داستان بچه درويش و مسلمان شدن پدر و مادرش
اسفند 1394 بود كه بنده داستان بچه درويش را با كمي ويرايش در اينترنت قرار دادم كه مورد استقبال دوستان و سايت هاي گوناگون قرار گرفت . لذا تصميم گرفتم مجموعه اي از داستان هاي بچه درويش و درويش را گرد آوري و در اختيار دوستان قرار دهم .
فهرست :
1- داستان بچه درويش و مسلمان شدن پدرش
2 - درويش و دختر پادشاه چين
3 - درويش تهي دست و كريم خان زند
4- درويش و امام رضا عليه السلام
5 - پند درويش به اينكه زندگي بايد همراه با عشق باشد .
6 -گلايه درويش به خدا .
7 - مراسم درويش شدن
8 - درويش يكدست
البته داستان هاي حقير جمع آوري و گاهاً ويرايش نموده كه اميدوارم مورد استقبال عزيزان قرار بگيرد
به نام خداوند جان و خرد كزين برتر انديشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جاي خداوند روزي ده رهنمـــاي
«« داستان بچه درويش و مسلمان شدن پدر و مادرش »»
راوي داستان : مظفر اشكور كيايي ؛ 63 ساله ، سواد ششم ابتدائي ؛ اهل روستاي سپارده اشكور [رامسر ]. كشاورز .
در اين داستان پسر جواني بعد از درگيري با پدر يهوديش از منزل اخراج مي شود و در مسجد توسط پير مرد درويشي مسلمان شده و با لباس ها و تبرزين پير مرد بعنوان يك درويش جوان به زندگي خود ادامه مي دهد و در آخر پس از اينكه به دعوت مادرش به منزل بر ميگردد شرط ماندن و زندگي با آنها را مسلمان شدن آن قرار مي دهد ، سرانجام پدر و مادرش هم مسلمان مي شوند. اين داستان و داستان هاي نظير آن مي توانند هم پند آموز باشند و هم براي سرگرمي جوانان و حتي در نمايشنامه و تئاتر هم استفاده شوند . باشد كه اين امر سبب خير گردد . اسماعيل اشكور كيايي.
حال اصل داستان از زبان مرحوم مظفر اشكور كيايي .
تاجري بود يهودي كه پسري داشت . روزي يك تومان به پسر داد كه برو در بازار كاسبي كن . پسر به بازار رفت .
در بازار نرده اي ديد : يك طرف نرده بازار مسلمان ها بود و يك طرف ديگر آن بازار يهودي ها . در بازار مسلمان ها درويشي « مدح حضرت علي عليه السلام را خواند و گفت : « هر كه يك قران در راه علي بدهد ؛ صد قران مي گيرد ؛ و يك تومان بدهد ، صد تومان مي گيرد » .
پسر يك تومان را در راه حضرت علي عليه السلام داد و به خانه برگشت . پدر وي گفت : « پول را چه كردي ؟ » . پسر در جواب گفت : « با دوستانم بودم ، خرج كردم » .
فردا كه شد ، پسر يك تومان ديگر از پدر گرفت و به بازار رفت . باز همان درويش آمد و « مدح حضرت علي عليه السلام » خواند و گفت : « هر كه يك تومان در راه علي بدهد ؛ صد تومان مي گيرد ؛ صد تومان بدهد ، هزار تومان مي گيرد » . پسر يك تومان ديگر را هم در راه علي " ع " داد . سپس به خانه برگشت ، پدر گفت : « پسر پول را چه كردي » . پسر در جواب گفت : « با دوستانم بودم ، خرج كردم » .
روز سوم كه شد ؛ با پسر از پدر پول گرفت . پدر شخصي را در پي پسر فرستاد تا او را زير نظر داشته باشد . پسر به بازار مسلمان ها رفت ؛ در آن طرف نرده درويشي آمد و «مدح علي "ع" » خواند و پسر ، پولي را كه از پدر گرفته بود به درويش داد .
