ريواس كوههاي سپارده [ بالا اشكور ] و خواص درماني آن

 

 

ريواس كوههاي سپارده و خواص درماني آن

 

 

 

دوستان سلام

اسماعيل كيايي هستم  و امروز مي خواهم در مورد ريواس با شما صحبت كنم .ریواس کوه روستای سپاره بالا اشکور که در مسیر جاده قزوين كه جای بسیار  زيبا و دلربايي مي باشد.

اردیبهشت فصل از راه رسیدن گیاه ریواس است که فواید بسیاری دارد و از مناطق مختلف خصوصا اشکوری های عزیز و گردشگران قزوینی به این منطقه مي آيند . بعد از اينكه برف كوهها شروع به آب شدن مي كند . با پايان فررودين ريواس هم شروع به رشد مي كند و در ارديبهشت ماه قابل مصرف مي باشد .

برای رفتن به ریواس کوه سپارده از راه قزوین مي توانيم برويم  ولی   جاده اشکور    شیب تندی دارد  و خودرو هاي  سواری به ندرت از شيب آن گذر مي كنند  و خودرو هايي كه اکثرا شاسی بلند باشند مي توانند از جاده بگذرند . جاده اشكور خاكي بوده و سربالايي تند و باريك همين مسير جاده سپارده را اگر طي كنيم به قزوين مي رسيم . افتاب کوه ریواس کوه بسیار گرم مي باشد و باعث سوختن پوست صورت و بدن مي شود . حتما" بايد كلاه لبه دار استفاده گردد . كساني كه شب چادر مي زنند و شب را دركوه به صبح مي رسانند ، با گشت و گذار در اطراف كوه به وفور ريواس پيدا مي كنند . بهتر بگويم اين گياه لذيذ نه تنها مي توانند مصرف كنند بلكه بعنوان سوغات و تحفه براي دوستان و فاميل هم مي توانند استفاده بهينه بنمايند .

 

مشخصات گياه ريواس يا ريباس :

ریواس یا ریباس یا ریواج یک گیاه علفی است که در فصل بهارو اوایل تابستان میروید .به ساقه زیر زمینی این گیاه راوند می گویند .بهترین نوع ریواس آن است که از کشور چین می آورند و رنگ آن قرمز است و میانه آن زرد رنگ است و به آن ریوند چینی میگویند.

تركيبات غذايي موجود در ريواس :


ریواس غنی از فیبر و ویتامین هاي گوناگون ؛ سديم ؛ پتاسيم ؛ پروتئين ؛ قند ؛ كربوهيدرات ؛ كلسيم و ... مي باشد .

 

 

خواص دارویی  ريواس:

طبیعت آن سرد است ؛ مقوی ملین و کرم کش است.

لوز المعده را وادار به ترشح انسولین کرده و قند خون را کم میکند ؛ برای رفع جوش بدن مفید است.

برای بی اشتهایی-درد معده و بیماریهای کبد ی نافع است .

باعث تقویت معده و روده شده و تنظیم کننده ترشحات معده است.

سستی و خماری را بر طرف میکند و مسرت بخش است.

برای امراض وبایی و اسهال مفید است.خون را تصفیه میکند.


چکاندن آب تازه ریواس در چشم سبب تقویت بینایی واز بین رفتن لکه های سفید چشم میگردد.

ترکیب ریواس با آبلیمو و مالیدن آن به صورت باعث از بین رفتن جوش و لک میشود  برای تقویت موی سر نافع است .

اگر با حنا مخلوط شود رنگ مو را شرابی میکند .

جوشانده برگ های ریواس باعث تمییزی ظروف آلومینیومی میشود.

گردآوري و تنظيم : اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

علي شير خدا؛شجاع ترين و با هيبت ترين انسان روي زمين [ قسمت دوم]

علي شير خدا؛شجاع ترين و با هيبت ترين انسان روي زمين [ قسمت دوم]

معاويه براى آزمايش فرمان حمله عمومى داد و تمام سپاه او بحركت در آمد اما آن مبارز چون كوه آهنين در جاى خود ثابت و بر قرار بود آنگاه فهميدند كه على عليه السلام است پيكار ميكند لذا فرمان عقب نشينى دادند.

وقتى صداى على عليه السلام در ميدانهاى جنگ بلند ميشد دل و زهره قهرمانان آب ميگرديد و لرزه بر اركان وجود آنها ميافتاد.در جنگهاى جمل و صفين غالب اوقات يك تنه خود را بر سپاهيان مخالف ميزد و صفوف آنها را متلاشى كرده و پراكنده ميساخت.

بتصديق دوست و دشمن على عليه السلام كرار غير فرار و اسد الله الغالب و غالب كل غالب بود،زره آنحضرت كه بمنزله لباس جنگ او بود مانند پيشبندى فقط با چند حلقه در شانه‏هاى او بهم وصل ميشد و بكلى فاقد قسمت پشت بود علت اين امر را از وى سؤال كردند فرمود:من هرگز پشت بدشمن نخواهم نمود در اينصورت احتياجى به پشت بند زره ندارم.سعدى گويد:مردى كه در مصاف زره پيش بسته بود 
تا پيش دشمنان نكند پشت بر غزادر يكى از جنگها فرماندهان على عليه السلام از آنحضرت پرسيدند كه اگر جنگ مغلوبه شد و صفوف ما از هم پاشيده شد ما بعدا شما را كجا پيدا كنيم خوبست قبلا نقطه الحاقى تعيين شود تا همه بآن نقطه گرد آيند.على عليه ال�y!$B3لام فرمود شما مرا در هر كجا رها كنيد من در همانجا خواهم بود و از جاى خود تكان نخواهم خورد (6) .

يكى از اصحاب على عليه السلام خدمت آنحضرت عرض كرد كه براى ميدانهاى جنگ اسبى تندرو و چالاك ابتياع كنيد كه چنين اسبى صاحب خود را در مهلكه‏ها نجات ميدهد على عليه السلام فرمود من هرگز از جلو دشمن فرار نخواهم كرد تا با اسب تند رو از ورطه خطر دور شوم و دشمن فرارى را نيز تعقيب نخواهم نمود تا بخواهم زودتر باو برسم بنا بر اين مركب من هر چه باشد اهميتى ندارد (7) .

