلیل اینکه دارای یک پا است ، بلکه چون جانور بسیار قوی و تنومندی است و کسی را ، از نوع بشر ، یارای برابری و مقابله با او نیست او را « یل » یا « یَلنگ» یعنی جانوری بسیار قوی و خطرناک نامیده اند .

آنجه مسلم است موجوداتی در قدیم وجود داشت که به هیچ وجه با عقاید امروزی ما جور در نمی آید. مثلاً «اساطر» اسکیموها ، حکایت از آن دارد که قبایل اولیّه توسط (خدایانی) که دارای بالهای برنجی بوده به زمین منتقل شده اند و دانایان سالخورده ی سرخ پوست عقیده دارند : «مرغ طوفان» نخستین بار آتش و میوه را به آنان شناسانده است. در کتابی بعنوان «ارّابه ی خدایان» نوشته : اریک فون دنیکن، ترجمه ی دکتر محمد علی نجفی ، از ماشینهای پرنده ای به نام « مروارید آسمان» نام برده شده است و تاکید شده که این حقایق جزو اسرار است و برای توده نیست .

بنابراین موجودات غول پیکری چون : یَه لنگ ، غول ، پیربابو و سیا گالش موجوداتی هستند که از میلیونها سال پیش، سینه به سینه به نسل امروز منتقل شده اند .

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

داستان كوكو يا كوكه

 

کوکو یا کوکه

 کوکو ، افسانه دختر بچه ای یتیم در گیلان است که مادر خود را از دست می دهد و ماجراهایی را به چشم می بیند.

«کوکو» ، سی و دو سانتی متر قد دارد. این موجود ، دختر بچه ای یتیم است، که همه افسانه های گیلانی ها را پر کرده است. مشخصه کوکو در افسانه ها بی معرفتی است چون کوکوها جمعی با یک ماده جفت گیری و سپس ماده بیچاره را به حال خود رها می کنند. ماده بی‌خانمان و ‌آشیان، لانه پرنده‌های دیگری را انتخاب می‌کند و در هر آشیانه فقط یک تخم می‌گذارد و بعد آن پرنده‌ ناچار از تخم کوکوی ماده مراقبت می‌کند تا به دنیا بیاد.

اما چرا بی‌آشیان؟ چون رسم پرنده‌ها این است که نرها برای اثبات توانایی جفت‌گیری لانه بسازند، ولی حالا وقتی چند پرنده نر با هم باشند، هر کدام به لانه سازی مشغول شود سرش کلاه رفته. تنبلی به کوکوها هم سرایت کرده.

«کوکو تی‌تی» یا همان کوکوی معروف، از جمله پرندگانی است که به خاطر آواز حزن‌انگیز و موزونش در گیلان موجد افسانه‌هایی شده که از گذشته‌های دور بر سر زبان‌ مردم این دیار بوده

در گیلان، روایت‌های مختلفی از این پرنده هست: بعضی‌ها این پرنده را دخترکی یتیم یا نوعروسی پاکدامن می‌دانند.

«کوکو» دختر کوچکی بود که مادرش خیلی زود می‌میرد و غربت نبود مادر را هیچ چیز برایش پر نمی‌کند مگر ساعت‌هایی که همراه پدر است. چند سال مرد با دخترش سر می‌کند و خودش را از محبت یک هم‌آشیان دلخواه محروم می‌کند تا با گوش و کنایه‌ها و دلسوزی‌های دیگران، بالاخره ازدواج می‌کند و برای دخترش نامادری می‌آورد. اولین شبی که کوکو بی‌حضور و لطف محبت پدر خوابید، مادرش را در خواب دید که غمگینانه به او نگاه می‌کرد. او تا صبح چند بار از خواب پرید و بالش یادگار مادرش خیس اشک بود. کوکو هرگز از نامادری بوی مادر به مشامش نرسید و او به کوکو خیلی سخت می‌گرفت. او می‌دانست که همه چیز و دل و جان شوهرش بسته به این دخترک است.

عشق به مرد که در هر دوی آنها به شکلی متفاوت وجود داشت و کامل بودن دختر کوچولو و بدتر از همه فهمیدن اجاق کوری زن، آتش حسادت به دختر را در دلش راه داد.

کوکوی کوچولو، صندوقی داشت که کم‌کم جهیزیه‌اش را در آن جمع می‌کرد و کم‌کم صندوق پر از پارچه و دست‌دوزی‌ها و کاردستی‌های هنرمندانه و زیبای دختر شده بود.

از دیرباز در روستاهای گیلان رسم بود که دختر باید با دوخت‌ودوز و جمع آوری جهیزیه ، ابراز سلیقه کند و برای ورود به زندگی جدید آماده شود. در دل زمستانی سیاه که کوکو برای دیدار خاله به روستای کناری رفته بود و برف راه بازگشت را بسته، نامادری مهربان مشتی از آویزه‌های نخی را در لابه‌لای لباس‌ها و بافتنی‌های صندوق کوکو گذاشت. در همان زمستان برای کوکو خواستگار آمد و قرار شد بعد از نوروز به خانه شوهر برود. روزهای آخر نامادری با کوکو خیلی مهربانی کرد و مدام مثل کوکو خیال‌پردازی می‌کرد اما با چه خیالاتی؟!

دستمال را نامادری به سر «کوکو» بست، حلقه زرین را عمه داماد در انگشتش کرد و این شکل جشن نامزدی برگزار شد. صبح بعد وقتی کوکو خواست دستمال سر را در صندوق بگذارد، نامادری صدای زوزه مانند دردناکی از بالاخانه شنید. وقتی رسید دید کوکو موپریشان و چهره خراشیده وسط اتاق مچاله شده و نشسته. همه چیزهای صندوق در گوشه و کنار اتاق پخش بود و بوی ناک و خزه و خیسی همه جا پر شده بود. دختر که حاصل سال‌ها تلاش و امیدواری را که با آن همه آرزو و خوش‌خیالی، کشیده بود بر باد رفته می‌دید از خدا خواست که او را از این رنج و از این سرافکندگی و از این زندگی خالی از امید، خلاص کند. هنوز نامادری کامل وارد اتاق نشده بود که کوکوی قصه ما پیچ‌وتابی خورد و لحظه‌ای بعد به صورت پرنده‌ای زیبا و دوست‌داشتنی درآمد و پروازکنان به بالای درخت نارون همسایه رفت و در حالی که صدایش روشن و دلنشین اما دردناک بود، شروع به خواندن کرد:

«کوکو، بسوج؛ کوکو، ببیج؛ کوکو، بنال» (کوکو، بسوز؛ کوکو، برشته‌شو؛ کوکو، بنال»

کوکو پر و بالی زد و به سوی جنگل انبوه و بی‌برگ روستا در آن زمستان سرد و غم‌گرفته پرواز کرد و ناپدید شد.
و هنوزم ای صدا فصل بهار از جنگلا به گوش میرسه و قدیمی ها براش افسوس میخورند و دل میسوزونند.

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

رعنـــــــــــــــا دختري از لشكان اشكور

 

در اينجا به داستان دختري به نام رعنا مي پردازيم كه اين روز ها اسم و رسم او جهاني شده است . آهنگ هاي محلي گيلكي و قصه هاي مادران از اين دختر اشكوري كم نيست . رعنا دختري كه لشكان [ لزر] زندگي مي كرد اما قصه زندگي وي در همه نقاط ايران بر سر زبان ها جاري هست . براي معرفي رعنا  دو كتاب به چاپ رسيده است بنام هاي چگونگي زاده شدن رعنا – كتاب رعنا [ رعنه ]

كتاب اول: كتاب  چگونگي زاده شدن ترانه ی رعنا كه توسط آقاي محمد قلی صدر اشکوری  نوشته شده و انتشارات درخت بلورین   در سال 1390 شمسي آنرا به چاپ رساند است . همان گونه که از عنوان آن پیداست این کتاب به چگونگی شیوع ترانه ی رعنا می پردازد . همچنین ترانه ی رعنا به روایت افراد و نواحی مختلف را بیان میکند . ۱۷ بند ترانه ی رعنا و  نت موسیقی ترانه ی رعنا در این کتاب موجود است.