شخصي كه اورا مي پاييد ؛ برگشت و به تاجر گفت : « اي تاجر پسر تو پولش را در راه علي عليه السلام داد ، در بازار مسلمان ها » . تاجر ناراحت شد و همي كه پسر برگشت ، پدر يهوديش پرسيد : « پول را چه كردي » . پسر گفت : « با دوستانم بودم ، خرج كردم » .
تاجر گفت : « دروغ نگو كه من را ز تو را كشف كرده ام . پول ها را در راه علي دادي ، درست است ؟ پسر گفت : « بله » .
تاجر گفت : « پول را با كدام دست دادي ؟ » پسر گفت : « با دست راست » . تاجر كه سخت عصباني شده بود ، دست پسر جوان را قطع كرد و توي دامنش گذاشت و روانه اش كرد كه :
« برو تا علي به دادت برسد » .
پسر در شهر گشت و گشت تا شب شد و رفت در مسجدي كه بخوابد . گريه و زاري بسيار كرد و به خواب رفت . شخصي به خوابش آمد و پرسيد : « چه ناراحتي اي داري ؟ » . پسر جوان آنچه براو گذشته بود ، تعريف كرد و آن شخص دست جوان را در جاي اول قرار داد و آب دهاني بر آن زد ، از اول بهتر شد [ جوان شفا پيدا كرد ].
جوان از خواب بيدار شد و پيرمردي را ديد كه پهلويش نشسته است . پير مرد پرسيد : « اي جوان چقدر در راه علي دادي ؟ » . جوان گفت : « سه تومان » . پيرمرد يك دست لباس درويشي به جوان داد و گفت : « اين يك تومان » و يك كشكول داد و گفت : « اين هم يك تومان ديگر » و يك تبرزين داد و گفت : « اين هم يك تومان » . ادامه داد تو سه توماني را كه در راه حضرت علي عليه السلام داده بودي ، گرفتي » .
جوان لباس را پوشيد و رفت در بازار مسلمانان و شروع كرد به خواندن « مدح حضرت علي عليه السلام » . يك روز ، دو روز ، يك هفته ، يك ماه ، يك سال گذشت . خبر به تاجر بردند كه درويشي آمده است در بازار مي خواند كه نظير ندارد .
مادر جوان روزي چادر بر سر كرد و به بازار رفت . بچه درويشي ديد كه با صداي رسا مدح علي عليه السلام را ميخواند. برگشت و به يهودي گفت : « امروز درويش جواني در بازار ديدم ؛ اگر اجازه بدهي از او بخواهيم به خانه ي ما بيايد و سرگذشت مان را بگوييم ، شايد خبري از پسر ما داشته باشد » . تاجر پذيرفت .
درويش را به خانه دعوت كردند . درويش از آمدن خودداري كرد ؛ اما آنقدر اصرار كردند كه درويش راضي شد .
همين كه وارد شد ، شروع كرد به خواندن « مدح مولا علي عليه السلام » . زن تاجر ، كه درويش را نمي شناخت . گفت : « اي درويش ما پسري داشتيم و مي خواهيم بدانيم اكنون كجاست » .
درويش كه اين حرف را شنيد ، شرح حال خود را تعريف كرد .
زن تاجر گفت : « پس تو پسر ما هستي ؟ » و رفت كه درويش را در آغوش بگيرد ؛ اما درويش جوان گفت : « اگر مي خواهيد اينجا بمانم ، مسلمان بشويد و گرنه مي روم » .
تاجر و زنش مسلمان شدند و با پسر به زندگي ادامه دادند
***پايان***
آقاي مظفر اشكور كيايي از بزرگان روستاي سپارده بوده كه داستان فوق را براي آقاي كاظم سادات اشكوري ذكر نموده و نامبرده هم در كتاب افسانه هاي اشكور در فصل افسانه هاي روستاي سپارده آن آورده است . اين كتاب در سال 1387 به چاپ رسيده است .
تنظيم و ويرايش : اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران
اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران