داستان درویش و امام رضا عليه السلام

روزگاری قدیم درویشی بود که یک مغازه کوچک نزدیک به حرم امام رضا (ع) داشت این مرد هر روز به مغازه اش می رفت و با اینکه حرم امام رضا (ع) به مغازه اش نزدیک بود اما حتی یک بار هم به دیدار امام رضا (ع) نرفت اما هر روز صبح که از خانه پایش را بیرون می گذاشت به امام رضا(ع) سلام می کرد.

یک روز این مرد مرد.در روز قیامت امام رضا آمد و برای او شفاعت طلبید به امام گفتند او با اینکه مغازه اش به حرمت نزدیک یک بار هم به دیدارت نیامد چرا حالا برای او شفاعت می طلبید؟

امام گفت: چه بسا کسانی که به دیدارم آمدند اما همین که می رفتند دیگر مرا فراموش میکردند اما این مرد با اینکه به دیدارم نیامد اما همیشه به فکرم بود و به من سلام می داد.

اين داستان من را به ياد شعري مي آورد كه:

گر در یمنی چو با منی پیش منی

 

گر پیش منی چو بی منی در یمنی

من با تو چنانم ای نگار یمنی

 

خود در عجبم که من توام یا تو منی

 اسلام عليك يا علي ابن موسي الرضا عليه السلام