 كتاب ديگر هم بنام رعنه يا رعنا توسط اقاي مسعود صوفي نژاد نوشته شده و انتشارات سيب سبز در سال  1380 آنرا به چاب رسانده است . داستان دختري به رعنا [ رعنه ] از اشكورات را روايت مي كند كه در منطقه ی اشکور به زیبایی مشهور بود و خواستگاران  زیادی داشت و عشق او به سرگالش هادی باعث بروز اختلافاتی بین کدخدای محل و هادی شد که در نهایت به قتل هادی انجامید . در انتهای کتاب قسمت هایی از شعر رعنا نیز آورده شده است

داستان شيرين رعنا  ‍[زندگي رعنا در لزر لشكان ]

 [[ رعنا در زمان ميرزاكوچك خان زندگي مي كرد و اين محل يعني لزر محل زندگي وي بود. لزر در منطقه لشكان و در همسايگي روستاي سپارده روستاي من مي باشد ]]

رعنا از ترانه های فولکور گیلان به شمار می رود. در خصوص داستان رعنا روایت های مختلفی وجود دارد و حتی در خصوص شعر رعنا نیز نسخه های متفاوتی مشاهده شده است که گاها در نحوه بیان متفاوت می باشد. اما آنچه که بیشتر است.
داستان رعنا به سال های قیام میرزا کوچک خان جنگلی بر می گردد و روایت است که رعنا توسط کرد آقا جان (از عیاران زمان خود) از روستایش دزدیده می شود اما بعد رعنا با او ازدواج می کند یک سال بعد کرد آقا جان در درگیری زخمی و سپس در اثر پرت شدن با اسبش به دره ای در جایی به نام كلرود [پلرود ]از بین می رود و رعنا که خود را روسیاه می بیند از برگشتن به روستا احراز می کند این شعر توسط عاشق او سروده می شود.
هر چند نمی توان صحت و سقم روایت یا جزییات را به قطعیت مشخص کرد اما شعر خود اطلاعاتی از قبیل ازدواج رعنا با کرد آقا جان و اینکه سراینده شعر را از زبان پسر دایی او می سراید (خواه در واقعیت هم چنین بوده باشد) و همچنین عدم پذیرش رعنا در جامعه آنروز قابل استنباط است. برگردان شعر نیز آورده شده است.
یک روایت دیگر از داستان رعنا :
رعنا دختری گیلک و بسیار زیبا بود که در شرق گیلان زندگی می کرد و کردآقاجان عاشقش میشه و با هم فرار میکنند. کردآقاجان عیار بود و از اربابان و ثروتمندان می دزدید و به فقرا کمک می کرد و اربابان هم همیشه دنبالش بودند تا دستگیرش کنند که البته با یاران زیادی که داشت این کار مشکل بود. تا اینکه بالاخره در درگیری ها کشته میشه.

اما اصل داستان :

        روایت می کنند سرگالشی به نام هادی در منطقه اشکورات بود که در فصل زمستان براحتی راه های کوهستانی صعب العبور اشکور را در سرمای شدید و طاقت فرسای آن پشت سر می گذاشت و در گیلان در زمینی که ملک اربابی بود سکونت داشت .

         کار اصلی وی دامداری بود . در ییلاق(اشکور) در مرتعی زیبا به نام لزر که در تصرف و مالکیت شخصی به نام مختار خان بود سکونت داشت ، همراه دام ها و کارگران ییلاق-قشلاق می کرد . مرتع لزر در روستای لشکان اشکور در کنار رودخانه پلورود واقع شده است .   لشکان کدخدايي به نام کربلايي عاشور داشت و اين کدخدا فرزندي پسر به نام نوروز داشت که رعنا شخصيت اصلي داستان همسر وي بوده است .

          سرگالش هادي در منزل کربلايي عاشور در هنگام کوچ تابستانه استراحت مي کند . زيبايي رعنا که زبانزد خاص و عام بود و در منطقه تاکنون کسي به زيبايي او ديده نشده بود از معروفيت خاصي برخوردار بود . ماهي بود تابان و خورشيدي بود فروزان . تمامي حرکات و رفت و آمد هاي او و ديگران مورد توجه مردم بود و از طرفي حضور مداوم سرگالش هادي به خانه پدر رعناباعث ايجاد ظن جديدي مبني بر عاشقي سرگالش هادي و رعنا شد و سر انجام کربلايي عاشور و اقوام او سرگالش هادي را مورد ضرب و شتم شديد قرار دادند . ارباب سرگالش هادي از او مي خواهد که نگران نباشد ، انتقام وي را از آنها مي گيرد .

          بعد از 40 روز استراحت و مداوا در منزل ارباب به گيلان عزيمت مي کند و در آنجا با کرد آقاجان آشنا مي شود . سرگالش هادي به اتفاق کرد آقاجان و چند تن ديگر به روستاي کلورود اشکور مي روند . و در کلورود با دو نفر به نام سلطان علي و علي آقا هم پيمان شده که انتقام سرگالش هادي را از کربلايي عاشور و اقوامش بگيرند .
          کردآقاجان گندم ها و علوفه هاي اهالي لشکان را به آتش مي کشد و سپس در غاري مخفي مي شود . کربلايي عاشور که خود را عاجز از مبارزه با کردآقاجان و دار و دسته اش مي بيند با همشتي اربابان معروف به قواي دولتي نامه مي نويسد و خواستار دستگيري کرد آقاجان ميشود . نائب علي خان به همراه قزاق ها به رحيم آباد آمده و منطقه را قرق مي کند . نائب علي خان با 150 نفر مجهز به سلاح سرد و گرم در روستايي به نام نياسن نزديک کلورود مستقر مي شوند .

         از دو طرف به محل اختفاي کرد آقاجان حمله مي برند و کرد آقاجان را در روي تخته با تفنگ مجروح کرده و به قتل مي رسانند . نائب علي خان علت مهاجرت کرد آقاجان را از منطقه رودبار به اين منطقه جويا مي شود و مردم سرگالش هادي را عامل اين مهاجرت معرفي مي کنند . آنها به دنبال سرگالش هادي به طرف لشکان حرکت مي کنند .

         مردم لشکان که دل پري از سرگالش هادي داشتند او را با دسيسه به منزل رعيتي به نام عبدا... در محله سوگل سر مي کشانند . و چون مي دانستند از پس او نمي توانند بر بيايند با نيرنگ او را در درون خانه مورد حمله قرار داده و توسط کربلايي عاشور و پسرش به قتل مي رسانند .
        اربابان نيز با پرداخت رشوه ماجراي قتل سرگالش هادي را به نائب علي خان اطلاع داده و او را از تحقيقات بيشتر باز مي دارند . ماجراي عاشقانه سرگالش هادي و رعنا و قتل دو شخصيت اصلي داستان که حقيقت دارد موجب پيدايش اشعار و ترانه هاي عاشقانه فراواني شده است .

        ثمره ازدواج رعنا با نوروز دختري است به نام صغري که در روستاي امير گوابرِ دهستان طول لات در محلي به نام گوسفند گويه زندگي مي کند .

ترانه رعنا


تو که گوتي مو ناخوشم رعنا        

                                       مختار خان سرگالشم رعنا
بهار شونم آي لزر نيشم رعنا     

                                      سالي سيصد من روغن کشم رعنا
راه پلورود سر به جيراي رعنا       

                                      قزاق بوماي دست به تيراي رعنا
بزا آقاجان چپيراي رعنا           

                                      تي آقاجان گول امشب ميراي رعنا
اونه هفتم کي بگيراي رعنا           

رعنا گله رعنا ، گل سمبلاي رعنا

 . داستان بالا   برگرفته از سايت رحيم آباد دات كام

شعر زير معروفتر از شعرهاي ديگر رعنا مي باشد كه گروه رستاك هم آنرا اجرا نموده است :

 رعنا تی تومان گِله کِشی ، رعنا
تی غصه آخر مٍره کوشی ، رعنا
دیل دَبَسی کُرد آجانه، رعنا
حنا بَنَی تی دَستانه،رعنا
آی رو سیای، رعنا جان !برگرد بیای رعنا
رعنای می شِی رعنا،
سیاه کیشمیشی رعنا
آخه پارسال بوشوی امسال نومی ، رعنا
تی بوشو راه واش دَر بِمَی، رعنا
تی لِنگانِ خاش در بِمَی ، رعنا
امسالِ سالِ چاییه ،رعنا
رعنای تی پِِر ،مِه داییه ، رعنا
جان من بوگو، مرگ من بوگو رعنا
رعنای گُله رعنای
گل سنبله رعنای
رعنا بوشوی تا لنگرود، رعنا
خیاط ودِی هیشکی نُدوت، رعنا
خیاط وَچَی تِر کُت بُدوت، رعنا

ترجمه:

رعنای من، دامن بلندت روی زمین کشیده میشه، رعنا
از غصه دوریت دق می کنم، رعنا
چرا که دل به کرد آقا جان بستی رعنا
بخاطرش دستانت را حنا گرفته‌ای رعنا
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا
پارسال رفتی امسال هنوز برنگشتی رعنا
راهی که رفتی چر از علف هرز شده رعنا
شاید استخوان پایت در اومده رعنا
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا
امسال سال پر خیر چائیه است رعنا
رعنا پدر تو دایی من است (تو دختردایی من هستی)
جان من بگو مرگ من بگو رعنا
رعنا رفتی تا لنگرود رعنا
پارچه ای از جنس ماهوت خریدی رعنا
رفتی پیش خیاط برات کت دوخت
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا

 روايت ها و شعرهاي متفاوتي در مورد رعنا دختر اشكوري گفته شده مثلاً روستاي ما سپارده شعر رعنا را بصورت ديگر مي خوانند :

رعنه گل رعنه    گل سنبل رعنه  * توگوتي مو چندر[چغندر] نخورم رعنه        گوسند دنبه بخورم رعنه   * راه بلرود سر بجير رعنه             آقاجان كرده دست به تير رعنه ... 