ابن ابى الحديد گويد:على عليه السلام شجاعى بود كه نام گذشتگان را محو كرد و محلى براى آيندگان باقى نگذاشت،در قوت ساعد و نيروى بازو نظيرى نداشت و يكضربت او براى قوى‏ترين شجاعان مرگ و هلاكت را پيش ميآورد چنانكه هيچ مبارزى از دست او جان سالم بدر نبرد و شمشيرى نزد كه احتياج بدومى داشته باشد و هر رزمجوى دلاورى را كه ميكشت تكبير ميگفت و در ليلة الهرير شماره تكبيراتش به 523 رسيد و معلوم گرديد كه 523 نفر از ابطال نامى را در آنشب بديار عدم فرستاده است (8) .در جنگ احد پس از آنكه مردان رزمى قبيله بنى عبد الدار بدست آنحضرت كشته شدند غلامى از آن قبيله كه حبشى بود و صواب نام داشت در حاليكه بسيار خشمگين و دهانش كف زده بود سوگند ياد كرد كه بجاى كشته شدگان قبيله خود شخص محمد صلى الله عليه و آله را خواهم كشت!اين غلام ضمن اينكه شجاع بود جثه بزرگى هم داشت لذا مسلمين از او ترسيدند و جرأت مبارزه با او را نداشتند،على عليه السلام چنان ضربتى بر او زد كه او را از كمردو نيم نمود بطوريكه بالا تنه‏اش بزمين افتاد و نيم پائين در حال ايستاده ماند هر دو لشگر متعجب و مبهوت شده و مسلمين ميخنديدند (9) !

در تمام جنگها مجاهد فى سبيل الله بود و اندوه و پريشانى مسلمين با وجود وى زائل ميگشت،وقتى دست بقبضه ذو الفقار ميبرد پيروزى مسلمين محرز و مسلم ميشد و هنگاميكه پيغمبر صلى الله عليه و آله را از طرف مشركين غم و اندوهى ميرسيد و سپاهيان مخالف براى قتل او تصميم ميگرفتند وجود على عليه السلام باعث بر طرف شدن غم و اندوه پيغمبر ميگرديد و بهمين جهت او را الكاشف الكرب عن وجه رسول الله گفتند.

شجاعت و نيروى بازوى على عليه السلام اظهر من الشمس بود و مخالفين و دشمنانش نيز او را بشجاعت ميستودند،مشهور است كه با دو انگشت سبابه و وسطى گردن خالد بن وليد را فشار داد بطوريكه خالد نعره زد و نزديك بهلاكت بود.در غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله بسيار اتفاق افتاده بود كه على عليه السلام در مقابل دشمنان ايستادگى كرده بود و اگر آنحضرت نبود كار مسلمين يكسره ميشد.

در قاموس زندگانى على عليه السلام كلمه ترس معنى و مفهومى نداشت او نه از جنگ ميترسيد و نه از مرگ وحشت ميكرد در سراسر زندگانى خود با مرگ و خطر هماغوش بود و بارها ميفرمود :و الله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امهـبخدا سوگند پسر ابيطالب بمرگ بيشتر از طفل شير خوار به پستان مادرش مأنوس و مشتاق است (10) .

در جنگ صفين بدون زره در ميان دو لشگر ميگشت،امام حسن عليه السلام عرض كرد اين عمل در موقع جنگ بى احتياطى است فرمود:يا بنى ان اباك لا يبالى وقع على الموت او وقع الموت عليه (11) . (پسر جانم پدرت باكى ندارد كه رو بمرگ رود يا مرگ بسوى او آيد.) عده‏اى از ياران على عليه السلام از اين دليرى و بى باكى او احتياط ميكردند كه مبادا از طرف دشمن غافلگير شود لذا نزد آنحضرت آمدند و عرض كردند يا امير المؤمنين شما در مواقع جنگ هيچگونه احتياط نميكنيد و از هيچ پيشامدى هراس نداريد در پاسخ آنان اين رباعى را فرمود:

اى يومى من الموت افر 
يوم ما قدر ام يوم قدريوم ما قدر لا اخشى الوغا 
يوم قد قدر لا يغنى الحذرشاعر فارسى زبان مضمون رباعى فوق را بفارسى چنين سروده است:

از مرگ حذر كردن دو روز روا نيست‏ 
روزى كه قضا هست روزى كه قضا نيست‏روزى كه قضا هست كوشش ندهد سود 
روزى كه قضا نيست در آن مرگ روا نيست‏هر شجاعى كه در جنگ بدست آنحضرت كشته ميشد موجب افتخار قبيله خود ميگشت و افراد قبيله از تقابل مقتول با آن شير بيشه شجاعت مباهات مينمودند چنانكه در غزوه خندق عمرو بن عبدود كه بدست وى كشته شد خواهرش گفت اگر جز على كه حقا لياقت آنرا دارد كه قاتل برادرم باشد ديگرى عمرو را كشته بود تمام عمر ميگريستم لكن على را در شجاعت در تمام جهان نظيرى نيست و كشته شدن بدست او عين افتخار و اعتبار است .

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مينويسد روزى معاويه خفته بود پس از بيدار شدن عبد الله بن زبير را (كه هر دو از شجاعان بودند) در پايين پايش ديد كه بر تخت او نشسته بود،عبد الله از روى شوخى بمعاويه گفت اگر ميخواستم ترا (در خواب كه بودى) غفلتا ميكشتم.معاويه گفت بعد از ما اظهار شجاعت كن!عبد الله گفت براى چه شجاعت مرا انكار ميكنى با اينكه من در جنگ برابر على بن ابيطالب بايستادم!معاويه گفت اگر چنين جرأت ميكردى يقينا على تو و پدرت را با دست چپ ميكشت و دست راستش بيكار ميماند و دنبال ديگرى ميگشت كه بقتل رساند (12) .بارى على عليه السلام ضيغم الغزوات و اسد الله الغالب بود كه وقتى پا بميدان محاربه مى‏گذاشت نفس‏هاى دليران و شجاعان در سينه‏ها تنگ ميشد و بهر فرقه حمله ميكرد عفريت مرگ با صورت هولناكى بر آنگروه نمايان ميگشت.رباعى زير منسوب بآنحضرت است:

صيد الملوك ارانب و ثعالب‏ 
و اذا ركبت فصيدى الابطال‏صيدى الفوارس فى اللقاء و اننى‏ 
عند الوغاء لغضنفر قتال (13)

سفيان ثورى گويد كه على عليه السلام در ميان مسلمين كوه آهنينى بود و براى كفار و منافقين حريفى نيرومند،خداوند عزت و احترام مسلمين و ذلت و خوارى مشركين را بدست او قرار داده بود.

