افسانه سياگالش در اشكور و ساير مناطق گيلان:


  فهرست:  

- توضيحاتي از حقير در مورد افسانه سياگالش

-باورهاي عمومي در مورد شمايل سياگالش

- باورهاي مردم اشكورات در مورد شمايل سياگالش

-بخشش سياگالش

- تابوهايي در مورد سياگالش

- سياگالش زدگي گاوها

- داستان افسانه هاي سياگالش در روستاهاي اشكورات ؛ شرق گيلان سياهكل و املش و قاسم آباد ؛ رانكوه ؛ رامسر ؛ تنكابن و ....    

-------

توضيحاتي در مورد منظومه افسانه سياگالش


          مردمان اشكورات و ييلاقات گيلان داراي باورهاي هستند كه با آن زندگي مي كنند و ما به آن باورها به ديده احترام مي نگريم. افسانه سياگالش هم از اعتقادات و باورهاي روستائيان اشكور مي باشد كه داستان آن بي نهايت زيبا و دل نشين است . گالش يا همان چوپان گوسفندان تقريباً همين كارهاي سياگالش را مي كند اما قصه سيا گالش به امر مقدس تبديل شده يعني مردم او را بصورت يك فرشته نجات بخش مي بينند.            

     در فرهنگ بومی منطقه سيا گالش نوعي فرشته يا جن است كه حافظ نظام دامداري می باشد. سیا گالش متشکل از دو جزء « سيا ، سياه » به معنای کسی است که، داراي چهره اي سوخته و از لباس يا پشمينه اي سياه استفاده ميكند و « گالش» چون بيشتر به كار چوپاني مشغول است، به اين نام معروف است.      

      روان شاد صادق هدایت  ازسیاه گالش  به عنوان چوپان نیمه وحشی جنگلی و صاحب گله ی گاوان وحشی نام می برد که با مردم عادی آمیزش ندارد و جایگاه زندگی اش در دل جنگل های دور از دست رس است . کار او پناهگاه دادن به حیوانات ، به ویژه جانوران حلال گوشت و قرقگاه طبیعی جنگلی است . اگر در محدوده ی زندگی سیاه گا لش کسی شکار کند و یا به جانوران آزار برساند ، سیاه گالش اورا به سختی تنبیه می کند .

        سیا گالش در نظر مردم شخصیتی مهربان دارد که تمام انسان ها و حیوانات را دوست داشته و حافظ و نگهبان آن ها است و در مشکلات آن ها را یاری می کند. او از گوسفندان مقابل گرگ دفاع مي كند . جان آهوان و گوزن ها و ساير شكارها را از دست صيادان نجات مي دهد و هميشه به حفاظت از مردم و حيوانات اهلي و وحشي مشغول است. [ اسماعيل اشكور كيايي ]


 
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

باورهای عمومی درباره ی شمایل سیاه گالش [سياگالش چه شكلي هست ،قيافه اش شبيه ...]
 
       دامداری به او کمک کرده و موفق می شود در غیر اینصورت تمام مواهب دام و دامداری او از بین می رود و به جای بخشش مورد غضب سیاه گالش هم قرار می گیرد . 

        او را غولی قوی هیکل با مشخصاتی باور نکردنی ذکر می کنند که دیدارش هر انسان شیر دلی را به وحشت می اندازد غولی یک پا ، یک چشم که جثه اش چهار برابر یک انسان معمولی است . بلند قد، قوی بنیه و چهار شانه است و از عهده ی هر مشکلی بر می آید . آن قدر قوی است که می تواند دو درخت تنومند را خم کند و دو پای شکارچی خطاکار را به نوک دو درخت ببندد و درختان را رها کند تا به حالت اوّل برگردند و شکارچی را دو نیمه کند . سیاه چرده و کوتاه قد است .  

      صورتی بدون ریش امّا سبیلی از بناگوش در رفته دارد . موجودی آن چنان با هیبت است که هیچ کس در برابرش قادر به سخن گفتن نیست و زبانش بند می آید . باور دارندگان سیاه گالش او را مرد معرفی می کنند ، گاه با موهای صاف و بلند . بیش از ده متر قد دارد ، هر دستش دو متر و هر پایش سه متر و کف پایش نیم متر است . چهل متر قد دارد و بسیار قوی است و گاوان بسیار قوی هیکل را چون برّه ای بر دوش گیرد . سیاه گالش به هر شکلی می تواند ظاهر شود از جمله پیرمردی عصا در دست ، کودکی خوش روی و خندان و دوست داشتنی ، پیر سالخورده ای ژنده پوش امّا در بیشتر نقاط جلگه و کوهستانهای گیلان او را به شکل و شمایل مردی قوی هیکل ، سیاه چرده با نیم تنه « کت » و شلوار پشمین سیاه رنگ ، تصویر می کنند که ریسمانی بافته شده از کاه برنج بر کمر بسته است امّا با این جثه ی نه چندان غول آسا از قدرت بدنی و معنوی بسیار بالایی دارد.   

      قدرت ناپدید شدن دارد به چشم هر کس نمی آید مگر افراد پاکدل و پرهیزکار و جانور چارپا دوست و هم افرادی که خود بخواهد آنان را تنبیه کند و یا برکت ببخشد مانند جن ممکن است در همه جا حضور داشته باشد با این همه سیاه گالش از جنس جن نیست زیرا که مانند آنان نر و ماده ندارد زاد و ولد نمی كند از این روی او را« تنها گالش » هم می نامند زیرا به باور همگان مو جودی تنهاست بی زن و فرزند و خانواده و قوم و قبیله « برعکس جنیا ن » است .     

    در بیش تر نقاط جلگه و کوهستان گیلان او را سیاه گالش می نامند . زیرا که سیاه چرده وسیاه پوش است و بیشتر در سیاهی شب یا تاریک روشن غروب و گرگ و میش سحرگاه به چشم می آید . به ویژه در نیمه شبهای مهتابی و در آستانه ی سحرگاه ظاهر می شود .

       اگر کسی دو ساعتی مانده به اذان صبح یا سحرگاه روز چهارشنبه سوری « آخرین چهارشنبه ی سال » وضو بگیرد و به نیّت دیدار سیاه گالش به جنگل متروکی برود در صورتی که پاک طینت و صافی دل باشد و سیاه گالش را بلند بلند به نام بخواند ، او را خواهد دید و اگر از دیدارش نترسد به هر تعداد گاو که بخواهد سیاه گالش به او می بخشد . امّا اگر بترسد بلافاصله دیوانه می شود و چند روز بعد می میرد .


 
  شكل و شمايل سياگالش از ديد مردم و گالش هاي اشكور


       در بعضي ازمناطق ميگويند سيا گالش دو نوع است : زولفين و كل( زلف دارو كچل)روزي كه سر پرستي جانوران حلال گوشت جنگل و كوهستان با سيا گالش موي بلند است ، شكارچيان مي توانند براحتي شكار كنند .زيرا سيا گالش در آب چشمه سارها به آراستن زلف هاي بلند خود مشغول است و از گله ها غافل است .

       اما روزي كه سيا گالش كچل همراه جانوران حلال گوشت جنگلي و كوهستاني است پا به پاي آنها حركت مي كند و شكار چيان دست خالي از شكار باز مي گردند .      

        البته باورهاي عمومي او را بلند قد ، قوي بنيه ، چهار شانه تصوير مي كند. قدرت او آنقدر زياد است كه مي تواند دو درخت تنومند را خم كند . او موجودي است با هيبت كه هيچ كس در برا برش سخن نميگويد و زبان بند مي آيد. بيش از ده متر قد دارد. هر دستش دو متر و هر پايش سه متر و كف پايش را نيم متر مي دانند ريش ندارد اما سبيل هايش از بنا گوش در رفته است.

      البته معتقدند سياگالش به هرشكلي مي تواند ظاهر شود از جمله پير مرد عصا در دست يا كودكي دوست داشتني . اما در بيشتر نقاط جلگه و كوهستاني گيلان او را به شكل و شمايل مردي قوي هيكل، سياچرده ، با نيم تنه " چاشو " و شلوار پشمين سيا ه رنگ.     

       اما با جثه اي نه چندان غول آسا كه از قدرت بدني معنوي و بالا برخوردار است و قدرت ناپديد شدن دارد. تصور می کنند در بسياري از نقاط گيلان او را فرشته ، موجودي عيني ، از پيامبران و اولياي خدا ، انساني افسانه اي ، شخصي مقدس ، يكي از بندگان خوب خدا ، موجودي غيبي ، نظر كرده و حتي سيدي بزرگوار به شمار مي آورند و او را سياگالش   مي­گويند زيرا سيا چرده و سيا پوش است و بيشتر در نيمه ي شبهاي مهتابي و در آستانه ي سحرگاه ظاهر مي شود .


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------  

بخشش سیاه گالش :
      یکی از ویژگی های بارز سیاه گالش بخشندگی این موجود است به طوری که هر گالش و یا شکارچی حد و اندازه و شرایط خاصی را که سیاه گالش تعین کرده است را رعایت بکند می تواند از این بخشش برخوردار شود . چنانچه گاش با دام هایش مهربان باشد و به آنها آزار و اذیت نرساند مورد لطف سیاه گالش قرار می گیرد و به او در محصولات دامی برکت داده و باعث افزایش تعداد دامهایش شده و دام هایش را در برابر مشکلات طبیعی و بلا یا محفوظ نگه می دارد و در مورد شکارچیان نیز به همین صورت است چنانچه حد و میزان شکار را رعایت کند و از گوزن ماده شکار نکند مورد لطف سیاه گالش قرار می گیرد و همیشه سیاه گالش شکار را در تیر رس او قرار می دهد در غیر این صورت بر اثر شکار بی رویه مورد تنبیه و حتی باعث مرگ او نیز می شود چون سیاه گالش حامی و نگهبان شکار است .

در این زمینه به یک روایت اشاره می شود :     

      دامدار اندک مایه ی تنگدستی بود که تعداد کمی گاو و گوسفند داشت اما خوش قلب و درستکار و دست و د لباز بود  روزی که سرگرم چراندن گوسفندانش بود ، پیرمرد گالشی با گوسفندان فراوان به او نزدیک شد و از دامدار خوش قلب خواست که ساعتی  از گوسفندانش نگهداری کند تا او پی میشی برود که گویا در علف چر کوهستان گم شده است .

       مرد دامدار می پذیرد ، اما روزهای متوالی می گذرد و از پیرمرد خبری نمی شود . مرد دامدار تازه متوجه می شود که آن پیرمرد سیاه چرده ی سیاه پوش ، سیاه گالش بوده که همه ی گوسفندانش را به او بخشیده است  مرد دامدار درستکار و دست و د لباز در مدتی کوتاه از حاصل آن گله ی پربرکت به ثروت فراوان دست می یابد اما هرگز ، درماندگان و دست تنگان را فراموش نمی کند و از آن راز با کسی نمی گوید .     

         این چوپان پاکدل و نیک اندیش با سیاه گالش دوست شده بود و هر گاه که گله را در کوهستان تنها می گذاشت و پی کاری می رفت ، سیاه گالش مراقب گوسفندانش بود از این رو نه دزدان ، نه درندگان قادر به نزدیک شدن به گله نبودند .