سياهكل شعر رعنا را طريقي ديگر مي خوانند ؛ سپارده[ روستاي محل تولد من ]  و لشكان و درگاه و ... هر كدام شعرهاي رعنا را بشيوه ادبيات خود مي خوانند اما كليت آن يكي است .

         ------------------------------------------------------------------------------------

مختصري در مورد روستاي زياز كه داستان كوه عروس و داماد در آن به وقوع پيوسته است

  روستای زیاز با روستاهای آغوزبن کندسر، گرمابدشت، دیورود و سجیران همسایه بوده و در ۲۶ کیلومتری بخش رحیم‌آباد و ۴۱ کیلومتری جنوب غربی شهرستان رودسر واقع شده است. همچنین روستای زیاز، مرکز دهستان اشکور سفلی نیز می‌باشد

 

در شمال منطقه سی پل، کوه سنگی با شیب بسیار تند واقع گردیده است که در بالاترین نقطه آن دو مجسمه سنگی بشکل عروس و داماد قرار دارد. نقل است که در گذشته‌های دور پسر و دختری بدون اذن والدین خویش زندگی زناشویی خود را آغاز می‌کنند تا اینکه در اثر این بی حرمتی مورد آق والدین واقع شده و در نقطه‌های که در حال حاضر به “عروس و داماد” معروف است، به شکل دو انسان تبدیل به سنگ می‌شوند.

 

کوه عروس و داماد به واسطه اینکه در بین کوه‌های دیگر اشکور از زیبایی و شکوه خاصی برخوردار بوده و نظر هر بیننده‌ای را در حال گذر از این منطقه به خود جلب نموده و ناخود آگاه متوجه عظمت خالق هستی که باعث این همه زیبایی است، می‌نماید.

 

 

داستان کوه عروس داماد: (‌‌‌‌بقلم: آقای محمد قندری زیازی )

       کوه عروس دامادکه در ضلع شمال غربی سی پرد ودر ضلع غربی پلورود قراردارد در بین اهـــــــالی بخش رحیم آباد معروف به (عروس داماده تله ) می باشد. تله به معنی کوه و یال صخره ای وسنگی می باشد و عموما پرتگاهی است ترسناک و صعب العبور ؛ مانند تاشه تله ، نیاشتو تله، سورخه تله ، وایگانه تله و…. . این کوه در ۲۵ کیلومتری جنوب شهر رحیم آباد ودر کنار جاده آسفالته ی رحیم آباد به اشکور درسمت راست تونل قرار دارد در ارتفاع ۲۰۷۰ متری وتمام صخره ای با پو شش جنگلی بسیار محدود ودرختان کم ارتفاع ۲تا ۵متری واقع شده است. از نظر جغرافیایی در ییلاق رحیم آباد وشمال غربی دیلمان سیاهکل واقع شده است .

        در ۷۰۰ سال پیش عروس زیبا ی داستان دختری ازدیلمان با چشمانی سیاه چون شوکای دیلمان و تمشک تمشکزاران گیلان ،سپید چون برف های نشسته بر قله ی بلند سماموس ،خوش خرام چونان کبک دره های کوهستانی اشکور، زیباتر از لیلی و زلیخای داستانهای ایرانی ، خوش قدو قامت تر از رعنا دختر زیبای ترانه ها وقصه های اشکوری با گردنی کشیده و وبناگوش چون کمره ی کوه بلند سماموس ، درلباس محلی قاسم آبادی چون ریاحین دشت گیلان الوان ورنگ به رنگ ،چون مردان با گله به دامان (دامنه ی جنگل ومرتع)می رفت و چوبدستی چوپانان بردوش می انداخت و پاتاوه ی آنان را برپای می کردآوازه ی زیبایی او در میان کوه های دیلمان و اشکور ورحیم آباد پیچیده بود وپسر سروقامت قصه ی ما اهل سیاهکل بود ،چون پلنگ بیشه زاران گیلان چابک ،وقتی تبر بردست می گرفت چون رستم دستان بود، چون باد می دوید.

         با دو داس به بالای درخت می پرید وبرای دام ها برگ می چید درکشتی گیله مردی همتایی نداشت مثل همه ی کوه وجــــنگل نشینان رشید و خوش اندام ،زمخت وستبر،پنجه هایش پولادین بودو چون شیر می غرید و…..او هرگز دختر زیباروی دیلمانی را ندیده بود.

       روزی که بااسب به جنگل می رفت دختر قصه ی ما راکه در حال بازگرداندن گله ی گاو به روستا بود می بیند و صد دل شیدای او می گردد چهره ی زیبای دختر دیلمانی آنچنان اورا مجذوب خود می کند که یارای چشم برداشتن از اورانداشت وچنان از اسب برزمین افتاد که گویی پهلوانی ستبر اورا برزمین زده است اما ازآن سو نیز دختر دیلمانی شیفته ی زیبایی و قامت زیبای او می شود وآنچنان مجذوب می شود که فراموش می کند گاو ها در جنگل پراکنده شده اند این نگاه های عاشقانه دقایقی به طول می انجامد وهرکدام راه خود راطی می کنند و گیج ومبهوت به خانه برمی گردند.

       فردای آن روز پسردیلمانی به نزد دعانویس محل می رود تا دعای عشق دختر رااز دعانویس بگیرد ودختر دل در مهر اوببندد غافل از آن که دختر دیلمانی نیز زنی رابه نزد دعانویس می فرستد تا دعای مهر پسر رابه خود از دعانویس بگیرد و اینگونه دعانویس از راز آنها باخبر می شود وموضوع رابه هردو اطلاع می دهد وکار دعانویسی رابی نتیجه می داند وبه آنها می فهماند که هردو عاشق همدیگرند و چون دختر را در خطر می بیند مخفیانه با او عقد کرده و باهم نقشه ی فرار رامی گذارند و شبانه از دیلمان فرار می کنند و  به سوی جلگه ی گیلان(رحیم آباد)حرکت می کنند بعد از گذر از روستای شوک و گره کوابر ودر مسیر زیاز در میان  پرتگاه های هراس انگیز سی پرد گرفتار می شوند.

           راه بازگشت را بدتر از راه روبرو می بینند از یک سو  پدرومادردختر،جلوتر از آن هم امکان نداشت بروند چون در عمق دره ی پلورود سقوط می کردند همان جا برتخته سنگی تکیه دادندواز خدا طلب نجات کردند که آنها را از همدیگر جدا نکند و آنقدر ناله سردادند که سنگهای اطراف آنان تکه تکه شد (این سنگها براثر فرسایش بدین شکل درآمده اند که اکنون نیز کاملا معلوم است )بیهوش و خسته وگرسنه به سنگ ها تکیه دادند ، پدرومادر دختر که این بی آبرویی برایشان بسیار گران بود دست به دعا برمی دارد واز سویدای دل فرزندشان را نفرین می کنند،مادر با سوز دل می گوید :

      «الهی! دختر ،سنگ سیاه شوی ودررهگذر بیفتی! ،الهی! لعن مردم نصیب شما شود! … آری عروس وداماد چو ن دو  سنگ سیاه کنار هم در آن پرتگاه مهیب درآمدند وداستان آنها در میان روستاها و جنگل های رحیم آباد واشکور پیچید وسینه به سینه نقل شد و دوسنگی که از کنار جاده ی قدیم وجدید دیده می شوند اگرچه سنگ های سیاه عروس داماد نیستند اما همان سنگهایی هستند که این دو برآن تکیه داده بودند و صدها سال بود که رهگذران وچاربداران (چهارپادار یا استر دار)آن را همچون راهنمایی می دانستند که مسیر راه رحیم آباد به اشکور ودیلمان وقزوین را گم نکنند ( این کوه در مسیر راه مالروی قدیم رحیم آباد به دیلمان ،رودبار ، قزوین وتنکابن قرار داشته است ) .

      تعابیر متفاوتی از این داستان شده است که یک تعبیر آن این قصه ی عامیانه ی روستایی و حتی شهری شهرستان های املش ورودسر می باشد .به عنوان مثال در تعبیر دیگر این قصه که در منطقه ی رحیم آباد مقبول تر است ، آمده است که عروس و داماد به دلیل بی توجهی به حرف مادر که از آنها خواسته بود به طرف گیلان (رحیم آباد)حرکت نکنند تا نماز او تمام شود وآنها مخصوصا عروس به این درخواست مادر توجهی نمی کنندوبه راه می افتند ،

          مادر بعد از نماز می بیند که همه رفته اند دست به دعا برمی دارد ودختر خود را این گونه نفرین می کند الهی مادر سنگ سیاه شوی وتوراه بیفتی ومردم لعن ونفرینت کنند. وآنان وقتی باهمراهان به این نقطه (کوه عروس داماد در نزدیکی زیاز رحیم آباد) می رسند تبدیل به سنگ سیاه می شوند به گونه ای که از آن ارتفاع زیاد همگان آنها را ببینند وانگشت به دهان شوند.