ثمره شجاعت و مجاهدت على عليه السلام رواج دين حنيف اسلام و پيشرفت احكام الهى و محو كفر و بت پرستى گرديد.

(6) افكار امم

(7) امالى صدوق مجلس 32 حديث 4

(8) كشف الغمه ص 73

(9) منتهى الامال جلد 1 ص 44 نقل بمعنى

(10) نهج البلاغه كلام .5

(11) بحار الانوار جلد 41 ص 2 نقل از مناقب آل ابيطالب.

(12) بحار الانوار جلد 41 ص 143

(13) شكار پادشاهان خرگوشها و روباه‏ها است ولى هنگاميكه من سوار ميشوم شكار من شجاعان عرب است.شكار من در موقع جنگ سواران و دليران است و من هنگام جنگ شيرى بسيار كشنده‏ام .

گردآوری و تنظیم  اسماعیل اشکور کیایی متولد 1348 سپارده - ساکن تهران

 

 

مراسم درويش شدن كودكان

 

نذر مادران براي بچه دار شدن  و مراسم درويش شدن

  

خانواده هائي كه اولاد ذكور ندارند باخداي خود نذرمي كنند كه اگربه آنها فرزند پسري مرحمت شود تاهفت سال در روزهاي 19، 20 و 21 ماه مبارك پسر بچه خود را بشكل درويش درآورده و به درخانه ها ببرند.
وقتي خداوند به آنها پسرمي دهد لباس سفيد وبلندي كه سرتا پاي بچه را دربر مي گيرد به او مي پوشانند ويك كشكول قديمي به گردنش مي آويزند ويك تبر بدست او مي دهند و عمامه اي هم به سرش مي گذارند و با اين قيافه مادر ، بچه را بغل مي كند و در روزهاي 19، 20 و 21 رمضان به درخانه ها مي برد. هرصاحب خانه بسته به همت خود تخم مرغ يا لباسي در كشكول بچه درويش مي گذارد وقتي كشكول پر مي شود مادر محتويات كشكول را در كيسه همراه خود مي ريزد.

داستان پند درويش براي زندگي همراه با عشق

 

پند درويش براي زندگي همراه با عشق [ گر عشق نباشد زندگي معنا ندارد حتي اگه بهشت بري]

يكي بود يكي نبود .مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود،وقتی که مرد همه گفتن به بهشت رفته.آدم مهربانی مثل اون حتما به بهشت میره...

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیرش نرسیده بود و استقبال ازش با تشریفات مناسب انجام نشد.

فرشته نگهبانی که باید اون رو راه میداد سریع یه نگاه به فهرستی که دستش بود انداخت تا اسم اون رو پیدا کنه ولی وقتی اسم اون رو پیدا نکرد اون رو به جهنم فرستاد.در جهنم هیچکس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمیخواد و هرکس میتونه به اونجا بره،مرد وارد شد و اونجا موند...چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی فرشته نگهبان رو گرفت و گفت: این کار شما تروریسم خالصه..نگهبان که نمیدونست جریان چیه پرسید مگه چی شده؟

شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت اون مردی که به جهنم فرستادید اومده کار و زندگیمون رو بهم ریخته..از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش میده و به درد دلشون میرسه.حالا همه دارند تو جهنم باهم گفتگو میکنند و همدیگرو بغل میکنند و میبوسند.جهنم جای این کارها نیست لطفا این مرد رو پس بگیرید..

وقتی قصه به اینجا رسید درویش گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تورو به بهشت برگردونه...

منبع: وبلاگ آتشیز – سيد خليل شاكري

بله انسان ها سه گروهند: يك سري عاشق خدايند به عشق خدا عبادت مي كنند و بهشت و جهنم برايشان معني ندارد . مشمول داستان عاشق و معشوقند . گروهي ديگر مزدوند . بخاطر مزد و بهشت عبادت مي كنند و اعمال عبادي را به اين خاطر انجام مي دهند كه به بهشت بروند . گروه سوم هم گروهي هستند كه از ترس جهنم عبادت مي كنند و شايد اگر خدا جهنم را خلق نمي كرد و بهشت براي همه بود اصلاً عبادت نمي كردند .

خدا عاقبت ما را بخير كند و اميدواريم از گروه اولي باشيم .

                          تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران

 

داستان گلايه درويش فقير از خدا

گلايه درويش فقير از خدا

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می دید که جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می بندند

روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می پرسید آنها چیزی نمی گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می گفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می گفت:

ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر

منبع:مثنوی معنوی

 

 

نقش درویشست او نه اهل نان

نقش سگ را تو مینداز استخوان

فقر لقمه دارد او نه فقر حق

پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق

ماهی خاکی بود درویش نان

شکل ماهی لیک از دریا رمان

مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا

لوت نوشد او ننوشد از خدا

عاشق حقست او بهر نوال

نیست جانش عاشق حسن و جمال

گر توهم می‌کند او عشق ذات

ذات نبود وهم اسما و صفات

وهم مخلوقست و مولود آمدست

حق نزاییده‌ست او لم یولدست

عاشق تصویر و وهم خویشتن

کی بود از عاشقان ذوالمنن

عاشق آن وهم اگر صادق بود

آن مجاز او حقیقت‌کش شود

شرح می‌خواهد بیان این سخن

لیک می‌ترسم ز افهام کهن

فهمهای کهنهٔ کوته‌نظر

صد خیال بد در آرد در فکر

بر سماع راست هر کس چیر نیست

لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست

خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای

پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای

نقش ماهی را چه دریا و چه خاک

رنگ هندو را چه صابون و چه زاک

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق

او ندارد از غم و شادی سبق

صورتش غمگین و او فارغ از آن

صورتش خندان و او زان بی‌نشان

وین غم و شادی که اندر دل حظیست

پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

صورت غمگین نقش از بهر ماست

تا که ما را یاد آید راه راست

صورت خندان نقش از بهر تست

تا از آن صورت شود معنی درست

نقشهایی کاندرین حمامهاست

از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست

تا برونی جامه‌ها بینی و بس

جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس

زانک با جامه درون سو راه نیست

تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست

برگرفته از دفتر اول مثنوي

 