 
---------------------------------------------------------------------------  

تابو های سیاه گالش :
      منظور از تابو به چيزهاي كه نهي شده و بايد آن را انجام نداد و قوانيني كه از طرف گالش ها و شكارچيان بايد انجام شده ، واگر انجام ندهد ان قانون را دچار گرفتار و مشكل مي شود.       سیاه گالش نزد گالش های شمال ایران به مانند سایر ملل دارای یک سری از منهیات و تابو هایی است که لازم است از طرف گالش ها و شکارچیان رعایت شود در صورت عدم رعایت مشکلات فراوانی را به دنبال دارد .

برخی از این تابو ها عبارتند از :

-        نخوردن شیر گرم توسط گالش ها که سبب ناراحتی سیاه گالش شده و برکت از نزد گالش ها دور می شود

-        عدم شیر دوشی توسط گالش ناپاک . یعنی گالشی که شیر دوشی می کند باید کاملا پاک و منزه باشد .

-        نگفتن کفر و بد و بیراه به گاوی که کم شیر می دهد . این مسله برای سیاه گالش خیلی مهم است . و رعایت نکردنش به شدت سیاه گالش را غضبناک می کند .

-        ندادن نمک به گاو و گوسفند در روزهای شنبه و چهارشنبه هر هفته . چون  از نظر گالش ها این دو روز هفته سیاه گالش خودش به دامها نمک می دهد  و چنانچه در این دو روز به دام نمک بدهند دام سیاه گالش زده می شود که در اصطلاح گالشی به آن سیاه گالش زدگی می گویند . -        نریختن شیر بر روی زمین و آتش که باعث از دست رفتن برکت می شود .

-        جدا نکردن گوساله تازه به دنیا آمده از مادرش

-        شیر گاو تازه زاییده را نباید تا 40 روز به کسی داد یا فروخت . این شیر خاص صاحب دام و گوساله است .

-        گالش ها هرگز شیر و محصولات دام هایشان را در شب به کسی نمی فروشند . بنا بر اعتقاد آنها ممکن است این محصولات به دست اجنه برسد که سیاه گالش میانه خوبی با آنها ندارد و چنانچه گالشی این کار را بکند به شدت مورد تنبیه سیاه گالش قرار می گیرد .

-        گالش ها نباید هرگز شیر دام را به سگ و گربه بدهند چون موجب از بین رفتن خیر و برکت  می شود .


 
-----------------------------------------------------------------------------------------------------  

   سیاه گالش زدگی گاوها     

    در فصل کشت شالی ، برنج کارانی که یک یا چند گاو را برای بهره مندی از شیرشان در محدوده ی خانه هایشان نگه می دارند برای سبزه چری ، آنها را در علف زارهای نزدیک اقامتگاه یا روستای خود به چرای محدود وا می دارند .

         شاخ گاو را به ریسمانی بلند می بندند و سر دیگر را به میخ چوبی بلندی که در زمین کوبیده اند گره می زنند در این صورت حیوان می تواند در دایره ای به شعاع ریسمانی که او را مقیّد ساخته است چرا کند     .         در بسیاری اوقات در سراسر گیلان باور دارند اگر دامدار در موقع بستن ریسمان به شاخش نام خدا را بر زبان نیاورد و بر اثر دل مشغولی هایش هر یکی دو ساعتی یک بار به سراغش نیاید و به موقع آبش ندهد و به طور کلّی دام را به حال خود رها کند ممکن است در اثر تحرّک دام در هنگام چریدن ریسمان به دست و پای جانور بپیچد و حیوان به سبب محدودیت در راه رفتن ، مضطرب شود و بیشتر تقلّا کند و هر آن بیشتر در به هم پیچیدگی ریسمان گرفتار شود ، روی دو پای عقب به زمین بنشیند و از پشت به زمین بخورد و شاخش در گل فرو برود . و اگر حدود یک ساعت در چنین حالتی در زیر آفتاب نیم روز تابستان باقی بماند مرگش بر اثر دست پاچگی حتمی خواهد بود .

      در روستاهایی که باور دارند سیاه گالش نوعی جن و یا از جنس پریان است می گویند  وقتی گاو را به چرای محدود وا می دارند و بسم الله ..... نمی گویند سیاه گالش به سراغش می آید و با گشتن به دور گاو و ترساندنش سبب می شود که حیوان با اضطراب در محدوده ی چرایش قدم بردارد و ریسمان به دست و پایش بپیچد آن گاه سیاه گالش گاو گرفتار شده در چنبر حلقه های ریسمان را از پشت چنان به زمین می کوبد که شاخهایش در گل فرو می رود و تنها قادر به دست و پا زدن بیهوده است .        اگر پیش از آنکه حیوان مدّت مدیدی در این حالت بماند ، صاحب گاو به سراغش بیاید ، بلافاصله باید ریسمان را با ذکر نام خدا از دست و پای حیوان ببرد و او را از وضعی که دارد رها کند . سطلی آب خنک بر سر و بدنش ریزد و حیوان را به نام می خواند و بر بدنش دست می کشد ، بعد مقداری آب به او می نوشاند و نوازشش می کند تا اضطرابش رفع شود .         در پاره ای از روستاها باور دارند که این نوعی تنبیه برای دام خطا کار است . گاوان فربه بیشتر به سیاه گالش زدگی دچار می شوند و بیشتر اوقات در همین حالت است که از فراز صخره ها به درّه سقوط می کنند . گروهی باور دارند که گاو از ترس سیاه گالش سکته کرده است .       به محض آنکه گاو از حالت سیاه گالش زدگی به در آمد ، مقداری رب آلوچه و یا رب انار ترش را در آب حل می کنند و به گاو می خورانند .برای خارج کردن گاو از گنگی و گیجی بعد از سیاه گالش زدگی با ترکه ی نازکی به ملایمت بر کپلش می زنند و نام خدا را بر زبان می آورند .


------------------------------------------------------------------------------        

 در ادامه   اصل افســــــانه سياگالش  به نقل از راويان 

منـــــطقه اشكورات رودسر؛ املش ؛ قاسم آباد ؛

سياهكل ؛ رامسر ؛  تنكابن ...

 

-----------------------------

 

افسانه سياگالش در اشكورات [ چوباني تعدادي گاو داشت و مثل....]
    چوپانی تعدادی گاو داشت و مثل هرسال گاوهایش رابرای پروارشدن به ییلاق می برد. آن سال پیرمرد چوپان دیرتر قصد برگشتن نمود. لذا دربرف زود هنگام محاصره شد و برای نجات جان خود ، گاوهایش رادر برف  رها کرد وبا دلی خونین به روستا ی خود بازگشت.  

     روزهای تلخ زیادی برپیرمرد گذشت تااینکه یک روز اول بهارچند شکاربان به او خبردادند که گاو های اورا درییلاق دیده اند .

      پیرمرد حرف شکاربان ها راباورنکرد گفت: من آن قدردنیا دیده ام که بدانم زمستان ییلاق چقدرسرداست. پس چطورگاوهای من زنده وسالم مانده اند ؟ اماهر کسی که از ییلاق آمد همین را می گفت. پس چوپان به سمت ییلاق به راه افتاد ودید که گاوهایش چاق وپروارشده اند ومرد چوپانی درکنارآنهاست .    

      پیرمرد فهمید که او سیاگالش است پس بسیار خوشحال شد واصرار کرد که یکی ازگاوهایش رابه سیاگالش انعام بدهد . سیاگالش که پافشاری مرد رادید گفت : آن "کل"( گاو نر) سیاهت رابه من بده پیرمرد چوپان باجان ودل کل سیاه رابه سیاگالش پیشکش کرد، ازآن زمان  آن ییلاق به  سیاه کل (سیاهکل) معروف شده ست.

 


  ------------------------------------------------------------- 

سيا گالش در روايت روستاي كيارمش اشكور    

    سیاه گالش بعد از آنکه وسیله ی شکار شکاربان چیره دست را می شکند و برگردنش می آویزد او را به منزل خود دعوت می کند . موقع غذا خوردن که به رسم گالشان هر دو از یک لاوک ( ظرف چوبی که گالشان در آن غذا می خورند ) پلو می خوردند .    

      سیاه گالش هر چه شیر بر پلو می ریخت آن قسمت که به طرف شکاربان بود تبدیل به خون می شد اما طرف سیاه گالش به صورت شیر جاری می شد و سیاه گالش به شکاربان توضیح می دهد این به خاطر آزاری است که از او به گوزنان گله اش رسیده است در موقع بازگشت شکاربان سیاه گالش دو گوزن به او می بخشد که سر به راه و رام به دنبالش می روند و مرد چون از این راز با کسی نمی گوید روز به روز بر تعداد گوزنانش افزوده می شود و سالهای سال خانواده اش ازگوشت و شیر آنها بهره می بردند و به خوبی زندگی می کردند.

         اما روزی سیاه گالش خود را به صورت درویشی در می آورد و بر گالش پیر ظاهر میشود و راز بهره مندی اش را از شیر و گوشت گوزنان می پرسد و مرد شکاربان با  تعریف کردن داستان برخورد خود با سیاه گالش ، همه ی آن نعمتها و جان خود را از دست می دهد .

        در روایتی دیگر از روستا كيارمش  اشكورات چنين آمده : مرد شکارچی در اثر اصرار زنش ، اسرار برخورد با سیاه گالش را بروز می دهد و همه ی برکتهای زندگی اش که سیاه گالش بخشیده بود محو می شود و او که بار دیگر به طمع برخورد با سیاه گالش راهی جنگل می شود به سبب عهد شکنی به وسیله ی دو درخت که سیاه گالش آنها را خم می کند و هر پایش را بر نوک درختی می بندد دو شقه می شود و جان بر سر آزمندی خویش می نهد .

 


------------------------------------------------------------------- 

افسانه سياگالش در اشكورات[ شکاربان جوان وپرادعایی...]


شکاربان جوان وپرادعایی یکروزبرای شکار به جنگل رفت هرچه گشت هیچ شکاری نیافت . تا به یک دشت بزرگ رسید وگوزن های زیادی رادرکنار چوپان سالخورده وقوی هیکل دید سپس جلو رفت وگفت . ای مرد آیا می توانم یکی ازگوزنهایت راشکارکنم ؟ سیاگالش گفت : این گوزن ها ماده وآبستن اند ، حالا وقت‌شکارنیست ، جوان بسیارخسته وگرسنه بود . پس ازپیرمرد غذایی دیگر خواست .

     سیاگالش دیگی پرآب برسرآتش گذاشت ودودانه برنج درآن انداخت سپس دورشد جوان برخاست وازکیسه برنجی که آنجا بود چند مشت دیگردردیگ ریخت اما باشگفتی دید که تمام برنجها برروی زمین ریخت جز همان دودانه برنج سیاگالش . سیاگالش آمد و دیگ را از روی آتش برداشت وشکاربان دیگ راپرازبرنج دید .

       شکاربان هرچقدرکه  می­خواست برنج خورد اما دیگ به ته نکشید. مرد جوان زمانی که قصد بازگشت داشت سیاگالش به او گفت : هیچ وقت گوزن آبستن راشکارنکن ، زیرا معصیت و گناه است وهمچنین گوزنی که با پای خود به سرای تو می آید شکار نکن که برکت ازتو وشکار تو خواهد رفت .  

 


------------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در اشكورات [مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شد...]
       مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شدسپس به ناچارگله هایش رادرسرما گذاشت وخود گریخت . بهارکه رسید چوپان به ییلاق رفت تاشاید چند تایی ازگوسفندهایش را زنده بیابد وقتی به محل مورد نظر رسید با شگفتی دید که گوسفندانش صحیح وسالم هستند وچوپان قوی هیکلی کنارآنهاست او به چوپان اعتنا نکرد و فکر کرد که سگ ماده اش گله راحفظ کرده پس سرگرم نوازش حیوان شد .   