   ----------------


« شال ترس مامد »( محمد نامی که از شغال می ترسد )  دل شیر داشت ، به جای یک زن دو زن داشت ، هر دو قوی هیکل ، بلند بالا و پر صولت . با این همه شال ترس محمد از شغال می ترسید . تا شغال را می دید دست و پایش را گم می کرد و به تته پته می افتاد و پیش از آن که شغال مرغ یا خروسی را بگیرد خودش به لانه مرغ ها می رفت و یک مرغ یا خروس می گرفت و به شغال می داد .
        زن ها از این که هر شب یکی از مرغ ها یا خروس ها کم می شود ناراحت بودند تا اینکه بالاخره کشیک گذاشتند ببینند چه حیوانی می آید آن ها را می خورد  که می بینند ای عجب شال ترس محمد خودش این کار را می کند . دوتایی می افتند به جان شوهرشان و حسابی او را می زنند و می گویند : ترسوی بی عرضه حق نداری دیگر پا توی این خانه بگذاری و بیرونش می کنند .
       شال ترس محمد بیچاره ، تنها و بی کس راه می افتد اما قبل از این که حرکت کند یک تفنگ و یک تبر و یک « ویریس » ( طنابی که از ساقه لی نوعی گیاه آبزی می بافند )   هم بر می دارد . می رود و می رود تا به جنگلی می رسد . نوری او را به طرف خود می کشد جلو می رود می بیند کلبه ای است می گوید بادا باد امشب را این جا می مانم تا صبح چه پیش آید . سلامی می کند و وارد می شود اما به جای آدمیزاد سه غول می بیند که کنار هم نشسته اند و دارند شام می خورند .

      غول بزرگ می گوید : به به عجب لقمه ای سر سفره ما آمده . شال ترس محمد می گوید » من لقمه هستم یا شما . سه شرط با شما می گذارم اگر شما بردید مرا بخورید اگر من بردم هرسه تای شما را می خورم . غول ها قبول می کنند . شال ترس محمد رو به یکی از غول ها می کند و می گوید من کنار دیوارمی مانم تو با تمام قدرت به من مشت بزن . غول با تمام قدرت مشتی حواله او  می کند ، اما شال ترس محمد خود را کنار می کشد و دست غول محکم به دیوار می خورد و فغانش به آسمان می رود . نوبت غول می رسد که کنار دیوار بماند شال ترس محمد با تبر محکم به شانه او می زند باز فغان غول به آسمان می رود و می گوید عجب مشتی داری . سال ترس محمد می گوید حالا کجایش را دیدی این مشت من نبود « کچله انگشت » ( انگشت کوچک ) من بود .
       شال ترس محمد شرط دوم را پیش می کشد و می گوید بیا هریک موهای بدنمان را اندازه بگیریم  مال هر کس درازتر بود آن برنده است . غول ها قبول می کنند و هریک تار مویی از بدنشان را که فکر می کردند بلندتر است کشیدند . سه تا با هم شد سه ذرع . شال ترس محمد دست برد و « ویریس » را در آورد به تنهایی شد هفت ذرع ومسابقه را برد .

        یکی از غول ها گفت این بار شرط را ما می گذاریم . شال ترس محمد گفت عیبی ندارد غول گفت هر یک تیری در می کنیم هر کدام صدای بلندتری داشت آن برنده است . شال ترس محمد قبول کرد . غول بزرگ خم شد و یک تیری در کرد که صدای مهیبی در اطاق پیچید ، بلافاصله شال ترس محمد خم شد و تیری از تفنگ خالی کرد که هم صدایش بلندتر بود هم آتش به همراه داشت .
        غول ها یک دیگر را نگاه کردند و هرسه قبول کردند که شال ترس محمد برنده است و به قدرت او ایمان آوردند . از ترس پذیرایی مفصل و شاهانه ای از او کردند . برایش رختخواب پهن کردند ودست به سینه پشت اطاق او ایستادند. شال ترس محمد فکر کرد با این همه اگر احتیاط کند بهتر است . از رختخواب بیرون آمد و تنه درختی را به جای خود گذاشت و خودش رفت با رف نشست . از قضا نیمه شب غول ها آمدند و به جان رختخواب افتادند و به قصد کشت اینقدر زدند و زدند که عرق کردند .
       صبح شد شال ترس محمد آمد بیرون و بدنش را خاراند . غول ها پرسیدند چرا خودت را می خارانی ؟ گفت دیشب چندتا « سوبول » ( کک ، حشره معروف )   مزاحم مرا گزیدند بدنم کمی می خارد . غول ها با خود گفتند این همه کتکش زدیم تازه می گوید چند تا سوبول مرا گزیده اند .
       شال ترس محمد گفت خوب حالا برویم سر قرارمان . دیوها پرسیدند قرارمان چه بود ؟ شال ترس محمد گفت باید شما را بخورم . غول ها آه و ناله می کنند و می گویند ما هرچه گنج داریم به تو می دهیم ما را نخور .
      شال ترس محمد قبول می کند . هر یک از غول ها یک کیسه پر طلا بر می دارد و جلوی او می گذارد . شال ترس محمد می گوید تو حمال صدا بزنید این ها را تا خانه ام بیاورند . غول بزرگ به دو غول دیگر دستور می دهد کیسه ها را ببرند . شال ترس محمد در جلو و آن ها از پشتش می روند  تا به خانه می رسند .
     شال ترس محمد از ترس زن ها یش زودتر به خانه می رود و آرام به آن ها حالی می کند که داستان از چه قرار است . بعد به آن ها یاد می دهد که من غول ها را داخل اطاق می آورم . شما بروید کیسه ها را خالی کنید و به جایش  «کلوش » ( کاه برنج )  پر کنید . من سر شما داد می کشم کیسه ها را خالی کردید ؟ شما بگویید نه الان می بریم و کیسه های کلوش را با یک انگشت بگیرید ببرید خالی کنید . زن ها از شجاعت شال ترس محمد خوششان می آید و چشم چشم می گویند .

     شال ترس محمد می آید و رو به غول ها می کند و می گوید می خواستم شما را مرخص کنم ولی زن هایم می گویند خوب نیست باید به حمال ها چای بدهیم . چای حاضر می شود . شال ترس محمد توی استکان غول ها فلفل میریزد و توی استکان خودش شکر و فورا سر می کشد و می خورد . دیوها هم چنین می کنند و به آخ و واخ و سرفه می افتند و در دل به قدرت شال ترس محمد عبطه می خورند .
      شال ترس محمد سر زنهایش داد می کشد کیسه ها را خالی کردید یا نه ؟ زن ها می گویند نه الان خالی می کنیم و بعد کیسه های پر از کلوش را با یک دست و به سرعت می آورند و از کنار غول ها رد می شوند وپشت خانه خالی می کنند و کیسه خالی شده را به غول ها می دهند .

    غول ها با خود می گویند کسه های به آن سنگینی را مردیم تا این جا کشیدیم زن های شال ترس محمد عجب پهلوانی هستند . ممکن است همین حالا به جان ما بیافتند و ما را بخورند . این بود که هرچه زودتر پا شدند خداحافظی کردند و رفتند .
هنوز خیلی دور نشده بودند که شغال به آن ها برخورد وقتی ماجرا را از دهان غول ها شنید گفت : شال ترس محمد غلط کرده این بلا را سر شما آورده است بیایید برویم ببینید چه طور از من می ترسد .