نقش درویشست او نه اهل نان

نقش سگ را تو مینداز استخوان

فقر لقمه دارد او نه فقر حق

پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق

ماهی خاکی بود درویش نان

شکل ماهی لیک از دریا رمان

مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا

لوت نوشد او ننوشد از خدا

عاشق حقست او بهر نوال

نیست جانش عاشق حسن و جمال

گر توهم می‌کند او عشق ذات

ذات نبود وهم اسما و صفات

وهم مخلوقست و مولود آمدست

حق نزاییده‌ست او لم یولدست

عاشق تصویر و وهم خویشتن

کی بود از عاشقان ذوالمنن

عاشق آن وهم اگر صادق بود

آن مجاز او حقیقت‌کش شود

شرح می‌خواهد بیان این سخن

لیک می‌ترسم ز افهام کهن

فهمهای کهنهٔ کوته‌نظر

صد خیال بد در آرد در فکر

بر سماع راست هر کس چیر نیست

لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست

خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای

پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای

نقش ماهی را چه دریا و چه خاک

رنگ هندو را چه صابون و چه زاک

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق

او ندارد از غم و شادی سبق

صورتش غمگین و او فارغ از آن

صورتش خندان و او زان بی‌نشان

وین غم و شادی که اندر دل حظیست

پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

صورت غمگین نقش از بهر ماست

تا که ما را یاد آید راه راست

صورت خندان نقش از بهر تست

تا از آن صورت شود معنی درست

نقشهایی کاندرین حمامهاست

از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست

تا برونی جامه‌ها بینی و بس

جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس

زانک با جامه درون سو راه نیست

تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست

 

                اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران

 

داستان درويش ساده دل و مرد رند

درويش ساده دل و مرد رند  : داستان تقليد كوركورانه

 

داستان ضرب المثل،ضرب المثل خر برفت و خر برفت و خر برفت

 

این مثل را در مورد افرادی می گویند كه از دیگران تقلید نابه جا و كوركورانه می كنند و خیر و صلاح خویش را در نظر نمی گیرند.


روزی بود؛ روزگاری بود؛ درویش پیر و شكسته ای بود معروف به درویش غریب دوره گرد كه از مال دنیا فقط صاحب خری بود كه سوار آن می شد و از این ده به آن ده می گشت تا لقمه نانی پیدا كند. 

درویش، شب به هر آبادی می رسید سراغ خانقاه یا مسجد را می گرفت و شب را در آنجا می گذراند. اگر خانقاه و مسجدی نبود به حمام آبادی می رفت و شب را در آنجا صبح می كرد و اگر دستش از همه جا كوتاه می شد به خرابه ای می رفت و خرش را كنار خرابه می بست و پالان خر را زیر سرش می گذاشت و می خوابید. درویش غریب بیچاره كاری هم بلد نبود تا بتواند لقمه نانی پیدا كند و ناچار نباشد هر روز از این آبادی به آبادی دیگر برود.

 فقط یكی دو بیت شعر یاد گرفته بود كه می خواند و از این راه گذران زندگی می كرد

 

روزی از روزها درویش غریب، غروب آفتاب به یك آبادی كوچكی رسید، خسته و كوفته. دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی. در همین موقع میرابی از اهل آبادی دنبال آب می آمد كه دید پیرمرد خسته و ژولیده سر جوی نشسته. 

سلام كرد و گفت: « ای مرد! اهل كجایی؟ به كجا می روی؟»‌ درویش غریب گفت:« مردی غریبم. دنبال رزق و روزی می گردم حالا تو ای مرد خدا، به من كمك كن و خانقاء را نشانم بده.»‌ آن مرد گفت: « ای پیرمرد دنباله ی آب را بگیر و برو به یك باغ بزرگ می رسی كه همان باغ خانقاء درویشان است و در آنجا امشب درویش ها دور هم جمع می شوند تو هم می توانی به مجلس آنها بروی.»‌ درویش از جا بلند شد و دنبال آب را گرفت و رفت تا به باغ رسید. خرش را در خرابه ای كه جلو ی باغ بود بست و رفت توی باغ. دید عده ای دور هم جمع هستند

 خیلی خوشحال شد. یك مرتبه صدایی بلند شد ‌ تو كی هستی از كجا می آیی؟درویش غریب گفت: مرد غریبم، از راه دور می آیم. آن مرد گفت: من خادم خانقاه هستم. امانتی چیزی همراه نداری؟ ‌باشد . درویش گفت:من فقط خری دارم در آن خرابه جلو باغ بستم. تو حواست به آن

این را گفت و وارد مجلس درویشان شد.

 

اما بشنوید كه چه بر سر درویش بیچاره آمد این دسته درویش ها، آدم های جور وا جوری بودند هرگاه مهمان تازه واردی به آنها می رسید با او خیلی گرم می گرفتند و به هر نقشه و حیله ای كه بود سر او را كلاه  می گذاشتند. یكی از این درویش ها كه خیلی رند بود و از اول زاق درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود كه درویش خرش را به دست خادم سپرده.

نقشه ای كشید و سر درویش غریب را گرم كرد. حال و احوال او را مرتب پرسید و گفت: ‌ بگو ببینم درویش اهل كجایی؟ از كجا می آیی؟ 

خلاصه وقتی سر درویش خوب گرم شد، آن شخص رند و مكار، خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه كرد و‌ آورد در مجلس میان درویشان گذاشت. درویش ها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت، بنا كردند به مسخره درآوردن و شعر خواندن. یكی از درویش ها بنا كرد به خواندن این بیت: 

شادی آمد و غم از خاطر ما رفت         خر برفت و خر برفت و خر برفت

بقیه درویش ها هم به او جواب می دادند:خر برفت و خر برفت و خر برفت. درویش غریب و بیچاره هم كه از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت: « این حتماً‌ داستانی دارد كه در بین خودشان است.»‌ و او هم با بقیه هم آواز شد و با صدای بلند هی می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. 