    سیاگالش پرسید : ای مرد گوسفندانت چطور ازسرما زنده مانده اند ؟ مرد گفت : کارسگ من است . تا این حرف ازدهان مرد بیرون آمد گوسفندها همگی تبدیل به سنگ شدند .
 

 

 ----------------------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش دراشكورات[‌سرگالش حسن.. ]    

    سرگالش حسن در شاه سرا گاوداری داشت و از این راه زندگی می کرد. در سالی زمستان بسیار سخت و پربرف شد و گوزن ها از فرط گرسنگی به آبادی رو آوردند و یکی از آنها نیز به قرار گاه شبانی سر گالش حسن پناه آورد .

      سر گالش از حیوان گرسنه نگهداری کرد و بهار گوزن را آزاد کرد . چند سال بعد زمستان سختی شد و سر گالش حسن مجبور شد گله گاو هایش را رها کند و به گیلان (مردم روستا به شهر می گفتند) پناه بیاورد. زمستان سپری می شود و در بهار به او می گویند قرارگاه شبانی سرگالش دایر است و گاوهایش سالم وسر حالند.  

       سر گالش به قرار گاه می رود و می بیند مردی بلند بالا و قوی هیکل و سیا ه پوش او را فرا می خواند و به او می گوید این لطف من برای کرامتی بود که تو چند سال پیش در حق یکی دام هایم انجام دادی .من هم به تلافی محبت تو ، امسال گاو هایت را نگه داشته ام .من چیزی نمی خواهم اما اگر دو ست داشتی    می­توانی گاو نر پیش روی  گله ات را به من ببخشی. سرگالش حسن گاو را با کمال میل می دهد .

       مرد سیا ه پوش نصیحت میکند درخت  کوب ( گونه ای از درخت زیر فون که در جنگل های خزری فراروان می روید – کپ kop ) جلوی قرار گاه برای تو شگون دارد هرگز شاخ و برگ اش را نشکن .آنگاه دست بر گاو نر می نهد و هر دو نا پدید  می شوند.

       سرگالش مال و منال زیاد پیدا می کند تا زمانی پسرش شاخه ای از درخت را می برد آنگاه سر گالش در مانده و فقیر شده و بعد از هفت روز می میرد . مردم شاه سرا سیاهکل باور دارند تا آن سال هر کس پاک دل و با ایمان بود گاه گاه نعره گاو نری را که سر گالش حسن به سیا گالش بخشیده بود از چراگاه می شنید ند اما گاو را نمی دیدند .

 


  -------------------------------------------------------------------------
افسانه سياگالش در اشكور  [ شكار گوزن ]      

 

  روزی یک شکارچی به شکار گوزن رفت, در میان جنگل گوزن نری را دید، تعقیبش کرد و چون نزدیک رسید تیری شلیک کرد. تیر به گوزن ماده ای خورد و گوزن ماده گریخت.   

      شکارچی ناراحت شد و گوشه ای خوابید. وقتی بیدار شد شب شده بود. خواست به خانه برگردد که دید در آن حوالی کلبه ای است و در آن مردی زندگی می کند. جلو رفت و پرسید می توانم امشب را پیش وی بماند؟ مرد تعارف کرد و برای شام کاسه ای شیر برای او آورد. شکارچی دید داخل شیر لکه های خون است. علت را پرسید.

         مرد گفت بی انصاف تو امروز گوزن ماده مرا که تازه زاییده بود، تیر زدی و زخمی کردی. شکارچی تعجب کرد و گفت گوزن را که نمی شود دوشید شاید با تله آن را گرفته باشی. مرد به شکارچی گفت بیا از پنجره نگاه کن. شکارچی از پنجره نگاه کرد و دید حیاط پر از گوزن است.          پرسید این همه گوزن را از کجا آوردی؟ مرد گفت من نگهبان این ها هستم و تو باید بدانی که نباید بی موقع شکار کنی صبر کن وقت شکار برسد خودشان در تیر رس تو قرار می گیرند. 

           شکارچی صبح فردا عازم خانه می شود و دیگر پی شکار نمی رود. آن مرد سیا گالش و نگهبان حیوانات بود.

 

 
--------------------------------------------------------------------------
 

افسانه سياگالش در افسانه هاي شرق گيلان [املش ؛ سياكل ؛ ..]       

در افسانه های شرق گیلان ، سیاه گالش ابتدا به شکارچی مستمند که با شکار گوزن و آهو بخشی از هزینه های زندگی و خورد و خوراک خانواده اش را تامین می کند با اهدای هدایایی مانند مشتی برنج ، گندم ، آرد ، روغن و گلپر از ما ل دنیا بی نیاز و یا بخش عمده ای از هزینه های زندگی اش را با برکت بخشی افسانه ای خود فراهم می کند .  

       این هدایا اگر  با آذوقه ی خانواده و یا محصول های کشاورزی و دامی مخلوط شوند آنها را تمام نا شدنی و پایان نیافتنی می کند سیاه گالش حتّی در برابر وعده ی ترک شکار ، گوزن نر فربهی به شکاربان می بخشد که اگر زنده اش نگه دارد و در گله ی گاو خود رها کند سبب زاد و ولد مفید برکت فرآورده های دامی اش می شود و اگر آن را بکشد و از گوشتش قورمه فراهم کند هر چه که از آن بخورد تمام نمی شود و گاه سیاه گالش از قورمه ی پر برکت خود مقداری به شکارچی می بخشد یا به او وعده می دهد که هر ساله به همان مکان ملاقات بیاید و گوزنی را که به سویش می آید بگیرد و به همراه ببرد اما شرط بهره مندی از همه ی این فر آورده های کشاورزی و دامی و پول طلا ، رازداری و بروز ندادن ملاقات با سیاه گالش است حتّی به همسر خود .     

     کسی که در برابر برخورداری از برکت هدایای سیاه گالش تابوی مربوطه ، یعنی رازداری را مراعات نکند و از راز چگونه ثروتمند شدن خود با کسی بگوید نه تنها بلافاصله از آن همه نعمت محروم می شود بلکه به سبب بروز دادن راز به زودی می میرد اما اگر زنده بماند و بار دیگر برای شکار گوزن یا جانور حلال گوشت دیگری راهی جنگل شود سیاه گالش او را به مجازات می رساند و جانش را به بدترین وجه ممکن می گیرد ابتدا وسیله ی شکارش را می شکند و در گردنش می آویزد ( این اواخر حتّی ترکیدن لوله ی تفنگ و گیر کردن گلوله را در آن نتیجه ی تنبیه سیاه گالش مثال می زده اند ) آن گاه نوک دو درخت را خم می کند و هر یک از پاهای شکار چی را به نوک درخت می بندد و ناگهان درختان را رها می کند و با راست شدن قامت دو درخت شکاربان دو شقّه می شود و هر قسمت بر نوک درختی آویخته می ماند .

      از گوشت شکار کباب فراوانی فراهم می کند و گرم گرم و پی در پی به شکارچی می خوراند آن گاه مجبورش می کند که از آب سرد چشمه بخورد تا دندانهایش از ریشه در آید و بریزد . هیزم نیم سوزی را در گلویش می تپاند و خفه اش می کند .

 

 

  ------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در قاسم آباد رودسر     

   در روایت قاسم آباد علیای رودسر نام شکاربان علی خان است که پس از گذرانیدن تمام ماجراهای گفته شده در پیش برای دریافت گوزن نر وعده کرده ی سیاه گالش به محوطه ی زندگی او در جنگل می رود سیاه گالش مشغول دوشیدن گوزن ماده ای بود که گوزن نری به عنوان جفت خواهی بر روی گوزن ماده می پرد و سیاه گالش نفرینش می کند که الهی تیر علی خان شکار بان به جگرت بخورد و علی خان که در پشت درخت مخفی بود آن گوزن نر زیبا را با تیر می زند .

         سیاه گالش از این رفتار علی خان در دل خشمگین می شود اما چیزی نمی گوید و به مرد شکاربان تذکّر می دهد که دیگر نباید گوزنی را شکار کند اما علی خان بار دیگر برای شکار باز می گردد که دچار خشم سیاه گالش می شود و به وسیله ی بسته شدن به دو درخت دو شقه می شود .
 

 

 ----------------------------------------------------------------------------------------------------

افسانه سيا گالش در روستای خرارود  (  Khararood) سیاهکل  

        درشاه سرای خرارود گالشی به نام حبیب زندگی می کرد که در زمستان سالی پر برف بر اثر کمبود علوفه و باریدن برف سنگین مالهایش را رها می کند و با افراد خانواده اش به روستای چهارده سیاهکل می گریزد در بهار مرد گالش به تنهایی به شاه سرا بر می گردد تا از سرنوشت گله ی در سرما رها کرده اش با خبر شود با کمال تعجب همه را سالم و سر حال می بیند از گاوان و گوسفندانش مردی بلند بالا و سیه چرده مراقبت می کرد .

        مرد که لباس گالشی سیاه رنگی به تن داشت حبیب گالش را فرا می خواند و مالها را صحیح و سالم تحویلش می دهد و نصیحت می کند که هرگز در موقعی که مالها در علف چرند در خانه شیر گرم نخورد و به کسی ندهد و گاو نر تخمی حبیب را با رضایت از او می ستاند و هر دو از پیش چشم گالش حیرت زده و ناباور ناپدید می شوند .    

     در شاه سرای سیاهکل همیشه اندرز سیاه گالش را درباره ی نخوردن شیر گرم و بیرون ندادنش از خانه زمانی که گاوان در علف چرند ، مراعات می کنند و باور دارند اگر چنان نکنند سیاه گالش دامهایشان را در علف چر روستا تنبیه می کند  دم گاو را به شاخه ی درختی گره می زند یا آن را چنان بر زمین می کوبد که دیگر قادر به برخاستن نخواهد بود مگر آنکه صاحب مال به موقع سر برسد و صلوات بفرستد و بر پشت و شاخ گاو تنبیه شده دست بکشد.   

       اما اگر دم گاو را بر درختی گره بزند گرچه با صلوات فرستادن رها می شود اما پس از چندی دم گاو از وسط می شکند و یا از بیخ در می آید که در آن صورت گاو را به قصاب می فروشند و از گله دور می کنند

 

 


  -----------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در املش Amlash   گیلان :

    

   پدرو پسر گاوداری به هنگام کوچ پاییزه به سبب خوبی هوا و مساعدت فصل در میان بند کوهستان بیش از حد معمول توقف کردند قرارگاه موقتی ساختند و توافق کردند که تا فرود آمدن سرما هر چه بیشتر از علف چرهای منطقه بهره ببرند .  