     اما شغال « رز داری » ( درخت انگور که در گیلان پیچنده و بالا رونده است )  می گیرد وبه زور یک سر آن را گردن خود می اندازد و سر دیگر آن را به کمر غول ها می اندازد . خودش جلو ، غول ها عقب به طرف خانه شال ترس محمد حرکت می کنند .
شال ترس محمد از بالا « تلار » ( ایوان بالای خانه روستایی )   خانه اش می بیند شغال داردمی آید و غول ها هم دنبالش . چاره ای می اندیشد ؛ از ترس همان جا نشسته با صدای لرزانی می گوید آقا شغال تو که پارسال سه تا قربانی  آوردی چطور امسال دو قربانی آوردی ؟ غول ها
تا این حرف را شنیدند از ترس جان ، هر کدام به سمتی فرار کردند « رز دار » به گردن شغال گره خورد و جدا شد و شغال بیچاره در دم جان سپرد .
شال ترس محمد هم از دست او راحت شد...[ از كتاب افسانه هاي گيلان]

 

تحقيق و گردآوري : اسماعيل اشكور كيايي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



مراسم درويش شدن كودكان

 

نذر مادران براي بچه دار شدن  و مراسم درويش شدن

  

خانواده هائي كه اولاد ذكور ندارند باخداي خود نذرمي كنند كه اگربه آنها فرزند پسري مرحمت شود تاهفت سال در روزهاي 19، 20 و 21 ماه مبارك پسر بچه خود را بشكل درويش درآورده و به درخانه ها ببرند.
وقتي خداوند به آنها پسرمي دهد لباس سفيد وبلندي كه سرتا پاي بچه را دربر مي گيرد به او مي پوشانند ويك كشكول قديمي به گردنش مي آويزند ويك تبر بدست او مي دهند و عمامه اي هم به سرش مي گذارند و با اين قيافه مادر ، بچه را بغل مي كند و در روزهاي 19، 20 و 21 رمضان به درخانه ها مي برد. هرصاحب خانه بسته به همت خود تخم مرغ يا لباسي در كشكول بچه درويش مي گذارد وقتي كشكول پر مي شود مادر محتويات كشكول را در كيسه همراه خود مي ريزد.

داستان پند درويش براي زندگي همراه با عشق

 

پند درويش براي زندگي همراه با عشق [ گر عشق نباشد زندگي معنا ندارد حتي اگه بهشت بري]

يكي بود يكي نبود .مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود،وقتی که مرد همه گفتن به بهشت رفته.آدم مهربانی مثل اون حتما به بهشت میره...

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیرش نرسیده بود و استقبال ازش با تشریفات مناسب انجام نشد.

فرشته نگهبانی که باید اون رو راه میداد سریع یه نگاه به فهرستی که دستش بود انداخت تا اسم اون رو پیدا کنه ولی وقتی اسم اون رو پیدا نکرد اون رو به جهنم فرستاد.در جهنم هیچکس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمیخواد و هرکس میتونه به اونجا بره،مرد وارد شد و اونجا موند...چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی فرشته نگهبان رو گرفت و گفت: این کار شما تروریسم خالصه..نگهبان که نمیدونست جریان چیه پرسید مگه چی شده؟

شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت اون مردی که به جهنم فرستادید اومده کار و زندگیمون رو بهم ریخته..از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش میده و به درد دلشون میرسه.حالا همه دارند تو جهنم باهم گفتگو میکنند و همدیگرو بغل میکنند و میبوسند.جهنم جای این کارها نیست لطفا این مرد رو پس بگیرید..

وقتی قصه به اینجا رسید درویش گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تورو به بهشت برگردونه...

منبع: وبلاگ آتشیز – سيد خليل شاكري

بله انسان ها سه گروهند: يك سري عاشق خدايند به عشق خدا عبادت مي كنند و بهشت و جهنم برايشان معني ندارد . مشمول داستان عاشق و معشوقند . گروهي ديگر مزدوند . بخاطر مزد و بهشت عبادت مي كنند و اعمال عبادي را به اين خاطر انجام مي دهند كه به بهشت بروند . گروه سوم هم گروهي هستند كه از ترس جهنم عبادت مي كنند و شايد اگر خدا جهنم را خلق نمي كرد و بهشت براي همه بود اصلاً عبادت نمي كردند .

خدا عاقبت ما را بخير كند و اميدواريم از گروه اولي باشيم .

                          تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران

 

داستان گلايه درويش فقير از خدا

گلايه درويش فقير از خدا

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می دید که جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می بندند

روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می پرسید آنها چیزی نمی گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می گفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می گفت:

ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر

منبع:مثنوی معنوی

 

 

نقش درویشست او نه اهل نان

نقش سگ را تو مینداز استخوان

فقر لقمه دارد او نه فقر حق

پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق

ماهی خاکی بود درویش نان

شکل ماهی لیک از دریا رمان

مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا

لوت نوشد او ننوشد از خدا

عاشق حقست او بهر نوال

نیست جانش عاشق حسن و جمال

گر توهم می‌کند او عشق ذات

ذات نبود وهم اسما و صفات

وهم مخلوقست و مولود آمدست

حق نزاییده‌ست او لم یولدست

عاشق تصویر و وهم خویشتن

کی بود از عاشقان ذوالمنن

عاشق آن وهم اگر صادق بود

آن مجاز او حقیقت‌کش شود

شرح می‌خواهد بیان این سخن

لیک می‌ترسم ز افهام کهن

فهمهای کهنهٔ کوته‌نظر

صد خیال بد در آرد در فکر

بر سماع راست هر کس چیر نیست

لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست

خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای

پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای

نقش ماهی را چه دریا و چه خاک

رنگ هندو را چه صابون و چه زاک

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق

او ندارد از غم و شادی سبق

صورتش غمگین و او فارغ از آن

صورتش خندان و او زان بی‌نشان

وین غم و شادی که اندر دل حظیست

پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

صورت غمگین نقش از بهر ماست

تا که ما را یاد آید راه راست

صورت خندان نقش از بهر تست

تا از آن صورت شود معنی درست

نقشهایی کاندرین حمامهاست

از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست

تا برونی جامه‌ها بینی و بس

جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس

زانک با جامه درون سو راه نیست

تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست

برگرفته از دفتر اول مثنوي

 

نقش درویشست او نه اهل نان

نقش سگ را تو مینداز استخوان

فقر لقمه دارد او نه فقر حق

پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق

ماهی خاکی بود درویش نان

شکل ماهی لیک از دریا رمان

مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا

لوت نوشد او ننوشد از خدا

عاشق حقست او بهر نوال

نیست جانش عاشق حسن و جمال

گر توهم می‌کند او عشق ذات

ذات نبود وهم اسما و صفات

وهم مخلوقست و مولود آمدست

حق نزاییده‌ست او لم یولدست

عاشق تصویر و وهم خویشتن

کی بود از عاشقان ذوالمنن

عاشق آن وهم اگر صادق بود

آن مجاز او حقیقت‌کش شود

شرح می‌خواهد بیان این سخن

لیک می‌ترسم ز افهام کهن

فهمهای کهنهٔ کوته‌نظر

صد خیال بد در آرد در فکر

بر سماع راست هر کس چیر نیست

لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست

خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای

پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای

نقش ماهی را چه دریا و چه خاک

رنگ هندو را چه صابون و چه زاک

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق

او ندارد از غم و شادی سبق

صورتش غمگین و او فارغ از آن

صورتش خندان و او زان بی‌نشان

وین غم و شادی که اندر دل حظیست

پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

صورت غمگین نقش از بهر ماست

تا که ما را یاد آید راه راست

صورت خندان نقش از بهر تست

تا از آن صورت شود معنی درست

نقشهایی کاندرین حمامهاست

از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست

تا برونی جامه‌ها بینی و بس

جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس

زانک با جامه درون سو راه نیست

تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست

 

                اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران

 

داستان درويش ساده دل و مرد رند

درويش ساده دل و مرد رند  : داستان تقليد كوركورانه

 

داستان ضرب المثل،ضرب المثل خر برفت و خر برفت و خر برفت

 

این مثل را در مورد افرادی می گویند كه از دیگران تقلید نابه جا و كوركورانه می كنند و خیر و صلاح خویش را در نظر نمی گیرند.


روزی بود؛ روزگاری بود؛ درویش پیر و شكسته ای بود معروف به درویش غریب دوره گرد كه از مال دنیا فقط صاحب خری بود كه سوار آن می شد و از این ده به آن ده می گشت تا لقمه نانی پیدا كند. 

درویش، شب به هر آبادی می رسید سراغ خانقاه یا مسجد را می گرفت و شب را در آنجا می گذراند. اگر خانقاه و مسجدی نبود به حمام آبادی می رفت و شب را در آنجا صبح می كرد و اگر دستش از همه جا كوتاه می شد به خرابه ای می رفت و خرش را كنار خرابه می بست و پالان خر را زیر سرش می گذاشت و می خوابید. درویش غریب بیچاره كاری هم بلد نبود تا بتواند لقمه نانی پیدا كند و ناچار نباشد هر روز از این آبادی به آبادی دیگر برود.

 فقط یكی دو بیت شعر یاد گرفته بود كه می خواند و از این راه گذران زندگی می كرد

 

روزی از روزها درویش غریب، غروب آفتاب به یك آبادی كوچكی رسید، خسته و كوفته. دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی. در همین موقع میرابی از اهل آبادی دنبال آب می آمد كه دید پیرمرد خسته و ژولیده سر جوی نشسته. 