القصه، مجلس آنقدر گرم بود كه درویش غریب اصلاً به فكر خرش نبود. درویش غریب هم همان جا که نشسته بود خوابش برد. صبح وقتی از خواب بیدار شد دید هیچ كس دور و برش نیست. رفت خرش را بردارد اما دید نه از خر خبری هست نه از خادم باشی. با خودش گفت: لابد خادم باشی خر را برده آب بیاورد یا چیزی بار آن كند. اما بعد از یكی دو ساعت كه سر و كله خادم باشی پیدا شد، درویش غریب دید خر همراهش

نیست..

پرسید: ای مرد خدا خر من كو؟ مگر تو او را نبرده ای؟‌ خادم باشی قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:« مگر دیوانه شده ای؟ كدام خر؟ »

درويش گفت همان خری كه دیروز غروب آفتاب در این خرابه بستم و به تو سفارش كردم حواست به او باشد. 

القصه خادم باشی شروع كرد به حاشا كردن. درویش غریب كه دیگر ناراحت شده بود شروع به داد و فریاد كرد

خادم باشی گفت:« مرد حسابی تو با این سن و سال و با این ریش دراز خجالت نمی كشی؟ پس آن همه شیرینی و غذا كه دیشب خوردی از كجا آمده بود؟ همه از پول خر تو بود كه رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت.» درویش بیجاره گفت :« می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی تا لااقل او را بشناسم و پول خرم را حالا از او بگیرم.»‌ خادم باشی گفت: من آمدم خبرت كنم، اما دیدم تو بیشتر از دیگران سر و صدا را ه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می كنی و با بقیه دم گرفته بودی: كه خر برفت و خر برفت و خر برفت. 

درویش غریب گفت: « ای مرد! به خدا راست می گویی. حق با توست. من ندانسته از گفته ها و رفتار آنها تقلید كردم و به این روز افتادم.» القصه درویش غریب دوره گرد كه دیگر كاری از دستش ساخته نبود راهش را گرفت و رفت.
منبع:sampadcity.com

                                       تحقيق و ويرايش : اسماعيل اشكور كيايي /1348 سپارده . ساكن تهران

داستان درويش يك دست

داستان درویش یک دست.

با خدا باشید تا هیچوقت تنها نباشید 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود.

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند . این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ، ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد . [ نکته ای که لازم است اینجا تذکر بدهم این است که خداوند در امتحانها و آزمایشهایی که در پیش پای ما قرار می دهد به اندازه توان و طاقت ما است و خدا هیچگاه بیشتر از آنچه که می داند ما می توانیم تحمل کنیم بر دوش ما نمی گذارد . گاهی ما از ظرفیت خودمان خبر نداریم و خودمان را دست کم می گیریم و زودتر از موعد مقرر، در آن آزمایش رد می شویم. که البته اگر مقداری خوددارتر بودیم و امتحان را پشت سر می گذاشتیم درجه ای بر ظرفیت ما اضافه می گردید و دریچه ای از نور برای ما باز می شد.]

طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند. در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند.

هنگامی که دزدان و درویش را به شهر، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود. هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست دزد واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همینکه می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت: بار الها و سرورا، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است؟

در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که: ای سگ صفت، چشمت را باز کن بببین که را سیاست می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست.

وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدانجا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درويش  می افتد.

و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید: این کیفر، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست دزد باشد ، سزاوار من بود،

زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما . پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران، دلنشین تر و زیباتر است.

زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولی او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود.

یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند. اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد.

درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت: خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟

خدا به او می گوید: چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد . به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند . پس راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند.

گر با همه ای ، چو بی منی ، بی همه ای

 ور بی همه ای ، چو با منی ، با همه ای

نوشته امير يزدان

اگر انسان در زندگي به خدا توكل كند هرگز محتاج ديگران نخواهد شد . درويش هم اگر بجاي شكستن عهد راه حل ديگري براي بدست آوردن روزي پيدا ميكرد هرگز عقوبت نمي شد. ولي با صبر و توبه باز هم خدا به او توجه كرد و آبرويش را حفظ نمود . اي كاش ما هم پس از هر گناه توبه مي كرديم و توبه نمي شكستيم . درست است كه خدا مي فرمايد صد بار اگر توبه شكستي باز آي . اين لطف خداست . اين كه  مي گويند درسته كه در ديزي بازه اما حياي گربه كجاست . خداي عاقبت ما را بخير كن .

                                                                   تحقيق و ويرايش اسماعيل اشكور كيايي/1348سپارده – ساكن تهران

 

داستان درويش و امام رضا عليه السلام

 

داستان درویش و امام رضا عليه السلام

روزگاری قدیم درویشی بود که یک مغازه کوچک نزدیک به حرم امام رضا (ع) داشت این مرد هر روز به مغازه اش می رفت و با اینکه حرم امام رضا (ع) به مغازه اش نزدیک بود اما حتی یک بار هم به دیدار امام رضا (ع) نرفت اما هر روز صبح که از خانه پایش را بیرون می گذاشت به امام رضا(ع) سلام می کرد.

یک روز این مرد مرد.در روز قیامت امام رضا آمد و برای او شفاعت طلبید به امام گفتند او با اینکه مغازه اش به حرمت نزدیک یک بار هم به دیدارت نیامد چرا حالا برای او شفاعت می طلبید؟

امام گفت: چه بسا کسانی که به دیدارم آمدند اما همین که می رفتند دیگر مرا فراموش میکردند اما این مرد با اینکه به دیدارم نیامد اما همیشه به فکرم بود و به من سلام می داد.

اين داستان من را به ياد شعري مي آورد كه:

گر در یمنی چو با منی پیش منی

 

گر پیش منی چو بی منی در یمنی

من با تو چنانم ای نگار یمنی

 

خود در عجبم که من توام یا تو منی

 اسلام عليك يا علي ابن موسي الرضا عليه السلام

داستان درويش تهي دست و  كريم خان زند

داستان درویش تهی دست و کریم خان زند

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است. او هم قليان به درويش هديه كرد .