      سحرگاه یک روز پدر برای آوردن آذوقه به گیلان رفت ساعتی بعد هوا ابری و طوفانی شد و باران و برف باریدن گرفت و تا سحرگاه روز بعد چنان برف سنگینی بارید که تلاش پدر برای گشودن راهی به میان بند با مدد اهالی روستای قشلاقی شان هم ممکن نشد و کولاک پاییزی هم چنان ادامه یافت و به کلی راه دسترسی به میان بند را نا ممکن کرد در میان بند گالش جوان که تجربه ی پدر را نداشت حیران ماند که با آن همه برف و بوران چگونه دامها را تعلیف و برای خود غذایی تهیه کند در حالی که فشار طوفان و وزش باد و سنگینی برف ممکن بود قرارگاه موقت را هر لحظه بر سرش خراب کند در گیر و دار چنان هول و لایی مرد بلند بالای سیه چرده ی خوش سیمایی که مانند گالشان لباس پوشیده بود از راه رسید و با دیده گالش جوان و دانستن حال و روزش از گونی خالی مانده ی برنج چند دانه ای برداشت و در دست گرداند و دوباره در گونی ریخت که بلا فاصله پر از برنج شد آن گاه از قرارگاه بیرون رفت و به گرده ی گاوان افسرده از بوران و برف دستی کشید که همه از خمودی و سستی به در آمدند شب برای جوان درمانده پلو پخت و سحرگاه به کمک هم گاوان را به پای درختان جنگلی بردند و خود بر بالای درخت رفت و برای گاوان گرسنه دارواش ( علف سبز درختی )و سرشاخه های برگ دار درختان را ریخت که خوردند و سیر شدند.

            به این ترتیب پاییز و زمستان سپری شد و بهار فرا رسید و سرما دامن سفید و ترسناکش را پس کشید مرد گالش به مجرد آن که هوای قشلاق برای کوچ بهاره مساعد شد به سوی بلندیهای منطقه به راه افتاد تا از حال و روز پسر و دام های رها شده در طوفانش خبری بگیرد نیم ساعتی راه تا میان بند باقی مانده بود که از دور صدای نعره ی گاو نر پیش روی گله اش را شنید بر سرعت خود افزود به محل که رسید با کمال تعجب کلبه ی موقت را سرپا ، گاوان را زنده و گوساله های نوپا را سرحال و حاصل گله را فراهم دید .

        از همه مهمتر پسر جوانش نیزسالم بود و مردی بلند بالا و سیاه چرده و خوش روی در کلبه سرگرم کار بود . بعد از سلام و ابراز خوشحالی ها و دست مریزاد پسر تمامی ماجرای مرد گالش غریبه را برای پدر شرح داد و پدر از مرد غریبه ی کارکشته تشکر کرد و از او پرسید : حالا من چگونه باید محبت های تو را جبران کنم که پسرم و گله ی گاوانم را از نابودی در برف و سرما نجات دادی .     

     مرد که سیاه گالش بود پاسخ می دهد : هیچ من از نعره ی گاو نر پیش روی گله ات خیلی خوشم می آید آن را به من ببخش مرد با کمال خوش رویی و رضایت چنان کرد و سیاه گالش دستی به پشت ورزای سرگالش کشید و لحظه ای بعد هر دو ناپدید شدند . مردم املش باور دارند همه ی گوزنان این منطقه از نسل همان گاونر زیبای سرگالش است که سیاه گالش آن را با خود برده است .( بشرا ، محمد ،افسانه ها و باور داشت های مردم شناختی جانوران در گیلان ،  ص 62، سال 1383    

 

 
------------------------------------------------------------
 

افسانه سياگالش در تنكابن به روايت خانم  فاطمه معافي

سیاه گالش در روستای برسه  ( barese  ) تنکابن در استان مازندران : کیامراد فرزند علی :  

      یک شکارچی به نام کیامراد علی همواره به شکار می رفت ومرتب بز کوهی و گوزن شکار می کرد  از اعتقادات محلی است که انسان حق ندارد زیاد شکار برود و معمول است که حد مجاز شکار یکصد راس است و اگر از حد بگذرد اجانین اورا آزار جدی می دهند زیرا اعتقاد دارند که گوزن و بز کوهی جزء احشام آنها است .

     کیامراد علی بیش از یکصد راس شکار کرد و یکی از جنیان ( سیاه گالش ) در مقابل دیدگان او حاضر شده وبه او متذکر شد که دیگر حق نداری بیایی و شکار کنی زیرا تو بیشتر از حد خود شکار کرده ای و حتی یک راس گوزن نر ( سیاه گالش عاشق گوزن نر است ) که داخل گله بود را شکار کرده ای .

      حال چون تاکنون شکار کرده ای و به این کار عادت هستی همه ساله یک راس گوزن را در یکی از شکارگاههای تنکابن و زیر درخت می بندم و بیا شکار کن و برو در غیر این صورت تورا اذیت خواهم کرد .

       کیامراد علی به قرارداد وفادار نشد و خلاف وعده عمل کرد وبه شکار رفت ودر جنگل یک راس گوزن ماده را شکار کرد و برای خود کومه ای می سازد و شب را در همان جا می ماند  خواست برای غذا گوشت را آماده کند ، گوشت را کباب کرد و بوی کباب تمام جنگل را فراگرفت . در همین حال دید کودکی جلوی کومه حاضر شد و به زبان محلی تنکابن گفت : مه مار بگوت یه کولو گوشت ( me mar bagoot e ye kooloo goošt ) ترجمه  : مادرم گفت یک تکه گوشت به من بده [ كولو يعين يه قطعه يا تكه از ....]          او هم یک لقمه از آن کباب را به او داد و کودک رفت . بلافاصله چهار کودک دیگر آمدند و همان تقاضا تکرار شد و کیامراد باز هم لقمه ای از آن گوشت را به کودکان داد و آن ها رفتند دوباره ده کودک آمدند ، کیا مراد علی عصبانی شد و آنها را دنبال دادو آنها رفتند بعد از چندی یک مرد با هیکل بزرگی آمد و روبروی او نشست که از همان اجانین و سیاه گالش معروف بود .  

       کیامراد علی که مشغول سیخ زدن گوشت بود آن جن نیز از کیامراد تقلید کرده و برگ درختان را به سیخ می کشید . کیامراد به فکرش رسید که به طرف تفنگ خود برگردد و تفنگ را گرفت وبه سمت او شلیک کرد و به قول خودش جن را کشت .

      کیامراد تا صبح نخوابید و صبح بدون گوشت گوزن برگشت و به فرزندانش گفت که در فلان محل گوشت گوزن است و آن گوشت را برای مراسم ختم من بیاورید زیرا تا شما بروید و برگردید کار من تمام است ومن می میرم و همان طور هم شد .  

 

         ------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سیاه گالش در روستای جیساء کلارآباد تنكابن:

 

         یکی از اهالی این روستا به نام فرج اله رودمقدس که از شکارچیان بزرگ منطقه مورد بحث است نقل مکند : در یکی از روزهای بهاری طبق عادت و به تنهایی برای شکار روانه جنگل شدم پس از طی مسافتی به شکارگاه همیشگی ام رسیدم با گشتی مرموزانه و زیرکانه متوجه آهویی شدم که زیر درختی در حال استراحت بود لوله تفنگ ته پرم را به سمت او نشانه گرفتم و فاصله خیلی کم بود و صیدش خیلی آسان ، ناگهان متوجه شدم آن حیوانی را که من نشانه گرفتم یک ببر است که به حالت غضبناک به من نگاه می کند و هر آن مترصد حمله به من آست من تعجب کردم و با خود گفتم این که آهو بود ،   

     زمانی که لوله تفنگ را پایین می آوردم میدیدم آهو است وچند بار این حرکت را تکرار کردم و هر بار همان ماجرا برایم پیش آمد و از شکار این حیوان دست کشیدم و تفنگ را بر روی زمین گذاشتم دیدم آهو باردار است و زمان زایمانش خیلی نزدیک است از همان جا پی به حامی این حیوان که سیاه گالش است بردم و از شکار چنین حیواناتی تحت این شرایط به طور کلی دست کشیدم    

    روايتي ديگر از روستاي جيستا     

         در سالهای 1375 تا 1360 شمسی در جنگل های میانبند روستای جیسا( jisa ) تنکابن و نزدیک به منطقه کلاردشت ( kelardasht) شخصی به نام صفا دلفان آذری که از دامداران و شکارچیان بزرگ کلاردشت بود بر اثر شکار بی رویه آهو و کل و بز وحشی تمام احشام خود را با یک مریضی ناشناخته که تمام دامپزشکان از درمان آن در مانده شده بودند از دست داد و خودش نیز از تمام کارها درمانده و فقیر شد .

      او از دوستان پدرم ( نویسنده ) است که همواره پدرم ( حاج محمد رودبارکی ) او را مورد نصیحت قرار داد و در مورد سیاه گالش به او هشدار داد اما ایشان بی توجه بودند و سرانجام دو فرزند او که از دامها نگهبانی می دادند دیوانه شدند و تمام 140 راس دام او تلف شد .  

 

 --------------------------------------------------------------------------------------------------------
افسانه سياگالش در رامسر [ پير مرد چوپان ]     پیرمرد چوپان که حرف شکاربان‌ها را باور نکرده بود و فکر می‌کرد قصد دارند او را دست بیندازند،

با ریشخند گفت:

چه می‌گویید، من آنقدر دنیا دیده‌ام که بدانم که زمستان ییلاق چقدر سرد است. آنجا که من گاوهای بیچاره‌ام را از ترس جان خودم رها کرده‌ام، چهار پنج قد آدم برف بر زمین می نشیند. چطور توی آن برف و سرما گاوهای من زنده و سالم مانده‌اند؟

     شکاربانان قسم خوردند که راست می‌گویند، از آن سو هم آشناها و فامیل که گذرشان به ییلاق افتاده بود، همان حرف شکارچی‌ها را به پیرمرد چوپان زدند. خلاصه پیرمرد چوپان برای اطمینان به سمت ییلاق به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به ییلاق رسید.

     دید دنیا را چه می‌بینی، شکاربانان و آشناها راست می‌گفتند. گاوهایش چاق و پروار و سالم سرگرم چرا هستند، مرد چوپانی هم در کنارشان هست و از آنها مراقبت می‌کند. پیرمرد چوپان با خود گفت کار، کار همین چوپان است، او گاوهایم را برای من صحیح و سالم نگهداشته‌ است.

     پیرمرد جلوتر که رفت، «سیاگالش» را شناخت. سیاگالش پیرمرد را صدا زد و گفت بیا، بیا گاوهایت را که تا به حال برایت نگه داشته‌ام، پس بگیر.   

     پیرمرد چوپان که بسیار خوشحال بود، نزد سیاگالش رفت، او که می‌خواست از سیاگالش تشکر کند، به او گفت: «سیا گالش حالا که تو گاوهای بیچاره‌ام را از سرما و برف و بوران نجات دادی و آنها را صحیح و سالم به من برگرداندی، بگذار یکی از گاوهایم را به تو انعام بدهم. سیاگالش با اصرار پیرمرد گفت: باشد آن گاو نر(کلگا) را به من بده. پیرمرد نیز با دل و جان کلگای خود را به سیاگالش پیشکش کرد. و هنوز هم که هنوز است برخی از چوپان‌ها سیا گالش را با آن گاو نر می‌بینند.

      اما سیاگالش وقتی قصد جداشدن از پیرمرد چوپان را داشت نصیحتی به او کرد و به او پندی داد: ای برادر، من به تو اندرزی می‌دهم و این اندرز را هرگز فراموش نکن تا برکت از تو و مال‌هایت روی نگرداند. از من بشنو که شیر داغ را سر آتش مصرف نکن که معصیت است، بگذار تا شیر سرد شود بعد آن را بخور. پیرمرد چوپان حرف سیاگالش را به گوش جان شنید و وقتی به زادگاه خود بازگشت، آن را برای همه حکایت کرد.