سلام كرد و گفت: « ای مرد! اهل كجایی؟ به كجا می روی؟»‌ درویش غریب گفت:« مردی غریبم. دنبال رزق و روزی می گردم حالا تو ای مرد خدا، به من كمك كن و خانقاء را نشانم بده.»‌ آن مرد گفت: « ای پیرمرد دنباله ی آب را بگیر و برو به یك باغ بزرگ می رسی كه همان باغ خانقاء درویشان است و در آنجا امشب درویش ها دور هم جمع می شوند تو هم می توانی به مجلس آنها بروی.»‌ درویش از جا بلند شد و دنبال آب را گرفت و رفت تا به باغ رسید. خرش را در خرابه ای كه جلو ی باغ بود بست و رفت توی باغ. دید عده ای دور هم جمع هستند

 خیلی خوشحال شد. یك مرتبه صدایی بلند شد ‌ تو كی هستی از كجا می آیی؟درویش غریب گفت: مرد غریبم، از راه دور می آیم. آن مرد گفت: من خادم خانقاه هستم. امانتی چیزی همراه نداری؟ ‌باشد . درویش گفت:من فقط خری دارم در آن خرابه جلو باغ بستم. تو حواست به آن

این را گفت و وارد مجلس درویشان شد.

 

اما بشنوید كه چه بر سر درویش بیچاره آمد این دسته درویش ها، آدم های جور وا جوری بودند هرگاه مهمان تازه واردی به آنها می رسید با او خیلی گرم می گرفتند و به هر نقشه و حیله ای كه بود سر او را كلاه  می گذاشتند. یكی از این درویش ها كه خیلی رند بود و از اول زاق درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود كه درویش خرش را به دست خادم سپرده.

نقشه ای كشید و سر درویش غریب را گرم كرد. حال و احوال او را مرتب پرسید و گفت: ‌ بگو ببینم درویش اهل كجایی؟ از كجا می آیی؟ 

خلاصه وقتی سر درویش خوب گرم شد، آن شخص رند و مكار، خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه كرد و‌ آورد در مجلس میان درویشان گذاشت. درویش ها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت، بنا كردند به مسخره درآوردن و شعر خواندن. یكی از درویش ها بنا كرد به خواندن این بیت: 

شادی آمد و غم از خاطر ما رفت         خر برفت و خر برفت و خر برفت

بقیه درویش ها هم به او جواب می دادند:خر برفت و خر برفت و خر برفت. درویش غریب و بیچاره هم كه از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت: « این حتماً‌ داستانی دارد كه در بین خودشان است.»‌ و او هم با بقیه هم آواز شد و با صدای بلند هی می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. 

القصه، مجلس آنقدر گرم بود كه درویش غریب اصلاً به فكر خرش نبود. درویش غریب هم همان جا که نشسته بود خوابش برد. صبح وقتی از خواب بیدار شد دید هیچ كس دور و برش نیست. رفت خرش را بردارد اما دید نه از خر خبری هست نه از خادم باشی. با خودش گفت: لابد خادم باشی خر را برده آب بیاورد یا چیزی بار آن كند. اما بعد از یكی دو ساعت كه سر و كله خادم باشی پیدا شد، درویش غریب دید خر همراهش

نیست..

پرسید: ای مرد خدا خر من كو؟ مگر تو او را نبرده ای؟‌ خادم باشی قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:« مگر دیوانه شده ای؟ كدام خر؟ »

درويش گفت همان خری كه دیروز غروب آفتاب در این خرابه بستم و به تو سفارش كردم حواست به او باشد. 

القصه خادم باشی شروع كرد به حاشا كردن. درویش غریب كه دیگر ناراحت شده بود شروع به داد و فریاد كرد

خادم باشی گفت:« مرد حسابی تو با این سن و سال و با این ریش دراز خجالت نمی كشی؟ پس آن همه شیرینی و غذا كه دیشب خوردی از كجا آمده بود؟ همه از پول خر تو بود كه رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت.» درویش بیجاره گفت :« می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی تا لااقل او را بشناسم و پول خرم را حالا از او بگیرم.»‌ خادم باشی گفت: من آمدم خبرت كنم، اما دیدم تو بیشتر از دیگران سر و صدا را ه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می كنی و با بقیه دم گرفته بودی: كه خر برفت و خر برفت و خر برفت. 

درویش غریب گفت: « ای مرد! به خدا راست می گویی. حق با توست. من ندانسته از گفته ها و رفتار آنها تقلید كردم و به این روز افتادم.» القصه درویش غریب دوره گرد كه دیگر كاری از دستش ساخته نبود راهش را گرفت و رفت.
منبع:sampadcity.com

                                       تحقيق و ويرايش : اسماعيل اشكور كيايي /1348 سپارده . ساكن تهران

داستان درويش يك دست

داستان درویش یک دست.

با خدا باشید تا هیچوقت تنها نباشید 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود.

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند . این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ، ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد . [ نکته ای که لازم است اینجا تذکر بدهم این است که خداوند در امتحانها و آزمایشهایی که در پیش پای ما قرار می دهد به اندازه توان و طاقت ما است و خدا هیچگاه بیشتر از آنچه که می داند ما می توانیم تحمل کنیم بر دوش ما نمی گذارد . گاهی ما از ظرفیت خودمان خبر نداریم و خودمان را دست کم می گیریم و زودتر از موعد مقرر، در آن آزمایش رد می شویم. که البته اگر مقداری خوددارتر بودیم و امتحان را پشت سر می گذاشتیم درجه ای بر ظرفیت ما اضافه می گردید و دریچه ای از نور برای ما باز می شد.]

طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند. در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند.

هنگامی که دزدان و درویش را به شهر، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود. هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست دزد واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همینکه می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت: بار الها و سرورا، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است؟

در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که: ای سگ صفت، چشمت را باز کن بببین که را سیاست می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست.

وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدانجا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درويش  می افتد.

و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید: این کیفر، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست دزد باشد ، سزاوار من بود،

زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما . پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران، دلنشین تر و زیباتر است.

زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولی او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود.

یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند. اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد.

درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت: خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟

خدا به او می گوید: چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد . به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند . پس راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند.

گر با همه ای ، چو بی منی ، بی همه ای

 ور بی همه ای ، چو با منی ، با همه ای

نوشته امير يزدان

اگر انسان در زندگي به خدا توكل كند هرگز محتاج ديگران نخواهد شد . درويش هم اگر بجاي شكستن عهد راه حل ديگري براي بدست آوردن روزي پيدا ميكرد هرگز عقوبت نمي شد. ولي با صبر و توبه باز هم خدا به او توجه كرد و آبرويش را حفظ نمود . اي كاش ما هم پس از هر گناه توبه مي كرديم و توبه نمي شكستيم . درست است كه خدا مي فرمايد صد بار اگر توبه شكستي باز آي . اين لطف خداست . اين كه  مي گويند درسته كه در ديزي بازه اما حياي گربه كجاست . خداي عاقبت ما را بخير كن .

                                                                   تحقيق و ويرايش اسماعيل اشكور كيايي/1348سپارده – ساكن تهران

 

داستان درويش و امام رضا عليه السلام

 

داستان درویش و امام رضا عليه السلام

روزگاری قدیم درویشی بود که یک مغازه کوچک نزدیک به حرم امام رضا (ع) داشت این مرد هر روز به مغازه اش می رفت و با اینکه حرم امام رضا (ع) به مغازه اش نزدیک بود اما حتی یک بار هم به دیدار امام رضا (ع) نرفت اما هر روز صبح که از خانه پایش را بیرون می گذاشت به امام رضا(ع) سلام می کرد.

یک روز این مرد مرد.در روز قیامت امام رضا آمد و برای او شفاعت طلبید به امام گفتند او با اینکه مغازه اش به حرمت نزدیک یک بار هم به دیدارت نیامد چرا حالا برای او شفاعت می طلبید؟

امام گفت: چه بسا کسانی که به دیدارم آمدند اما همین که می رفتند دیگر مرا فراموش میکردند اما این مرد با اینکه به دیدارم نیامد اما همیشه به فکرم بود و به من سلام می داد.

اين داستان من را به ياد شعري مي آورد كه:

گر در یمنی چو با منی پیش منی

 

گر پیش منی چو بی منی در یمنی

من با تو چنانم ای نگار یمنی

 

خود در عجبم که من توام یا تو منی

 اسلام عليك يا علي ابن موسي الرضا عليه السلام

داستان درويش تهي دست و  كريم خان زند

داستان درویش تهی دست و کریم خان زند

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است. او هم قليان به درويش هديه كرد .

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .

. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.

روزگار سپري شد و درويش جهت تشكر نزد كريمخان زند رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد.