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .

. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.

روزگار سپري شد و درويش جهت تشكر نزد كريمخان زند رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد.

و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

                                        اسماعيل اشكور كيايي متولد 1349 سپارده ساكن تهران

داستان درويش و دختر پادشاه چين

درويش و دختر پادشاه چين

پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مى‌گذشت اما او اولادى نداشت. روزي در آينه نگريست وقتي موهاي سپيد سر و صورت خود را مشاهده مي نمود و  بر اين غم اشک مى‌ريخت که درويشى وارد شد و با پادشاه به صحبت نشست. درويش به پادشاه گفت:اين سيب را نصف مى‌کني. يک نيمه از خودت مى‌خورى و نيم ديگر را به زنى مى‌دهى که بيش از ديگر زنانت دوستش مي داري.او حامله مى‌شود و مى‌زايد.اما بايد قول و نوشته بدهى چنانچه فرزندت دختر شد، مال من و اگر پسر شد، پس از آنکه به سن چهارده رسيد، يک سال در اختيار من باشد. پادشاه بهش برخورد و از اين سخن درويش ناراحت شد ، به وزرا و وکلا گفت: آخر چطور مى‌توانم بچه‌ام را بسپارم دست يک درويش که برود گدائى کند. وزرا و وکلا گفتند:

فعلاً شما رضايت بده. تا آن موقع هم يک فکرى براى اين درويش مى‌کنيم.پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه، خبر آوردند براى پادشاه بيا که سوگلى زنت زائيده يک پسر کاکل‌زري..

اين موقع درويش هم پيدايش شد وقتى فهميد زن پادشاه پسر زائيده، به پادشاه گفت: من مى‌روم و چهارده سال ديگر مى‌آيم. عهدتان را فراموش نکنيد. چهارده سال گذشت و پسر در اين مدت در همهٔ علوم استاد شد. روزى همهٔ درباريان در حضور پادشاه جمع بودند که سر و کله درويش پيدا شد. پادشاه از ديدن درويش به ياد عهد و پيمان خود افتاد و بدنش شروع کرد به لرزيدن. طورى که هم به چشم مى‌ديدند چطور دندان‌هاى پادشاه به‌هم مى‌خورد. پسر که نامش ملک ابراهيم بود گفت:

پدر جان، چه شد که با ديدن اين درويش چنين مى‌لرزي؟ پادشاه حکايت عهد و پيمان را با پسرش گفت. ملک ابراهيم گفت:ولى تا من نخواهم او نمى‌تواند مرا ببرد. درويش حرف او را تأئيد کرد و گفت: من بدون رضايت تو، حتى دو قدم هم تو را با خودم همراه نمى‌کنم. اما من سه شب اينجا مى‌مانم. بعد از اين مدت اگر آمدى مى‌برمت اگر نيامدي، تنها مى‌روم.شب، اتاقى به درويش دادند تا استراحت کند، شاهزاده هم نزد او رفت و از درويش خواست تا حکايتى برايش نقل کند. درويش هم شروع کرد از زيبائى و وجاهت دختر پادشاه چين سخن گفتن و حرف را به آنجا کشاند که دختر مريض است و کسى غير از من نمى‌تواند او را معالجه کند. پسر گفت: عکسى هم از دختر داري.؟ درويش دست در جيب کرد و عکسى بيرون آورد. تا چشم پسر به عکس افتاد بيهوش شد. درويش به هوشش آورد. پسر گفت: بايد مرا به صاحب اين عکس برساني.

اين بود که وقتى درويش عزم رفتن کرد، پسر هم به دنبالش راه افتاد و هر چه پادشاه و اطرافيان تلاش کردند مانع او شوند، نشد.

درويش از جلو و پسر از پشت سرش از قصر پادشاه بيرون رفتند. درويش يک دست لباس درويشى به تن پسر کرد کشکولى هم به دستش داد و دو بيت شعر هم يادش داد و با هم رفتند سر بازار. درويش شروع کرد به خواندن و چند تا سکه از دست رهگذرها گرفت. بعد نوبت پسر شد. وقتى پسر شروع کرد به خواندن سکه بود که از دست روندگان و بازراهاى به کشکول پسر سرازير شد. درويش به پسر گفت برويم ته بازار. رفتند جماعت هم که محو جمال بچه درويش شده بودند، به‌دنبال‌شان راه افتادند. ته بازار هم پسر شروع کرد به خواندن و دو تا کشکول از سکه پر کرد.

درويش و پسر پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کردند، رفتند و رفتند تا به شهر چين رسيدند. دم دروازه، شاهزاده و درويش با هم عهد کردند که هر آنچه در چين به‌دست مى‌آورند با يکديگر نصف کنند. وارد شهر و مشغول به کسب و کار خود شدند. آوازهٔ آنها در شهر پيچيد و به گوش پادشاه چين رسيد. پادشاه آنها را به قصر خود دعوت کرد. زن‌ها و دختران دربارى از پشت پرده و وزرا و وکلا و پادشاه در بارگاه نشستند و گوش سپردند به آواز درويش و بچه درويش. نگاه دختر پادشاه چين که به بچه درويش افتاد، قلبش گرفتار عشق او شد. پادشاه که از درويش و بچه درويش خوشش آمده بود از آنها قول گرفت که هر روز به قصر او بيايند. و اين آمد و رفت‌ها آتش عشق دختر پادشاه را تيز کرد تا جائى‌که شد طورى که ناچار شدند او را در اتاقش به غل و زنجير ببندند.