 

    -----------------------------------------------------------


 افسانه سياگالش از رانكوه بروايت  مرحوم زلفعلي قنبري از روستاي گوشت پزان:  

 

داستان زیرکه تا حدودی به صورت یکی از افسانه ها و داستانهای گالشی در بین جنگل نشینان منطقه رانكوه  نقل می شود توسط مرحوم زلفعلی قنبری از ساکنان روستای گوشت پزان نقل شده و از دفتر خاطرات گروه کوهنوردی جوانان شبخوسلات برگرفته شده است.

      سالهای سال پیش ، پیشینیان تعریف کرده اند که درنواحی کورکوه(کل کوه) صحرا کوتام سرگالشی زندگی می کرد و گاوهای او در این منطقه از جنگل چرا می کردند.خانه و زندگی او به روایتی در روستای شبخوس سرا و به روایتی دیگر در روستای لشکاجان بود به هر حال در جلگه خانه و زندگی داشت.    

      در یک روز تابستانی سرگالش برای رسیدگی گاوهای خود به کولام(کلبه جنگلی)آمده بود ودر آن روز یک آهوی کوچک با دست شکسته لنگان لنگان به کولام او نزدیک شد و گالشها (دامداران-گاودارها) آهوی دست شکسته را گرفته وبه داخل کولام می آورند و به سرگالش خبر داده و نشان می دهند.و اصرار می کنند که سر گالش اجازه داده تا آهو را ذبح کرده و کبابی آماده سازند و جشنی به پا دارند. 

      اما سرگالش بلند طبع،میگوید که آهو را نکشید اگر گوشت می خواهید بروید خودتان آهو یا گوزنی شکار کنید و بخورید،نه این آهوی دست شکسته را، و این از انصاف وجوانمردی خارج است که آهوی کوچکی به ما پناه آورده است و به کمک ما احتیاج دارد را ذبح کنیم وبکشیم و از گوشت آن کباب درست کرده و بخوریم.پس بهتر است که به فکر کشتن آهو نباشید.   

    از آنجایی که که خودش شکسته بند بود،دست شکسته آهو را بست و به چوپانها گفت که:از آهو نگهبانی و رسیدگی کنند تا دست او خوب شده و سلامتی خود را دوباره بدست آورد . بعد از اینکه دست آهو خوب شد آن را آزاد کردند.  

    این گذشت تا اینکه تابستان پایان یافت و پاییز و زمستان رسید.در یک روز سرد زمستانی چوپانی که همراه گاوها در کولام مانده بود برای تهیه غذا به کوهپایه آمد، اما ناگهان هوا تغییر کرد و برف بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد و تمامی راهها را بست واین برف به مدت بیست روز ادامه داشت و در تمام این مدت کسی نمی توانست خود را به کولام برساند.درنتیجه همه به این نتیجه رسیدند که تمامی گاوهای داخل کولام از گرسنگی و تشنگی هلاک شده اند.  

     بعد از اینکه هوا از بارش ایستاد و هوای ابری وبرفی پایان یافت کسی به تنهایی جرأت رفتن به کولام وطاغت دیدن صحنه وحشتناک مرگ گاوها و گوساله ها را نداشت به احتمال زیاد هرکس به تنهایی می رفت از ناراحتی دق مرگ می شد.

بنابراین هفت نفر چوپان همراه با سرگالش جوانمرد به طرف کولام رفتند تا حداقل وسایل وابزار چوپانی که شامل ظروف شیر و ماست وکره و دیگر وسایل بود را برداشته و به خانه بیاورند.

      وقتی سرگالش با بقیه چوپانها به نزدیکی کولام رسیدند به جای   سکوت مرگبار، آواز گاوها و گوساله ها را شنیدند. هیچ کس باور نمی کرد که گاوها تاکنون زنده مانده باشند وقتی به کولام رسیدند تمام گاوها و گوساله ها را زنده دیدند.حتی چند تا از گوساله ها نیز به دنیا آمده بودند. همچنین دیدند که دور واطراف وپشت بام کولام پر از علفهای خشک می باشد.در همین موقع دو نفر که لباس چوپانی به تن داشتند جلوی کولام آمدند.سر گالش وبقیه چوپانها از دیدن این صحنه بسیار متعجب و خوشحال شدند.    

   سرگالش از آن دو نفر پرسید که:شما کی هستید و چرا از این حیوانات مواظبت کردید؟     

  آن دونفر جواب دادند که:این کار جبران محبت شما می باشد.وقتی سرگالش دوباره اصرار کرد که بیشتر توضیح بدهید، گفتندکه شما از مال ما مواظبت کردید ما هم ازمالهای شما مواظبت کردیم.

       باز هم سرگالش از این جواب قانع نشد و توضیح بیشتری خواست.آنها در جواب گفتند که ما جبران محبت شما را کردیم.یادتان هست که تابستان گذشته تو از آن آهو کوچک مراقبت و پرستاری کردی و او را معالجه کرده و آزادش کردی .

آن آهو به ما و ارباب ما سیاه گالش تعلق دارد(سیاه گالش جنی هست که صاحب و مالک گوزنها وآهوهای وحشی جنگلها می باشد) وما هم نوکرهای سیاه گالش هستیم واین کار را به خاطر خوبی های تو انجام دادیم و کار زیادی هم نکردیم.  

      وقتی که آنها خدا حافظی کردند و می خواستند بروند سرگالش گفت چونکه این اموال وحیوانات را شما نجات داده اید، اینها را برای خودتان برداررید و با خودتان ببرید.اما آنها قبول نکردند.سرگالش گفت پس حداقل نصف آنها را با خودتان ببرید باز هم آنها قبول نکردند.

      دوباره سرگالش اصرار کرد که حداقل یکی را به میل خودتان انتخاب کنید و با خودتان ببرید این دفعه یکی از آنها خودش را سیاه گالش معرفی کرد و قبول کرد که یکی از گاوها را به عنوان هدیه از سر گالش قبول کند بنابراین از میان گله گاوها یک گاونر تنومندی را انتخاب کرد.   

    سیاه گالش گاو نر را آورد و در پشت پاشنه پا خودش قرارداد و به سرگالش و آدمهای او گفت که پشت سرخود را نگاه کنند ،در یک لحظه آنها صدای گاو را شنیدند که در پشت پای سیاه گالش قرار گرفته و در آن طرف چلکا رودخانه دور شد ند و از همان زمان همان نقطه که سیاه گالش گاو را به پشت پای خود گرفت و از چلکا رودخانه دور شد آن نقطه را کور کوه نامیدند .
 

 


------------------------------------------------------------------------------ 

افسانه سياگالش به روايت آقاي علي آقايي [ وبلاگ بهشت اشكور ]        

  نخستین باری که داستان او را شنیده بود هرگز از یاد نمی‌برد. از همان ساعت در درون خودش نوعی جوشش و میل مخصوص را احساس می‌کرد. دوست داشت بیش‌تر درباره‌ی او بداند و بپرسد؛ اما چیزی که بود هیچ‌کس میل نداشت درباره‌ی او چیزی به زبان بیاورد.

     هربار که  با ریش‌سفیدها می‌نشست و سر صحبت را درباره‌ی او باز می‌کرد یا سعی می‌کرد به شیوه‌ی کنایه و غیرمستقیم صحبت و داستان او را پیش بکشد متوجه می‌شد که آن‌ها تمایلی به صحبت کردن درباره‌ی او ندارند و به هر شکلی شده بحث را عوض کرده و به موضوعات پیش پا افتاده می‌کشانند.
       توی چشم‌هایشان که زل می‌زد ترس و وحشت بخصوصی را می‌دید که انگار از دیدن از ما بهتران یا اجنه بوجود آمده بود. یا حالت چشم‌هایشان طوری بود که انگار به خاطره‌ی دور و ترس‌ناکی خیره شده‌اند. همه‌ی این‌چیزها به جای این‌که ذره‌یی از میل و اشتیاق او کم بکند برعکس بر شور و کنجکاوی او اضافه می‌کرد. شب‌ها همین‌طور که توی تخت غلت می‌زد هیکل سیاه و ردای بلند او به چشم‌ش می‌آمد و صدای ماغ گوزن‌ها و گاوها از توی گوش‌هایش می‌گذشتند.

       گاهی خودش را توی جنگل مرطوب و سیاهی احساس می‌کرد و همین‌طور که پایش را بر چوب‌های خشک و علف‌ها می‌گذاشت به دنبال گوزن ماده‌یی توی سیاهی‌ها سر تفنگ‌ش را می‌چرخاند. بعد از ترس چشم‌هایش را باز می‌کرد و سعی می‌کرد تمام خیالات مربوط به او را از خودش دور بکند و به زور خودش را به خواب بزند.
        تابستان آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. خنکی مخصوص و بوی خیس پاییز را می‌شد از لابه‌لای نفس‌های تابستان احساس کرد. پسر بیست سالی داشت. اما نسبت به سن‌ش قد و هیکل درشت و اندام ورزیده‌یی داشت. ریش و سبیل صورت‌ش را تیغ می‌انداخت و موهایش همیشه مرتب و شانه کرده بود.
       اما بر خلاف ظاهر او در درون نوعی کسالت همیشه‌گی و یک‌نواختی در جریان بود. روزها برای او همیشه به یک منوال و شیوه شروع می‌شد و در پایان شب به شیوه تکراری تمام می‌شد. پدر او در زمان کودکی مرده بود و سال‌ها او و مادرش به عنوان هم‌دم و یاور یک‌دیگر در کنار هم زنده‌گی می‌کردند. اما از زمستان گذشته و بعد از مرگ مادرش تنها دل‌خوشی او از دنیا هم کم‌رنگ و ناپدید شده بود. تمام روز را توی قهوه‌خانه‌یی که از توی حیاط خانه‌شان تیغه انداخته و درآورده بودند می‌گذراند و با چاق کردن غلیان و چایی بردن جلو چند مشتری مچاله شده و زوار درفته روز را به شب می‌رساند. گاهی روی نیم‌کت چوبی جلوِ دکان می‌نشست و به سراشیب جاده که از پایین به جاده‌ی اصلی کشیده می‌شد نگاه می‌کرد و گاهی رد نگاه‌ش از سربالایی جاده می‌گذشت و لای درختان سرو جنگلی (!) و آبی نم‌گرفته‌ی آسمان محو می‌شد.
          گاهی بی‌آن‌که ملتفت باشد جلوِ منقل زغال خیره به سرخی زغال‌ها خیره می‌ماند و افکار مختلف از ذهن‌ش می‌گذشت. آیا تمام افسانه‌ها و داستان‌هایی که شنیده بود واقعیت داشت؟ نمی‌توانست به خودش بقبولاند که همه‌ی آشنایان‌ش و تمام کسانی که می‌شناخت بر اساس یک‌سری قواعد مشخص زند‌‌ه‌گانی را طی کرده و به پیری رسیده‌اند.
         همین علی‌گدا با این‌که هیچ دندانی به دهان نداشت و موقع حرف زدن روی لب‌هایش کف غلیظی می‌نشست آیا به طریق معمولی زنده‌گی کرده و به این‌جا رسیده بود؟ چه رازی در میان بود که با داشتن یک مزرعه‌ی کوچک و چند گاو لاغر و مریض هرچندسال راهی حج می‌شد و وضع زنده‌گی‌یش به‌تر از همه‌ی اهالی بود؟

     آیا تا پایان عمر با همین غلیان چاق کردن و چایی بردن جلو این و آن می‌توانست آینده‌یی مانند او بسازد؟ روی‌هم‌رفته اوضاع درهمی داشت و حالا هم که هوای عاشقی به مشام‌مش خورده بود، بیش از پیش خودش را تنها و بی‌کس احساس می‌کرد. نه کسی را داشت که درباره‌ی دختر مورد علاقه‌ش با او صحبت بکند، نه می‌دانست باید چطور پا پیش بگذارد و زنده‌گی جدیدی را شروع کند.

      تنها چیزی که او را آرام می‌کرد و برای اوضاع درهم او نوعی تسلیت به حساب می‌آمد داستان‌ها و افسانه‌های مختلف درباره «سیاگالش» بود.
       پیش خودش حساب کرده بود که شاید بتواند با دیدن سیاگالش اوضاع‌ زنده‌گی‌یش را سر و سامان ببخشد و با کمک جادویی که از او می‌گیرد نان و نوایی به هم بزند و زنده‌گی جدیدی بسازد.

      شاید می‌توانست بخت و اقبال خفته‌ی خود را بیدار کند و سعادت و خوش‌بختی برای مدتی هم که شده به او روی خوش نشان دهد. گاهی که فرصت مناسبی پیش می‌آمد و پیرمردها و ریش‌سفیدهای سیاهکل توی قهوه‌خانه‌ش وقت می‌گذراندند سرصحبت را باز می‌کرد و با اشتیاق به دهان چروکیده مردها زل می‌زد تا شاید چیز تازه‌یی درباره سیاگالش دستگیرش شود.
         صحبت را با شکار قرقاول و پرندگان شروع می‌کرد و از گوشت لذیذ شکار پرنده‌ی تازه تعریف می‌کرد و وقتی پیرمردها به سر ذوق می‌آمدند از شکار گوزن و سیاگالش حرف می‌زد. این‌قدر درباره‌ی او کنجکاو بود که کوچکترین صحبتی او را به یاد سیاگالش می‌انداخت و از وسوسه‌ی دیدن او در تمام تن‌ش لرزه‌ی مخصوصی جریان پیدا می‌کرد. چندبار سربسته تصمیم خودش را با دوستان و اهالی مطرح کرد اما انگار کسی مایل نبود مثل او پی چیزی این‌قدر غیر معمول را به تن‌ش بمالد و با او همراه شود.
     با این‌که همه با جدیت از سیاگالش حرف می‌زدند و داستان‌های او را طوری تعریف می‌کردند که انگار خودشان به چشم دیده‌اند، اما وقتی که صحبت دوباره دیدن او به میان می‌آمد شانه خالی کرده و از ادامه‌ی بحث جلوگیری می‌کردند. آیا رازی درمیان بود؟ توی داستان‌ها آمده بود که اگر شکارچی توی جنگل بیش از نیاز خودش شکار کند یا به دامی یا حیوانی آزار برساند سیاگالش در هیأت یک مرد بلندبالای سیاه‌پوش به او پیش‌آمد می‌شود و اگر شکارچی خیلی خوش‌شانس باشد ممکن است مهمان سیاگالش شود و از پلوی او بخورد.
        همان پلویی که از دو دانه‌ی برنج ری می‌کرد و در دیگی به اندازه‌ نصف تخم‌مرغ پخته می‌شد و هرکس هرچه‌قدر از آن می‌خورد تمام نمی‌شد. بعد شکارچی از شکار خودش تعریف می‌کرد و سیاگالش از او قول می‌گرفت که درباره‌ی او به کسی چیزی نگوید و دست از شکار کردن و اذیت و آزار حیوانات بکشد و در عوض به او یک مشت برنج و مقداری کلپر و چیزهای دیگر می‌داد که اگر شکارچی آن‌ها را با آذوقه‌ی خودش مخلوط می‌کرد هیچ‌وقت تمام نمی‌شدند و برکت به زنده‌گی‌یش وارد می‌شد.
       اما پسر حالا تصمیم خودش را گرفته بود. تمام چیزی که از تفنگ و تیر اندازی به خاطر داشت مربوط به سال‌ها پیش بود و خاطره‌ی آن به دوران کودکی‌یش بر می‌گشت. همان وقت‌هایی که به اصرار و پافشاری اسباب و وسایل توی صندوق را بیرون می‌کشید و تفنگ را با دقت برانداز می‌کرد. بعد متوجه هق‌هق و اشک‌های مادرش می‌شد که انگار از این تفنگ خاطره‌ی تلخ و دوری در سر داشت.
       چرا هیچ‌وقت بیش‌تر کنجکاو نشده بود تا دلیل گریه‌ی مادرش را بپرسد؟ آیا این تفنگ راز مخوفی را در سینه داشت؟ یا تنها خاطره‌ی دور و کم‌رنگ مادرش او را متأثر می‌کرد؟ آن‌روز وقتی که سر وقت صندوق رسید با ترس و لرز و احساسات مختلف پیش پای صندوق نشست. توی صندوق که دست جنباند همین‌که دست‌ش به سفتی مخصوصی خورد چشم‌هایش برق افتاد.
         این‌را خودش هم ملتفت شده بود. انگار تمام چیزهایی که می‌دید از یک لایه‌ی نازک آب و نور به چشم‌ش می‌آمدند. تفنگ برنوی پدربزرگ‌ش را که به او به ارث رسیده بود و سال‌ها داخل صندوق‌ بزرگی داخل اتاق نگه‌داری می‌شد برداشت. دور تا دور تفنگ را از قدیم با پارچه‌ی کهنه و رنگِ‌رو رفته‌یی کهنه‌پیچ‌ کرده و دور آن‌را با نخِ کنفی محکم بسته بودند. تفنگ سنگین‌تر از آن بود که انتظار داشت.
      توی دل‌ش آرام گفت:  چه‌طور باید اینو راست نگه دارم» بعد خودش به خودش نهیب می‌زد که «اصلا قرار نیست که تیر در کنی. فقط باید باهات باشه. نه تیری، نه صدایی، نه شکاری؛ فقط سیاه‌بازیه... می‌ری، یه سری گوش و آب می‌دی و دستِ پر بر می‌گردی» اما توی دل‌ش می‌دانست که اوضاع به همین راحتی‌ها هم نیست. شاید توی جنگل شکاربانان دستگیرش کنند، یا خرسی، ببری، چیزی به او حمله بکند و قبل از این‌که فرصت کند از تفنگ استفاده کند چند تکه و پاره پاره شود. این چیزها دلیلی برای پا پس کشیدن‌ش نمی‌شد.
        تفنگ را خوب وارسی کرد و ده- دوازده فشنگی که توی جعبه‌ی کوچکی لای پلاستیک پیچیده بودند خوب برانداز کرد. حالا یک قدم به تمام آرزوها و خیال‌هایی که داشت نزدیک‌تر شده بود. همان روز وسط ظهر وقتی که صدای له‌له گنجشک‌ها درآمده بود تفنگ‌ش را روی زین موتور بست، رویش را پارچه کلفتی کشید و با یک کوله پشتی خوراکی و آب راهی شاهسر شد. اگر سیاگالش همانی بود که می‌گفتند حتما باید توی جنگل‌های شاهسر مخفی شده باشد. از قصد و تصمیم خودش به کسی چیزی نگفت و یکه و تنها صدای موتورش را از سربالایی جاده بالا کشاند و از جاده‌ها و بی‌راهه‌های خاکی دور گذشت. باد گرم تب‌دار توی هوا پیچیده بود. بوی نای برگ‌های عرق‌کرده و خاک‌آلود توی دماغ‌ش می‌پیچید. آن‌قدر پیش رفته بود که دیگر جاده‌یی به نظرش نمی‌آمد. موتور را پای درخت پر شاخ و برگی روی دو جک گذاشت و روی آن‌را با شاخ و برگ و بوته‌ها خوب پوشاند.
       اصلا نمی‌دانست که از کدام طرف باید پیش برود؛ هر وقت به شاخه‌ها و بوته‌های انبوه و بزرگی می‌رسید راه‌ش را کج می‌کرد و از مسیر دیگری می‌گذشت. سایه‌ی بلند درختان روی سرش می‌افتاند. آفتاب لحظه به لحظه بی‌رمق‌تر می‌شد و دیگر از دست درازی‌یش به میان جنگل خبری نبود. هوا  میلِ به تاریکی داشت. سر و صدای حیوانات و باد درآمده بود. درختان انگار خمیازه می‌کشیدند و دم و بازدم‌شان سر و صدای ترسناکی بوجود می‌آورد. آیا ترسیده بود؟ ممکن بود یک لحظه تصمیم خودش را بگیرد و از همان راهی که آمده بود برگردد؟ از خودش که می‌پرسید می‌دید هیچ جوابی ندارد.
         ممکن نبود توی این تاریکی بتواند مسیر درست را انتخاب بکند و خودش را به موتور یا آبادی برساند. هرچقدر هم که توی سیاهی‌ها چشم می‌دواند نور بخصوصی را که از چراغ آبادی یا روستاهای اطراف به چشم‌ش برساند نمی‌دید. گم نشده بود. می‌دانست که جایی‌ست میان جنگل‌ها اما این‌قدر راه رفته بود که دیگر نمی‌دانست کجاست.
         وانگهی حالا که این‌قدر راه آمده بود درست نمی‌دید که پا پس بکشد و برگردد. حالا که آمده بود باید تا آخر می‌رفت. هوا که کاملا تاریک شد دید راه رفتن فایده‌یی ندارد. چرا چراغ‌قوه یا فانوس یا هر وسیله نورانی را فراموش کرده بود؟ نا امید زیر تنه‌ی درختی نشست و تفنگ را روی سینه‌ش فشار داد. خیالاتی شده بود. صداهای مختلفی می‌شنید که نمی‌دانست مربوط به چیست. در اطراف خودش حرکت‌های مشکوکی را احساس می‌کرد. چشم‌هایش را بهم فشار داد. شاید اگر چیزی را نمی‌دید احساس ترس دست از سرش برمی‌داشت.
          از پشت درخت‌ها صدای نفس کشیدن موجودی را می‌شنید. چشم چرخاند توی سیاهی‌ها. چیزی به نظرش نیامد. صدای هو هوی جغدی را از اطراف می‌شنید. فکر کرد شاید شغالی به او نزدیک شده است. فریاد کشید شاید از شنیدن صدای او پا به فرار بگذارند. اما تأثیری نکرد. هوای دور و برش سنگین شده بود. ترس و وحشت مثل سایه‌ی سنگینی روی سرش افتاده بود. همان‌جا پای درخت چمباتمه زد.
        دهان‌ش خشک شده بود. ته‌مانده‌ی آب دهان‌ش را که پایین می‌داد صدای آن‌را به وضوح می‌شنید. باید چه می‌کرد؟ به خودش که آمد دید توی جنگل بی‌هدف می‌دود. تفنگ را محکم توی دست گرفته بود و با دست دیگر شاخ و برگ‌ درختان را کنار می‌زد و می‌دوید. بی‌اختیار شروع کرد به فریاد زدن: «کمک... کمک...» صدایی گفت: «آهاااای. کی اون‌جاست؟» پسر همان‌طور فریاد می‌کشید: «کمک. کمک. یکی به دادم برسه.» و سعی می‌کرد گلنگدن برنوی قدیمی را بکشد و ماشه را بچلاند.
      اما هرچه‌قدر که توی تاریکی به تن تفنگ دست می‌کشید فایده‌یی نداشت. بی‌اختیار فریاد می‌کشید و می‌دوید. دست و پایش مدام به شاخ و برگ درختان و بته‌ها می‌پیچید و دویدن را برایش مشکل می‌کرد.» دوباره صدایی گفت: «آهااای. کی اون‌جاست؟» و بعد صدای صفیر گلوله توی سیاهی‌ها پیچید.
       پسر لحظه‌یی از تنگ و تا افتاد. این‌ صدا از تفنگ او نبود. آیا کسی صدای درخواست کمک او را شنیده و به فریادش رسیده بود؟ صدای نفس‌نفس‌زدن‌ش توی گوش‌ش می‌پیچید و انگار تمام صداهای اطراف‌ش ذوب شده بودند و فقط خودش را می‌شنید. آب دهان‌ش را فرو داد و آرام گفت: «کمک» بعد تمام نیرویش را جمع کرد و فریاد کشید : «یکی به من کمک کنه. کمک...» صدایی از توی تاریکی‌ها گفت: «چه‌ت شده؟ چه کمکی می‌خوای؟ هان؟» پسر که کمی آرام گرفته بود گفت: «کی هستی؟ حواس‌ت باشه. من یه تفنگ پر به سمت‌ت نشونه رفتم.» صدا گفت: «با کی حرف می‌زنی؟ واسه چی داد می‌زدی کمک؟» پسر به اطرف‌ش نگاه کرد. نتوانست مسیر صدا را تشخیص بدهد.
       آیا خیالاتی شده بود؟ با صدای بریده انگار که وجود صدای دیگری را باور نکرده باشد گفت: «شما... کجایین؟ من گم شدم. کمک... آهاااای» صدا گفت: «این وقت شب این‌جا چه می‌کنی؟ از جات تکون نخور. بلند بلند با من حرف بزن تا پیدات کنم» صدایی که شنیده بود صدای مردانه‌یی به نظر می‌آمد که با تمام زمختی‌یش یک تنه جلوِ همه چیزهای ترس‌ناک ایستاده بود.
       نور فانوس کم‌سویی از لای شاخ و برگ‌ها به چشم پسر آمد. بلند گفت: «من این‌جام. آهای.» صدا گفت: «همون‌جا بمون. دارم میام» حالا نور فانوس به پیش پایش رسیده بود. نور چشم‌هایش را آزار می‌داد و به جز هاله‌ی نور زرد فانوس چیزی نمی‌دید. کمی که گذشت و چشم‌هایش عادت کردند هیکل بلندبالایی را دید که با فانوس به سمت او می‌آمد. با صدای بریده بریده گفت: «آقا... آقا من این‌جام. گم شدم» صدا گفت: «اینو خودم‌ هم فهمیدم. اون چیه تو دست‌ت هان؟ زود بندازش زمین.» پسر گفت: «آقا این خرابه. کار نمی‌کنه. چندتا حیوون وحشی نزدیک بود بهم حمله کنند.» تفنگ را روی زمین انداخت.
        مرد گفت: «تو که میای شکار باید پی همچین چیزی رو هم به تن‌ت می‌مالیدی. حالا چی می‌خوای؟ می‌بینی که حیوونی دور و برت نیست. از همون راهی که اومدی برگرد و برو». فانوس را بالا گرفت. نور که توی صورت پسر افتاد چشم‌های درشت و بازش به نظر مرد آمد. دست برد جلو چشم‌هایش را گرفت: «آقا من راهمو گم کردم. اصلا نمی‌دونم کجام و باید از کجا برم.» «خیلی خب. خیلی خب. فهمیدم. دنبال من راه بیفت و بیا.» بعد جست زد و تفنگ پسر را از روی زمین برداشت و خودش به پیش و پسر از پس توی سایه‌ی نور فانوس به راه افتادند.»         پسر از پشت به هیکل مرد خیره شده بود و لباس و اندام او را از نظر می‌گذراند. مو و ریش پر پشت او، همین‌طور لباس گل و گشادی که به تن داشت تصویر غریبی در ذهن پسر ایجاد کرده بود. توی خیالات خودش آن‌چه گذشته بود را از سر می‌گذراند و سعی می‌کرد بین آن‌چه از قصه‌ها و افسانه‌ها درباره‌ی سیاگالش شنیده با مردی که حالا در روبروی خودش داشت نقاط مشترکی پیدا کند. به این‌چیزها فکر می‌کرد که مرد بی‌اینکه بایستد یا به او نگاه کند گفت: «اومده بودی چی شکار کنی؟» پسر از خیالات خودش بیرون پرید و با من و من گفت: «نمی‌دونم. هرچی که گیر بیاد.» این آخرین صحبتی بود که بین آن‌ها رد و بدل شد.
        مرد همان‌طور که فانوس را بالا گرفته بود و تفنگ پسر و چوب‌دست خودش را سبک توی دست‌ش داشت قدم‌های بلند برمی‌داشت و مطمئن پایش را روی زمین فرود می‌آورد. از پشت درخت‌ها کم‌کم کلبه‌ی چوبی و پرچین‌های بزرگی به چشم آمد. مرد در کلبه را با فشار دست باز کرد و در سکوت پا توی آن گذاشت. مرد گفت: «امشبو این‌جا بخواب. اون گوشه جاتو می‌ندازم و فردا راه می‌افتی و می‌ری.» با دست گوشه‌ی اتاق را نشان داد.
       جایی که خلوت‌تر از باقی اتاق به نظر می‌آمد. فانوس را به میخ دیوار گیراند و فتیله فانوس دیگری را بالا کشید و روی میز گذاشت. گفت: «چیزی می‌خوری؟ هان؟ گرسنه‌ت که نیست؟» پسر که دنبال جایی برای نشستن بود و همین‌که چهارپایه‌یی پیدا کرد گفت: «ممنون. با خودم غذا آوردم.» و تا دست جنباند تا از کوله غذا و خوراکی خودش را نشان بدهد متوجه شد که چیزی به غیر از خودش همراه‌ش نیست.
       زیر لب گفت: «مثل این‌که گم شده. شاید تو جنگل افتاده باشه.» مرد گفت: «خیلی خب. باشه. بذار ببینم چی پیدا می‌شه بدم بخوری» روشنایی اتاق از نور دو فانوسی بود که در اتاق پت‌پت می‌زدند. از پنجره‌ی کلبه سیاهی‌های درختان بیرون همین‌طور تصویر مات گوشه‌ی مقابل اتاق انگار که در آینه‌ی پنجره آویزان شده باشد به چشم می‌آمد. تمام کلبه از چوب‌ درختان جنگلی ساخته شده بود. روی دیوار چوبی میخ و بستی وجود داشت که از آن لباس گالشی و جلیقه‌ی سیاه و کلاه نمدی چرکی آویزان بود. مرد از کلبه بیرون رفت و با یک کوزه سفالی سیاه و بقچه‌ی گل‌دار کوچک برگشت. پیش پای پسر بقچه را روی زمین گذاشت، از آن نان فتیری بیرون کشید و از کوزه سفیدی شیر را توی کاسه ریخت. گفت: «بخور» سفیدی شیر توی خاکستری‌های کاسه، زیرِ نورِ فانوس جلوه‌ی خاصی داشت.

       پسر لحظه‌یی به درهم غلتیدن شیر توی کاسه خیره ماند. کاسه را با دو دست بلند کرد و بالا کشید. گفت: «آقا شما این‌جا تنهایین؟ منظورم اینه که توی این جنگل نمی‌ترسین؟ آخه این اطراف خونه یا دهی به چشم‌م نیومد.
        دوری از آدم‌ها اون‌هم توی جنگل جدن باید ترس‌ناک باشه.» مرد فانوس را از روی دیوار برداشت و بی‌اعتنا به حرف پسر آن‌ را روی میز گذاشت. چاقوی فلزی را برداشت و به تن یک تکه چوب دراز و باریک کشید. خرده‌های چوب به اطراف می‌پریدند. پسر همان‌طور که تکه‌یی از نان را پایین می‌داد و حرکات مرد را دنبال می‌کرد دوباره پرسید: «خب! حتما دلیلی داشته.

آقا!؟ راسته که می‌گن این اطراف سیاگالش از حیوونا مراقبت می‌کنه؟» مرد جوابی نداد.
        پسر گفت: «آخه شما، وسط جنگل، تک و تنها! حتما یه چیزی هست. هم‌سن و سال‌های شما الان چهار-پنج‌تا بچه دور و برشونه. اون‌وقت شما وسط جنگل تک و تنها زنده‌گی می‌کنین.» کمی کاسه‌ را توی دست‌ش تکان داد. شیر دوباره به جنب و جوش افتاد و برهم غلتید. از این‌که می‌دید مرد پیِ حرف‌های او را نمی‌گیرد و به او جوابی نمی‌دهد احساس دل‌گیری نمی‌کرد. حالا احساس سبکی می‌کرد.
         دل‌ش می‌خواست برای همیشه در همان حال بماند و همان‌طور که روی چهارپایه در حال شیرخوردن است زنده‌گی کند. گفت: «آقا شما گاو و گوسفند هم دارین؛ نه؟!» مرد سرش را پایین انداخته و مشغول درست کردن کاسه‌ از تکه‌یی چوب جنگلی بود. زیر لب طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: «هفت سر گاو ماده داشتم و یه گاو نر تخمی. اما...» بعد طوری که انگار تازه متوجه‌ی سوال پسر شده باشد

گفت: «این چیزها چه دردی از تو دوا می‌کنه؟ غذاتو بخور و بگیر بخواب» پسر گفت: «آقا! می‌گن تو جنگل‌ها یه کسی هست که مواظب حیووناته و نمی‌ذاره کسی به‌شون آسیب برسونه.

راسته؟ می‌گن وقتی گاوی گوسفندی از گله جا بمونه یا تو برف و بوران توی جنگل گم بشه اون به دادشون می‌رسه» مرد چوبی را که در دست داشت مدام برانداز می‌کرد و با دقت از قسمت‌های به‌خصوصی تکه‌تکه‌ خرده‌های چوب را جدا می‌کرد.
       انگار خاطره‌ی دوری را از لای چوب‌ها بیرون می‌کشید. یا قصد داشت به شیوه‌ی خود رمزی را روی چوب حکاکی کند. سرش پایین افتاده و رد نگاه‌ش بی‌این‌که به چیزی بربخورد از زمین می‌گذشت و در اعماق زمین سرگردان رها می‌شد»

پسر گفت: «می‌گن اسم اون سیاگالشه. آقا! شما تا حالا اسم اون به گوش‌تون خورده؟» بعد همین‌طور که داشت سوال بعدی خودش را توی ذهن‌ش بالا و پایین می‌کرد دل به دریا زد و پرسید: «آقا شما حتما باید سیاگالش باشید. نه؟» مرد دست از کار کشید. چاقو و تکه چوب هنوز توی دست‌ش بودند. انگار حرف پسر او را از دورها به حالا پرتاب کرده باشند گفت: «تو پیش خودت چه خیالی کرد جوون؟. نکنه فکر می‌کنی راستی راستی کسی به اسم سیاگالش وجود داره؟ هان؟» پسر گفت: «خب من خودم شنیدم. اصلا همه می‌گن.
       هرجا می‌ری اگه طرف‌ت اهل حرف زدن باشه حتما از تو داستان‌ها و افسانه‌هایی می‌گه» مرد با عصبانیت پرید میان حرف پسر:  «باز که می‌گی تو! من نه سیاگالش‌ام و نه اونو می‌شناسم. اون چیزایی که شنیدی فقط قصه بودند. تو چه‌طور باورت می‌شه که ممکنه کسی به اسم اون وجود داشته باشه؟»

پسر گفت: «یعنی می‌خوای بگی چون من نتونستم شکار کنم و مشکلی برای حیوونات‌ت ایجاد نکردم نمی‌خوای از برنج جادویی و کلپرت به من بدی؟ یعنی اون دیگِ کوچیکی که اندازه‌ی نصف تخم‌مرغه تو خونه‌ی تو نیست؟ آقا من همه‌چیزو می‌دونم. من فقط اومدم ازت یه مشت برنج بگیرم و برگردم» مرد نیم‌خیز شد، از عصبانیت دست‌ش را روی پای‌ش کوبید: «تو اصلا حالی‌ت نیست. هیچ سیاگالشی وجود نداره.
        اصلا هیچ‌وقت وجود نداشته. اگر هم وجود داشته تا الان هفت‌تا کفن پوسونده. اینا قصه‌ی یه مشت آدم قصه‌پرداز و خیال‌پردازه.