و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

                                        اسماعيل اشكور كيايي متولد 1349 سپارده ساكن تهران

داستان درويش و دختر پادشاه چين

درويش و دختر پادشاه چين

پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مى‌گذشت اما او اولادى نداشت. روزي در آينه نگريست وقتي موهاي سپيد سر و صورت خود را مشاهده مي نمود و  بر اين غم اشک مى‌ريخت که درويشى وارد شد و با پادشاه به صحبت نشست. درويش به پادشاه گفت:اين سيب را نصف مى‌کني. يک نيمه از خودت مى‌خورى و نيم ديگر را به زنى مى‌دهى که بيش از ديگر زنانت دوستش مي داري.او حامله مى‌شود و مى‌زايد.اما بايد قول و نوشته بدهى چنانچه فرزندت دختر شد، مال من و اگر پسر شد، پس از آنکه به سن چهارده رسيد، يک سال در اختيار من باشد. پادشاه بهش برخورد و از اين سخن درويش ناراحت شد ، به وزرا و وکلا گفت: آخر چطور مى‌توانم بچه‌ام را بسپارم دست يک درويش که برود گدائى کند. وزرا و وکلا گفتند:

فعلاً شما رضايت بده. تا آن موقع هم يک فکرى براى اين درويش مى‌کنيم.پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه، خبر آوردند براى پادشاه بيا که سوگلى زنت زائيده يک پسر کاکل‌زري..

اين موقع درويش هم پيدايش شد وقتى فهميد زن پادشاه پسر زائيده، به پادشاه گفت: من مى‌روم و چهارده سال ديگر مى‌آيم. عهدتان را فراموش نکنيد. چهارده سال گذشت و پسر در اين مدت در همهٔ علوم استاد شد. روزى همهٔ درباريان در حضور پادشاه جمع بودند که سر و کله درويش پيدا شد. پادشاه از ديدن درويش به ياد عهد و پيمان خود افتاد و بدنش شروع کرد به لرزيدن. طورى که هم به چشم مى‌ديدند چطور دندان‌هاى پادشاه به‌هم مى‌خورد. پسر که نامش ملک ابراهيم بود گفت:

پدر جان، چه شد که با ديدن اين درويش چنين مى‌لرزي؟ پادشاه حکايت عهد و پيمان را با پسرش گفت. ملک ابراهيم گفت:ولى تا من نخواهم او نمى‌تواند مرا ببرد. درويش حرف او را تأئيد کرد و گفت: من بدون رضايت تو، حتى دو قدم هم تو را با خودم همراه نمى‌کنم. اما من سه شب اينجا مى‌مانم. بعد از اين مدت اگر آمدى مى‌برمت اگر نيامدي، تنها مى‌روم.شب، اتاقى به درويش دادند تا استراحت کند، شاهزاده هم نزد او رفت و از درويش خواست تا حکايتى برايش نقل کند. درويش هم شروع کرد از زيبائى و وجاهت دختر پادشاه چين سخن گفتن و حرف را به آنجا کشاند که دختر مريض است و کسى غير از من نمى‌تواند او را معالجه کند. پسر گفت: عکسى هم از دختر داري.؟ درويش دست در جيب کرد و عکسى بيرون آورد. تا چشم پسر به عکس افتاد بيهوش شد. درويش به هوشش آورد. پسر گفت: بايد مرا به صاحب اين عکس برساني.

اين بود که وقتى درويش عزم رفتن کرد، پسر هم به دنبالش راه افتاد و هر چه پادشاه و اطرافيان تلاش کردند مانع او شوند، نشد.

درويش از جلو و پسر از پشت سرش از قصر پادشاه بيرون رفتند. درويش يک دست لباس درويشى به تن پسر کرد کشکولى هم به دستش داد و دو بيت شعر هم يادش داد و با هم رفتند سر بازار. درويش شروع کرد به خواندن و چند تا سکه از دست رهگذرها گرفت. بعد نوبت پسر شد. وقتى پسر شروع کرد به خواندن سکه بود که از دست روندگان و بازراهاى به کشکول پسر سرازير شد. درويش به پسر گفت برويم ته بازار. رفتند جماعت هم که محو جمال بچه درويش شده بودند، به‌دنبال‌شان راه افتادند. ته بازار هم پسر شروع کرد به خواندن و دو تا کشکول از سکه پر کرد.

درويش و پسر پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کردند، رفتند و رفتند تا به شهر چين رسيدند. دم دروازه، شاهزاده و درويش با هم عهد کردند که هر آنچه در چين به‌دست مى‌آورند با يکديگر نصف کنند. وارد شهر و مشغول به کسب و کار خود شدند. آوازهٔ آنها در شهر پيچيد و به گوش پادشاه چين رسيد. پادشاه آنها را به قصر خود دعوت کرد. زن‌ها و دختران دربارى از پشت پرده و وزرا و وکلا و پادشاه در بارگاه نشستند و گوش سپردند به آواز درويش و بچه درويش. نگاه دختر پادشاه چين که به بچه درويش افتاد، قلبش گرفتار عشق او شد. پادشاه که از درويش و بچه درويش خوشش آمده بود از آنها قول گرفت که هر روز به قصر او بيايند. و اين آمد و رفت‌ها آتش عشق دختر پادشاه را تيز کرد تا جائى‌که شد طورى که ناچار شدند او را در اتاقش به غل و زنجير ببندند.

پادشاه حکيمان و طبيبان را به بالين دختر آورد، اما دختر همچنان در بند جنون ماند و بهبود نيافت تا اينکه درويش گفت:

اگر پادشاه اجازه بدهند من هم بيمار را ببينم. پادشاه اجازه داد. درويش به اتاق دختر رفتند. دختر تا چشمش به درويش افتاد دامن جامهٔ او را گرفت که: اى درويش دستم به دامنت، درد من فراق شماست. درويش پيش پادشاه برگشت و گفت:

اگر پادشاه قول بدهند که دخترشان را به اين بچه درويش بدهند، من دختر را معالجه مى‌کنم. پادشاه گفت: من از اين پسر خوشم مى‌آيد، اما اين ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به يک بچه درويش داده است؟! پسر خودش را جلو انداخت و گفت من از اين پسر خوشم مى‌آيد، اما اين ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به يک بچه درويش داده است؟! پسر خودش را جلو انداخت و گفت:من بچه درويش نيستم و خودم شاهزاده هستم. بعد براى اينکه حرفش را ثابت کند نامه‌اى براى پدرش نوشت و در آن تقاضاى صد کرور سکه کرد. نامه به‌دست قاصد داد و همه منتظر بازگشت او شدند.

قاصد نامه را به دربار ايران برد و پادشاه ايران به خيال اينکه پسرش معامله‌اى در پيش دارد، آنچه را خواسته بود به وزير داد تا برايش ببردوقتى وزير آمد و پادشاه چين فهميد که بچه درويش راست راستى شاهزاده است و از اين بابت خيلى خوشحال شد. اما به درويش گفت: دختر من غير از جنون يک درد ديگر هم دارد. درويش گفت:چه دردي گفت:

تا به حال براى دو نفر ديگر هم اين دختر را عقد کرده‌ايم، اما همين که نفسش به آنها خورده، افتاده و مرده‌اند جورى که انگار هيچ‌‌وقت زنده نبوده‌اند.

 درويش گفت: معالجه آن دردش هم با من. خلاصه، دختر را براى پسر عقد کردند و درويش به پسر گفت: تا وقتى من نگفتم، نبايد صورتت را به‌صورت دختر نزديک کني. اگر خيلى عشقت کشيد ماچش کني، دستش را ماچ کن.

درويش و پسر و دختر راه افتادند و از چين بيرون آمدند تا رسيدند به ميانهٔ راه که سرسبز و باصفا بود. درويش دستور اتراق داد و بعد پسر را صدا کرد و گفت: عهد و پيمانت كه يادت نرفته ؟ پسر گفت نه . هر چه هست نصف مى‌کنيم. هر چه سکه و اثاثيه بود نصف کردند، ماند دختر. درويش گفت: حالا بايد دختر را نصف کنيم.

 پسر گفت: اگر دختر را نصف کنيم مى‌ميرد. هر چه دارم مال تو، دختر را بده به من. درويش گفت : نه بايد نصف شود. بعد بلند شد و دختر را ميان دو درخت ايستاند. هر يک از پاهايش را به يک درخت بست و ساطورى آورد. ساطور را بلند کرد که دختر را شقه کند. اما با پهناى ساطور ميان دو پاى دختر زد که ناگهان يک افعى از دهان دختر بيرون آمد. درويش ساطور را کوبيد به کله افعى و او را کشت. براى بار دوم، درويش ساطور را بالا برد و گفت: بار اول رحم کردم اما اين‌ بار چنان ضربه‌اى بزنم که دختر از ميان نصف شود. ساطور را با پهناى آن پائين آورد. اين بار دو تا بچه مار از گلوى دختر بيرون آمد. بار سوم که درويش اين کار را تکرار کرد. دختر عطسه‌اى زد اما چيزى از دهانش بيرون

نيامد. درويش دختر را از درخت باز کرد و دستور داد رختخواب بيندازند. دختر در رختخواب خوابيد. سه روز آنجا ماندند.

بعد از سه روز درويش شاهزاده را صدا کرد و دختر را هم از رختخواب بلند کرد و گفت: من همهٔ اين کارها را کردم تا اين مار و افعى را از شکم دختر بيرون بياورم. اين درد چاره‌اى جز اين کار نداشت.

به دستور پادشاه شهر را آئين بستند و هفت شبانه‌روز جشن عروسى شاهزاده با دختر پادشاه چين ادامه داشت. صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت  و گفت :از يک سالى که قرار بود شاهزاده پيش من باشد دو روز مانده، به عوضش دو سال ديگر که زن شاهزاده پسرى مى‌زايد، مى‌آيم و او را با خودم مى‌برم.

  (منبع فرهنگ و افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي).

                                       تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي /1348 سپارده – ساكن تهران

 

 

 

 

داستان بچه درويش و مسلمان شدن پدر و مادرش

اسفند 1394 بود كه بنده داستان بچه درويش را با كمي ويرايش در اينترنت قرار دادم كه مورد استقبال دوستان و سايت هاي گوناگون قرار گرفت . لذا تصميم گرفتم مجموعه  اي از داستان هاي بچه درويش و درويش را گرد آوري و در اختيار دوستان قرار دهم .

 

فهرست :

1- داستان بچه درويش و مسلمان شدن پدرش

2 - درويش و دختر پادشاه چين

3 -  درويش تهي دست و كريم خان زند

  4-  درويش و امام رضا عليه السلام

5 -  پند درويش به اينكه زندگي بايد همراه با عشق باشد .

6 -گلايه درويش به خدا .

7 -  مراسم درويش شدن

8 - درويش يكدست

 

البته داستان هاي حقير جمع آوري و گاهاً ويرايش نموده كه اميدوارم مورد استقبال عزيزان قرار بگيرد

 

به نام خداوند جان و خرد                كزين برتر انديشه بر نگذرد

 

خداوند نام و خداوند جاي                 خداوند روزي ده رهنمـــاي

 

«« داستان بچه درويش  و مسلمان شدن پدر و مادرش »»

 

 

راوي داستان : مظفر اشكور كيايي ؛  63 ساله ، سواد ششم ابتدائي ؛ اهل روستاي سپارده اشكور [رامسر ]. كشاورز .

       در اين داستان پسر جواني بعد از درگيري با پدر يهوديش  از منزل اخراج مي شود و در مسجد  توسط پير مرد درويشي  مسلمان شده و با لباس ها و تبرزين پير مرد بعنوان يك درويش جوان  به زندگي خود ادامه مي دهد و در آخر پس از اينكه به دعوت مادرش به منزل بر ميگردد شرط ماندن و زندگي با آنها را مسلمان شدن آن قرار مي دهد ، سرانجام پدر و مادرش هم مسلمان مي شوند. اين داستان و داستان هاي نظير آن مي توانند هم پند آموز باشند و هم براي سرگرمي جوانان و حتي در نمايشنامه و تئاتر هم استفاده شوند . باشد كه اين امر سبب خير گردد . اسماعيل اشكور كيايي.

 

 

 حال اصل داستان  از زبان مرحوم مظفر اشكور كيايي .

       تاجري بود يهودي كه پسري داشت . روزي يك تومان به پسر داد كه برو در بازار كاسبي كن . پسر به بازار رفت .     

 در بازار نرده اي ديد : يك طرف نرده بازار مسلمان ها بود و يك طرف ديگر آن بازار يهودي ها . در بازار مسلمان ها درويشي « مدح حضرت علي عليه السلام را خواند و گفت  : « هر كه يك قران در راه علي بدهد ؛ صد قران مي گيرد ؛ و يك تومان بدهد ، صد تومان مي گيرد » .

پسر يك تومان را در راه حضرت علي عليه السلام داد و به خانه برگشت . پدر وي گفت : « پول را چه كردي ؟ » . پسر در جواب گفت : « با دوستانم بودم ، خرج كردم » .

      فردا كه شد ، پسر يك تومان ديگر از پدر گرفت و به بازار رفت . باز همان درويش آمد و « مدح حضرت علي عليه السلام » خواند و گفت  : « هر كه يك تومان در راه علي بدهد  ؛ صد تومان مي گيرد  ؛ صد تومان بدهد ، هزار تومان مي گيرد » . پسر يك تومان ديگر را هم در راه علي " ع " داد . سپس به خانه برگشت ، پدر گفت  :  « پسر پول را چه كردي » . پسر در جواب گفت : « با دوستانم بودم ، خرج كردم » .

روز سوم كه شد ؛ با پسر از پدر پول گرفت . پدر شخصي را در پي پسر فرستاد تا او را زير نظر داشته باشد . پسر به بازار مسلمان ها رفت ؛ در  آن طرف نرده درويشي آمد و «مدح علي "‌ع"  » خواند و پسر ، پولي را كه از پدر گرفته بود به درويش داد .

        شخصي كه اورا مي پاييد ؛ برگشت و به تاجر گفت : « اي تاجر ‍پسر تو پولش را در راه علي عليه السلام داد ، در بازار مسلمان ها » . تاجر ناراحت شد و همي كه پسر برگشت  ، پدر يهوديش  پرسيد  :  « پول را چه كردي  »  . پسر گفت ‌: « با دوستانم بودم ، خرج كردم  » .

 تاجر گفت : « دروغ نگو كه من را ز تو را كشف كرده ام  . پول ها را در راه علي دادي  ، درست است  ؟ پسر گفت  : « بله  » .

     تاجر گفت : « پول را با كدام دست دادي ؟ » پسر گفت ‌:  « با دست راست » . تاجر كه سخت عصباني شده بود ، دست پسر جوان را قطع كرد و توي دامنش گذاشت و روانه اش كرد كه  :

« برو تا علي به دادت برسد » .

پسر در شهر گشت و گشت تا شب شد و رفت در مسجدي كه بخوابد . گريه و زاري بسيار كرد و به خواب رفت . شخصي به خوابش آمد و پرسيد : « چه ناراحتي اي داري ‌؟ » . پسر جوان آنچه براو گذشته بود ، تعريف كرد و آن شخص دست جوان را در جاي اول قرار داد و آب دهاني بر آن زد ، از اول بهتر شد [ جوان شفا پيدا كرد ]‌.

جوان از خواب بيدار شد و پيرمردي را ديد كه پهلويش نشسته است . پير مرد پرسيد : « اي جوان چقدر در راه علي دادي ؟ » .                جوان گفت :  « سه تومان ‌» .  پيرمرد يك دست لباس درويشي به جوان داد و گفت  :  « اين يك تومان  » و يك كشكول داد و گفت  : « اين هم يك تومان ديگر »  و يك تبرزين داد و گفت : « اين هم يك تومان  » . ادامه داد تو سه توماني را كه در راه حضرت علي عليه السلام داده بودي ، گرفتي » .

      جوان لباس را پوشيد و رفت در بازار مسلمانان و شروع كرد به خواندن  « مدح حضرت علي عليه السلام »  . يك روز ، دو روز ، يك هفته ، يك ماه ، يك سال گذشت . خبر به تاجر بردند كه درويشي آمده است  در بازار مي خواند كه نظير ندارد .

مادر جوان روزي چادر بر سر كرد و به بازار  رفت . بچه درويشي ديد كه با صداي رسا مدح علي عليه السلام را ميخواند. برگشت و به يهودي گفت  :  « امروز درويش جواني در بازار ديدم  ؛ اگر اجازه بدهي از او بخواهيم به خانه ي ما بيايد و سرگذشت مان را بگوييم  ، شايد خبري از  پسر ما داشته باشد  » . تاجر پذيرفت .

 درويش را به خانه دعوت كردند  . درويش از آمدن خودداري كرد ؛ اما آنقدر اصرار كردند كه درويش راضي شد .

همين كه وارد شد ، شروع كرد به خواندن « مدح مولا علي عليه السلام » . زن تاجر ، كه درويش را نمي شناخت  . گفت :  « اي درويش  ما پسري داشتيم و مي خواهيم بدانيم  اكنون كجاست  » .

درويش كه اين حرف را شنيد ، شرح حال خود را تعريف كرد .

 زن تاجر گفت  :  « پس تو پسر ما هستي  ؟ »  و رفت كه درويش را در آغوش بگيرد ؛  اما درويش جوان گفت  :  « اگر مي خواهيد اينجا بمانم ، مسلمان  بشويد و گرنه مي روم  » .

تاجر و زنش مسلمان شدند و با پسر به زندگي ادامه دادند

***پايان***

 

آقاي مظفر اشكور كيايي از بزرگان روستاي سپارده بوده كه داستان فوق را براي  آقاي كاظم سادات اشكوري ذكر نموده و  نامبرده هم در كتاب افسانه هاي اشكور در فصل افسانه هاي روستاي سپارده  آن آورده است . اين كتاب در سال  1387 به چاپ رسيده است  .

تنظيم و ويرايش : اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                             اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران

 

د