پادشاه حکيمان و طبيبان را به بالين دختر آورد، اما دختر همچنان در بند جنون ماند و بهبود نيافت تا اينکه درويش گفت:

اگر پادشاه اجازه بدهند من هم بيمار را ببينم. پادشاه اجازه داد. درويش به اتاق دختر رفتند. دختر تا چشمش به درويش افتاد دامن جامهٔ او را گرفت که: اى درويش دستم به دامنت، درد من فراق شماست. درويش پيش پادشاه برگشت و گفت:

اگر پادشاه قول بدهند که دخترشان را به اين بچه درويش بدهند، من دختر را معالجه مى‌کنم. پادشاه گفت: من از اين پسر خوشم مى‌آيد، اما اين ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به يک بچه درويش داده است؟! پسر خودش را جلو انداخت و گفت من از اين پسر خوشم مى‌آيد، اما اين ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به يک بچه درويش داده است؟! پسر خودش را جلو انداخت و گفت:من بچه درويش نيستم و خودم شاهزاده هستم. بعد براى اينکه حرفش را ثابت کند نامه‌اى براى پدرش نوشت و در آن تقاضاى صد کرور سکه کرد. نامه به‌دست قاصد داد و همه منتظر بازگشت او شدند.

قاصد نامه را به دربار ايران برد و پادشاه ايران به خيال اينکه پسرش معامله‌اى در پيش دارد، آنچه را خواسته بود به وزير داد تا برايش ببردوقتى وزير آمد و پادشاه چين فهميد که بچه درويش راست راستى شاهزاده است و از اين بابت خيلى خوشحال شد. اما به درويش گفت: دختر من غير از جنون يک درد ديگر هم دارد. درويش گفت:چه دردي گفت:

تا به حال براى دو نفر ديگر هم اين دختر را عقد کرده‌ايم، اما همين که نفسش به آنها خورده، افتاده و مرده‌اند جورى که انگار هيچ‌‌وقت زنده نبوده‌اند.

 درويش گفت: معالجه آن دردش هم با من. خلاصه، دختر را براى پسر عقد کردند و درويش به پسر گفت: تا وقتى من نگفتم، نبايد صورتت را به‌صورت دختر نزديک کني. اگر خيلى عشقت کشيد ماچش کني، دستش را ماچ کن.

درويش و پسر و دختر راه افتادند و از چين بيرون آمدند تا رسيدند به ميانهٔ راه که سرسبز و باصفا بود. درويش دستور اتراق داد و بعد پسر را صدا کرد و گفت: عهد و پيمانت كه يادت نرفته ؟ پسر گفت نه . هر چه هست نصف مى‌کنيم. هر چه سکه و اثاثيه بود نصف کردند، ماند دختر. درويش گفت: حالا بايد دختر را نصف کنيم.

 پسر گفت: اگر دختر را نصف کنيم مى‌ميرد. هر چه دارم مال تو، دختر را بده به من. درويش گفت : نه بايد نصف شود. بعد بلند شد و دختر را ميان دو درخت ايستاند. هر يک از پاهايش را به يک درخت بست و ساطورى آورد. ساطور را بلند کرد که دختر را شقه کند. اما با پهناى ساطور ميان دو پاى دختر زد که ناگهان يک افعى از دهان دختر بيرون آمد. درويش ساطور را کوبيد به کله افعى و او را کشت. براى بار دوم، درويش ساطور را بالا برد و گفت: بار اول رحم کردم اما اين‌ بار چنان ضربه‌اى بزنم که دختر از ميان نصف شود. ساطور را با پهناى آن پائين آورد. اين بار دو تا بچه مار از گلوى دختر بيرون آمد. بار سوم که درويش اين کار را تکرار کرد. دختر عطسه‌اى زد اما چيزى از دهانش بيرون

نيامد. درويش دختر را از درخت باز کرد و دستور داد رختخواب بيندازند. دختر در رختخواب خوابيد. سه روز آنجا ماندند.

بعد از سه روز درويش شاهزاده را صدا کرد و دختر را هم از رختخواب بلند کرد و گفت: من همهٔ اين کارها را کردم تا اين مار و افعى را از شکم دختر بيرون بياورم. اين درد چاره‌اى جز اين کار نداشت.

به دستور پادشاه شهر را آئين بستند و هفت شبانه‌روز جشن عروسى شاهزاده با دختر پادشاه چين ادامه داشت. صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت  و گفت :از يک سالى که قرار بود شاهزاده پيش من باشد دو روز مانده، به عوضش دو سال ديگر که زن شاهزاده پسرى مى‌زايد، مى‌آيم و او را با خودم مى‌برم.

  (منبع فرهنگ و افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي).

                                       تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي /1348 سپارده – ساكن تهران

 

 

 

 

داستان بچه درويش و مسلمان شدن پدر و مادرش

اسفند 1394 بود كه بنده داستان بچه درويش را با كمي ويرايش در اينترنت قرار دادم كه مورد استقبال دوستان و سايت هاي گوناگون قرار گرفت . لذا تصميم گرفتم مجموعه  اي از داستان هاي بچه درويش و درويش را گرد آوري و در اختيار دوستان قرار دهم .

 

فهرست :

1- داستان بچه درويش و مسلمان شدن پدرش

2 - درويش و دختر پادشاه چين

3 -  درويش تهي دست و كريم خان زند

  4-  درويش و امام رضا عليه السلام

5 -  پند درويش به اينكه زندگي بايد همراه با عشق باشد .

6 -گلايه درويش به خدا .

7 -  مراسم درويش شدن

8 - درويش يكدست

 

البته داستان هاي حقير جمع آوري و گاهاً ويرايش نموده كه اميدوارم مورد استقبال عزيزان قرار بگيرد

 

به نام خداوند جان و خرد                كزين برتر انديشه بر نگذرد

 

خداوند نام و خداوند جاي                 خداوند روزي ده رهنمـــاي

 

«« داستان بچه درويش  و مسلمان شدن پدر و مادرش »»

 

 

راوي داستان : مظفر اشكور كيايي ؛  63 ساله ، سواد ششم ابتدائي ؛ اهل روستاي سپارده اشكور [رامسر ]. كشاورز .

       در اين داستان پسر جواني بعد از درگيري با پدر يهوديش  از منزل اخراج مي شود و در مسجد  توسط پير مرد درويشي  مسلمان شده و با لباس ها و تبرزين پير مرد بعنوان يك درويش جوان  به زندگي خود ادامه مي دهد و در آخر پس از اينكه به دعوت مادرش به منزل بر ميگردد شرط ماندن و زندگي با آنها را مسلمان شدن آن قرار مي دهد ، سرانجام پدر و مادرش هم مسلمان مي شوند. اين داستان و داستان هاي نظير آن مي توانند هم پند آموز باشند و هم براي سرگرمي جوانان و حتي در نمايشنامه و تئاتر هم استفاده شوند . باشد كه اين امر سبب خير گردد . اسماعيل اشكور كيايي.