       این‌قدر همه -هرکس که دست‌ش رسید- توی این قصه‌ها دست بردن که سخت می‌شه راستو از دروغ تشخیص داد. حالا هم یه مشت دروغ و خیال‌پردازی باقی مونده که هیچ‌کس‌و به هیچ‌جا نمی‌رسونه.

هه؟! سیاگالش!» پسر آرام گفت: «اگه قرار بشه همچین قصه‌ی دروغی گفته بشه چه نفعی به حال من و تو می‌تونه داشته باشه؟» مرد به چشم پسر خیره شد؛ پوزخندی زد و گفت: «ای‌کاش همه قصه‌هارو دوست داشتند.
          همه به جای این‌که به فکر خوابِ بعد از قصه باشند به منظور قصه‌گو فکر می‌کردند دنیا بهشت می‌شد. می‌دونی؟ همه‌ش هم تقصیر مردم نیست. این قصه‌گو‌ها هم مقصرند. وقتی به جای صدتا افسانه و قصه‌ی جورواجور فقط یه افسانه‌رو به خورد مردم بدن فکر می‌کنی چی می‌شه؟ وقتی به همه بگن که با خرافات و افسانه‌ها بجنگن و اونارو دور بریزند و به جاش قصه‌ی جدیدو گوش کنند فکر می‌کنی کسی قصه‌ی اونارو باور می‌کنه؟»

پسر گفت: «اگه قرار باشه هیچ‌وقت هیچ سیاگالشی وجود نداشته باشه پس تکلیف اون دونه‌های برنج که هیج‌وقت تموم نمی‌شدند و کلپر و رونق و خوشی چی‌ می‌شه؟ آقا من نیومدم که این‌حرفارو بهم بزنین.
        من اومدم پی...» مرد با عصبانیت میان حرف پسر پرید: «چرا هرچی من می‌گم تو حرف خودتو تکرار می‌کنی؟ بهت که گفتم نصفِ بیش‌تر اون افسانه‌ها دروغه و دروغ‌ش هیچ نفعی به حال هیشکی نداره. اما اون نصف دیگه‌شو ای‌کاش مردم باور می‌کردند. می‌دونی منظورم کدومه؟ منظورم جلوِ شکارو گرفتنه.

     دیگه حداقل یه شکارچی حرومزاده باید اینو بدونه که به گوزن ماده‌ی حامله شلیک نکنه. این‌قدر که باید بفهمه. نه؟ تو اون قصه‌هایی که تو شنیدی همیشه کسی بوده مواظب گوزن‌ها و حیوونات باشه. همیشه بوده. خب. یه نفر آدم از خدا بی‌خبر، مثل تو نصف شبی هوس می‌کنه همچین چیزی‌رو امتحان کنه. تفنگ‌شو برمی‌داره و می‌زنه به دل جنگل... بنگ! تیر می‌ندازه تو سیاهی و صدای ماغ گوزن بلند می‌شه. خودشو به گوزن می‌رسونه و کارشو می‌سازه و بعد هرچی بالا سر لش اون منتظر می‌مونه خبری از سیاگالش نمی‌شه.
       می‌دونی یعنی چی؟ یعنی این‌که پیش خودش فکر می‌کنه اصلا سیاگالش وجود نداره یا اصلا مرده و هفت‌کفن پوسونده؛ یا بدتر ممکنه فکر کنه کار شکار اون مورد پسند اون قرار گرفته و کاری به کارش نداره. این می‌شه که درست موقع بارداری گوزن‌ها هم دست از شکار بر نمی‌داره و دونه دونه‌ی اون زبون‌بسته‌ها رو می‌کشه.» پسر کاسه‌ی شیر را بالا برد و آخرین جرعه‌ی شیر را فرو داد: «آقا شکاربان‌ها. الان اون‌ها دارن همچین کاری‌و می‌کنند. نمی‌ذارند کسی اضافه شکار کنه.» مرد با نیش‌‌خند گفت: «شکارِ اضافه؟ هه! دیگه چیز اضافه‌یی وجود نداره. اون چندتا گوزن بیچاره‌یی هم که زنده موندن از خوش‌شانسی و چابکی خودشون بوده. اگه قرار بود شکاربونا جلو شکارچی‌هارو بگیرند خیلی وقت پیش باید این‌کارو می‌کردند و کارشون به ثمر می‌نشست.
       این افسانه‌ها به خاطر این بود که مردم بدونن کسی هست که مواظب حیوونات باشه و طرف اونارو بگیره. به خاطر این بود که بدونن اگه واسه خوشی تیر می‌ندازن و حیوونی رو می‌کشن سیاگالشی هست که خِرشونو بگیره. واسه این‌ بوده که اگه از کشت و کشتار احساس گناه نمی‌کنند؛ دست‌ِ کم از اون بترسند. فقط برای ترس از سیاگالش بوده. اما حالا این‌قدر قصه‌های مختلف و بی‌ارزش توی هم پیچیدند که اصلا معلوم نیست سیاگالش کی‌بوده و چی می‌خواسته.» مرد چاقوی کوچک خودش را دوباره روی تن چوب فشار داد.
      انگار با کندن هر تکه از چوب و ساختن پیاله تکه‌یی از خاطرات بد را می‌کند و به دور می‌انداخت. گفت: «وقتی افسانه‌ها و داستان‌ها نمی‌تونن جلوِ کارهای بد مردمو بگیرند انتظار داری قانون بتونه همچین کاری بکنه؟» پسر گفت: «آخرش که چی؟ یه جایی یه نفر باید جلو این‌کارو بگیره؟ مگه نه؟» فکر می‌کنی نگرفتن؟ طبیعت جلوِ همه‌چی وایمیسته. نگاه کن به دور و برت. این‌قدر گوزن شکار شده که دیگه چیزی باقی نمونده. این خود طبیعته که جلو این وضعیت کوتاه میاد و خودشو نابود می‌کنه.
        طبیعت خودشو می‌کشه. اون خودکشی می‌کنه تا از شر همه‌ی بدی‌ها خلاص بشه. ای‌کاش کسی مثل سیاگالش وجود داشت. اگه کسی مثل اون بود اوضاع جنگل و حیوونات این نبود.» چشم پسر سنگین شده بود. خواب پشت چشم‌هایش این‌پا و آن‌پا می‌کرد. مرد همان‌طور چاقو به تن چوب می‌کشید. کاسه‌ی شیر توی دست‌های پسر هنوز لب به لب و پر بود. توی دل‌ش می‌گفت من که از شیر خوردم. مزه‌ی شیر هنوز زیر زبان‌ش بود. آیا هنوز شیر را نخورده بود؟ به بقچه‌ی زیر پایش، به فانوس‌ها بعد به تراشه‌های زیر دست مرد خیره شد.
        چه مدت گذشته بود؟ آیا آن سوال‌ها و جواب‌ها هنوز اتفاق نیفتاده بود؟ یا تمام شنیدنی‌ها را شنیده بود و کاسه‌ی شیرش بی‌هیچ دلیلی دوباره لب‌ریز شده بود؟ شاید پر کردن دوباره‌ی کاسه‌ی شیر را به خاطر نمی‌آورد. خواست زبان باز کند و از مرد بپرسد. به مرد که نگاه کرد تصویر محو مرد جلو چشم‌هایش پر رنگ‌تر شد. مرد با سرِ رو به پایین، کنار میزی چوبی، چاقو به دست تکه چوبی را خط می‌انداخت. نور زرد فانوس اتاق را روشن کرده و بوی خیس چوب‌ به مشام می‌رسید درِ دکان قهوه‌خانه چند روزی بود که بسته مانده بود. نه کسی خبری از پسر داشت؛ نه کسی او را دیده بود.
       پیرمردها که جایی برای نشستن و غلیان کشیدن نداشتند جویای احوال او بودند. تا این‌که بعد از یک هفته وقتی که دام‌داری برای هی کردن گاوهایش از رودخانه می‌گذشت، تنِ بی‌جان پسر را کنار رودخانه پیدا کرد. پسر با لباس پاره و صورت زخمی دمر روی زمین افتاده؛ چشم‌هایش باز، رک‌زده، خیره به دورها و سبزه‌زارها بود. یک دست‌ش را سفت مشت کرده و تفنگ برنوی زنگ‌زده و کهنه‌یی کنار او افتاده بود. مشت پسر را که به زحمت باز کردند از داخل مشت‌ش چند دانه‌ی برنج روی زمین ریخت. پایان       ----------------------------------------------------------------------------------------------------------- ------------------------------------------------------------------------------------------------------------ منابع:

http://ethnography.blogfa.com- دكتر بهروز رودباركي كه بنده گلچيني از مقاله اش را در بالا اورده ام وي براي تهيه مقاله به منابع زير مراجعه نموده است . 1- هیس ، ه ، ترجمه طاهری قاسم ،تاریخ مردم شناسی ،انتشارات ابن سینا ، چاپ اول ، تهران 1358

2-    رنجبر ،م ،و...،بررسی و توصیف گویش گالشی ، انتشارات گیلکان رشت ،چاپ اول. 1382

3-   عسکری خانقاه، اصغر ، پژوهشی مردم شناسی در روستای قاسم آباد گیلان ، انتشارات صهبا ، تهران 1372              

    4-   بشرا ، م ،افسانه ها و باور داشت های مردم شناختی جانوران در گیلان ، انتشارات دهسرا ،چاپ اول. 1383

5-   رابینو، ه ، ل ، ترجمه خمامی زاده ، ولایت دارالمرز ایران گیلان ، انتشارات طاعتی ، رشت 1382

6-    رنجبر ، محمود ، بررسی و توصیف گویش گالشی ، انتشارات گیلکان رشت ،  چاپ اول ، رشت 1382

7-   بیرو آلن ، ترجمه باقر ساروخانی ، فرهنگ علوم اجتماعی ، انتشارات کیهان . سال 1380 تهران                

      8یوسفی نیا ،علی اصغر ، تاریخ تنکابن ، انتشارات قطره ، چاپ دوم ، تهران 1371 سايت لوكس بلاگ از سايت هاي بچه هاي اشكور سايت رانكوه وبلاگ بهشت اشكور  مقاله دوست عزيزم علي آقايي .

  لازم به توضيح است بنده مطالب را به سليقه خودم دسته بندي كردي و گاهي در تلخيص مطالب و اضافه نمودن به آن اقدام نموده ام و موارد زيادي مطالبي را از خودم كه در مطالعه ميداني از مردم سوال كرده ام به مجموعه اضافه نموده ام .

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده