داستان درويش و امام رضا عليه السلام

 

داستان درویش و امام رضا عليه السلام

روزگاری قدیم درویشی بود که یک مغازه کوچک نزدیک به حرم امام رضا (ع) داشت این مرد هر روز به مغازه اش می رفت و با اینکه حرم امام رضا (ع) به مغازه اش نزدیک بود اما حتی یک بار هم به دیدار امام رضا (ع) نرفت اما هر روز صبح که از خانه پایش را بیرون می گذاشت به امام رضا(ع) سلام می کرد.

یک روز این مرد مرد.در روز قیامت امام رضا آمد و برای او شفاعت طلبید به امام گفتند او با اینکه مغازه اش به حرمت نزدیک یک بار هم به دیدارت نیامد چرا حالا برای او شفاعت می طلبید؟

امام گفت: چه بسا کسانی که به دیدارم آمدند اما همین که می رفتند دیگر مرا فراموش میکردند اما این مرد با اینکه به دیدارم نیامد اما همیشه به فکرم بود و به من سلام می داد.

اين داستان من را به ياد شعري مي آورد كه:

گر در یمنی چو با منی پیش منی

 

گر پیش منی چو بی منی در یمنی

من با تو چنانم ای نگار یمنی

 

خود در عجبم که من توام یا تو منی

 اسلام عليك يا علي ابن موسي الرضا عليه السلام

داستان درويش تهي دست و  كريم خان زند

داستان درویش تهی دست و کریم خان زند

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است. او هم قليان به درويش هديه كرد .

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .

. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.

روزگار سپري شد و درويش جهت تشكر نزد كريمخان زند رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد.

و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

                                        اسماعيل اشكور كيايي متولد 1349 سپارده ساكن تهران