 

 

 حال اصل داستان  از زبان مرحوم مظفر اشكور كيايي .

       تاجري بود يهودي كه پسري داشت . روزي يك تومان به پسر داد كه برو در بازار كاسبي كن . پسر به بازار رفت .     

 در بازار نرده اي ديد : يك طرف نرده بازار مسلمان ها بود و يك طرف ديگر آن بازار يهودي ها . در بازار مسلمان ها درويشي « مدح حضرت علي عليه السلام را خواند و گفت  : « هر كه يك قران در راه علي بدهد ؛ صد قران مي گيرد ؛ و يك تومان بدهد ، صد تومان مي گيرد » .

پسر يك تومان را در راه حضرت علي عليه السلام داد و به خانه برگشت . پدر وي گفت : « پول را چه كردي ؟ » . پسر در جواب گفت : « با دوستانم بودم ، خرج كردم » .

      فردا كه شد ، پسر يك تومان ديگر از پدر گرفت و به بازار رفت . باز همان درويش آمد و « مدح حضرت علي عليه السلام » خواند و گفت  : « هر كه يك تومان در راه علي بدهد  ؛ صد تومان مي گيرد  ؛ صد تومان بدهد ، هزار تومان مي گيرد » . پسر يك تومان ديگر را هم در راه علي " ع " داد . سپس به خانه برگشت ، پدر گفت  :  « پسر پول را چه كردي » . پسر در جواب گفت : « با دوستانم بودم ، خرج كردم » .

روز سوم كه شد ؛ با پسر از پدر پول گرفت . پدر شخصي را در پي پسر فرستاد تا او را زير نظر داشته باشد . پسر به بازار مسلمان ها رفت ؛ در  آن طرف نرده درويشي آمد و «مدح علي "‌ع"  » خواند و پسر ، پولي را كه از پدر گرفته بود به درويش داد .

        شخصي كه اورا مي پاييد ؛ برگشت و به تاجر گفت : « اي تاجر ‍پسر تو پولش را در راه علي عليه السلام داد ، در بازار مسلمان ها » . تاجر ناراحت شد و همي كه پسر برگشت  ، پدر يهوديش  پرسيد  :  « پول را چه كردي  »  . پسر گفت ‌: « با دوستانم بودم ، خرج كردم  » .

 تاجر گفت : « دروغ نگو كه من را ز تو را كشف كرده ام  . پول ها را در راه علي دادي  ، درست است  ؟ پسر گفت  : « بله  » .

     تاجر گفت : « پول را با كدام دست دادي ؟ » پسر گفت ‌:  « با دست راست » . تاجر كه سخت عصباني شده بود ، دست پسر جوان را قطع كرد و توي دامنش گذاشت و روانه اش كرد كه  :

« برو تا علي به دادت برسد » .

پسر در شهر گشت و گشت تا شب شد و رفت در مسجدي كه بخوابد . گريه و زاري بسيار كرد و به خواب رفت . شخصي به خوابش آمد و پرسيد : « چه ناراحتي اي داري ‌؟ » . پسر جوان آنچه براو گذشته بود ، تعريف كرد و آن شخص دست جوان را در جاي اول قرار داد و آب دهاني بر آن زد ، از اول بهتر شد [ جوان شفا پيدا كرد ]‌.

جوان از خواب بيدار شد و پيرمردي را ديد كه پهلويش نشسته است . پير مرد پرسيد : « اي جوان چقدر در راه علي دادي ؟ » .                جوان گفت :  « سه تومان ‌» .  پيرمرد يك دست لباس درويشي به جوان داد و گفت  :  « اين يك تومان  » و يك كشكول داد و گفت  : « اين هم يك تومان ديگر »  و يك تبرزين داد و گفت : « اين هم يك تومان  » . ادامه داد تو سه توماني را كه در راه حضرت علي عليه السلام داده بودي ، گرفتي » .

      جوان لباس را پوشيد و رفت در بازار مسلمانان و شروع كرد به خواندن  « مدح حضرت علي عليه السلام »  . يك روز ، دو روز ، يك هفته ، يك ماه ، يك سال گذشت . خبر به تاجر بردند كه درويشي آمده است  در بازار مي خواند كه نظير ندارد .

مادر جوان روزي چادر بر سر كرد و به بازار  رفت . بچه درويشي ديد كه با صداي رسا مدح علي عليه السلام را ميخواند. برگشت و به يهودي گفت  :  « امروز درويش جواني در بازار ديدم  ؛ اگر اجازه بدهي از او بخواهيم به خانه ي ما بيايد و سرگذشت مان را بگوييم  ، شايد خبري از  پسر ما داشته باشد  » . تاجر پذيرفت .

 درويش را به خانه دعوت كردند  . درويش از آمدن خودداري كرد ؛ اما آنقدر اصرار كردند كه درويش راضي شد .

همين كه وارد شد ، شروع كرد به خواندن « مدح مولا علي عليه السلام » . زن تاجر ، كه درويش را نمي شناخت  . گفت :  « اي درويش  ما پسري داشتيم و مي خواهيم بدانيم  اكنون كجاست  » .

درويش كه اين حرف را شنيد ، شرح حال خود را تعريف كرد .

 زن تاجر گفت  :  « پس تو پسر ما هستي  ؟ »  و رفت كه درويش را در آغوش بگيرد ؛  اما درويش جوان گفت  :  « اگر مي خواهيد اينجا بمانم ، مسلمان  بشويد و گرنه مي روم  » .

تاجر و زنش مسلمان شدند و با پسر به زندگي ادامه دادند

***پايان***

 

آقاي مظفر اشكور كيايي از بزرگان روستاي سپارده بوده كه داستان فوق را براي  آقاي كاظم سادات اشكوري ذكر نموده و  نامبرده هم در كتاب افسانه هاي اشكور در فصل افسانه هاي روستاي سپارده  آن آورده است . اين كتاب در سال  1387 به چاپ رسيده است  .

تنظيم و ويرايش : اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                             اسماعيل اشكور كيايي متولد 1348 روستاي سپارده ساكن تهران

 

د