داستان عزيز و نگار [ قصه زندگي دو عاشق و معشوق كه ...] ]
داستان عزيز و نگار [ قصه زندگي دو عاشق ...]
توضيحاتي در مورد داستان عزيز و نگار
عزیز و نگار نیز چون باقی عاشقان، پس از طی مرحله عشق زمینی ـ چنانچه عارفان بر آن قائلند - به عشق آسمانی دست مییابند و جالب اینکه جز در عزیز و نگار چاپ شرکت نسبی کانون کتاب که در آن عاشق و معشوق به خیر و خوشی به هم میرسند و داستان به پایان میرسید، به قولي عاقبت به خير مي شوند و باهم زندگي مي كنند ولي در باقی روایتها شاهد غرق شدن عزيز نگار يا غیب شدنشان هستیم. در روایت كه از آقاي كمالي دزفولي نقل شده هر دو سنگ میشوند.
مردم روستاهای منطقه اشكور ؛ طالقان ؛ رودبار ؛ الموت ؛ تنكابن و غیره که با نسخههای دستنویس و روایتهای سینه به سینه این عشقنامه آشنا بودند، به مرور به نسخه چاپی داستان عزیز و نگار دست یافتند.
هر روستا کتابخوانی داشت که با خرید این کتاب مجلس آرای شبنشینیها و جمعهای خانوادگی شود. در عین حال، عزیزخوانها و نگارخوانها نیز بر رونق روزافزون این داستان افزودند. داستان آنها مثل داستانهاي هزار و يك شب در مجالس نقل مي شد .
لازم به ذكر است كه چرا عزيز و نگار چندين شهر در بر ميگيرد ؛ اينكه عزيز در مسير مسافرت از مسير طالقان و كوههاي تنكابن و الموت و اشكور بوده و در محل هاي گوناگون نگار را ملاقات مي كند و شعر هاي عاشقانه مي سرايد كه در اين نوشتان خواهد آمد .
شعر هاي زندگاني عزيز و نگار آنقد دلنشين است كه هنوز پیرمردان و پیرزنان روستاهاي طالقان و الموت و ا شكور در زمانهای مختلف و به مناسبتهای گوناگون، به زمزمه اشعار این داستان میپردازند.[ طالقان ؛ الموت و اشكور در يك رشته كوه قرار داشته و بهم متصلند ]
نويسنده اين متن : اسماعيل اشكور كيايي
******************************************************
داستان زندگي عزيز و نگار در بين اهالي اشكور و رحيم آباد
افسانه عزیز و نگار از افسانه های کهن در منطقه رحیم آباد و اشکورات می باشد . خلاصه این داستان از زبان مردم اشکور و دیلمان چنین است : عزیز و نگار در مکتب خانه دهستان خود زمانی را به آموختن می پرداختند و آشنایی آنها در چنین مکانی به عشق و دلدادگی انجامید .
اما عزیز که تهیدست و زحمتکش بود ناگزیر برای یافتن کار مانند همه جوانان و مردان طالقان راهی گیلان شود و به اشکور رحیم آباد بیاید . در این سالهاست که مردی ثروتمند که از خویشاوندان نگار بود و در الموت می زیست از نگار خواستگاری می کند اما نگار این ازدواج را به شرایطی موکول می نماید که اولاً همسرش باید مردی ادیب و شعر شناس باشد و دیگر اینکه باید در مسابقات کشتی گیله مردی شرکت کرده و پشت حریفان را به خاک بمالد
نگار در این پیشنهاد به وصیت پدرش که گفته بود همسر مردی باش که تن و اندیشه اش نیرومند و سالم باشد ، عمل کرد . بعلاوه نگار نیز عاشق عزیز شده بود و می دانست که این ویژگی ها در او وجود دارد . از این پس حوادث داستان به دربدریها و ناکامی ها و سختی فراوان یاد می گردد . عزیز و نگار می کوشند که در برابر همه آنها ایستادگی کنند . داستان پیش می رود تا جائی که مادر عزیز که در داستان نماینده فرهنگ حاکم بر جامعه است ، وارد داستان می شود .
او که به شکست تدریجی خود واقف است نمی خواهد نگار را فاتح ببیند و عزیز نیز در این کشمکش حیران است . به هرحال مادرعزیزبرای آن که بتواند نگار را که نماینده فرهنگ وتفکردیگریست از صحنه بدر کند به عزیز که پرورده خود اوست واینک سرگردان باقی مانده است می گوید: پسرم یکی از مادونفر باید از خانه بیرون برویم یانگار یامن ... این رابدان که اجازه نمی دهم دختر بهاء الدین (نگار) تورا از من بگیرد . عزیز و نگار تصمیم می گیرند با پیر خردمند دهستان مشورت نموده وچاره اندیشی کنند . به خانه پیرمرد آمدند ، که دارای یک اطاق و درهای مختلف بود . پیرمرد تنها و ساکت نشسته بود .
عزیز ماجرای خود را با او در میان گذاشت . پیرمرد ضمن گوش دادن به حرف هایش بر روی پرده بلندی تصویری را زنده می کرد . وقتی سخن عزیز به پایان رسید ، پیرمرد از عزیز خواست که به تصویر روی پرده دقت کند ، متوجه شد که آنچه بر پرده نقش بسته تصویر خود اوست . عزیز به کنار تصویر رسید و آنرا سایه روشنی از دو انسان دیگر دید . یکی مادرش و دیگری نگار بود . به عقب رفت ، تصویر خود را واضح تر دید و سپس نزدیک شد و این بار سایه مادر را تاریک تر و چهره نگار را روشن تر دید . به پیرمرد گفت تصویر از آن توست . آنرا برگیر . عزیز تصویر را گرفت و پاره نمود . سایه روشن تصویر مادر را دور ریخت . پیرمرد گفت از این لحظه برای تو خواستن و دوست داشتن ، یکی خواهد بود . امروز با کنار گذاشتن مادر خود انتخاب خود را کامل نمودی . بروید به پاکی آب و به روشنی نور و در حرکت رود ها به دریا بپیوندید .
آنها از خانه پیرمرد بیرون آمدند و در چشم انداز خود سبزه زار هموار و زیبایی را مشاهده کردند . عزیز احساس کرد که همه چیز برایش معنای تازه پیدا کرد . زیبایی و حقیقت را در همه آنها می دید و سرانجام در سپیده دم روز بعد به کنار رودخانه ای رسیدند که پلورود ( بزرگترین رودخانه منطقه دیلمان ، طالقان و اشکور ) نام داشت و ناپدید شدند . امروز آن رودخانه که تا آن زمان آرام و خاموش بود ، با هیاهوی امواج خویش سرود زندگی جاویدان آن دو دلداده را می خواند . در روایتی دیگر پیکر آن دو دلداده در کناره چشمه ارمرود به صورت سنگی در آمد که زیارت گاه مردم آن سامان است . ( تشابه با داستان عروس و داماد ) بطور قطع و یقین نمی توان گفت که داستان مربوط به چه دوره ای است . اما رگه هایی از اندیشه های اسماعیلیان دیده می شود .
*************************************************************
داستان عزيز و نگار نوشته يوسف عليخاني [تلخيص سعيد موحدي]
دو برادر هشتاد ساله در روستاي آردکانِ طالقان، فرزند ندارند. درويشي ميآيد و براي بچهدار شدن آنها، به هر کدام سيبي ميدهد و نام و جنسيت بچهها را مشخص ميکند (عزيز و نگار). زنان دو برادر همان شب باردار ميشوند و در يک روز نيز زايمان ميکنند. بچهها بسيار زيبا هستند.
عزيز و نگار به مکتب ميروند و عاشق يکديگر ميشوند. پدر نگار ميميرد. عزيز و نگار به قرآن، قسم وفاداري ميخورند و عهد و پيمان ميبندند. مادر نگار پنهاني براي خواهرزادهاش کل احمد که در روستاي بالاروچ الموت است، پيغام ميفرستد براي عروسي با نگار بيايد. عزيز براي خريد عروسي به قزوين ميرود. کل احمد ميآيد و نگار را عقد ميکند. عزيز بر ميگردد.
موقع حرکت، نگار به عزيز ميفهماند که به زور او را شوهر دادهاند. عزيز عدهاي از جوانان آبادي را با خود همراه ميکند تا نگار را به زور برگردانند. کدخداي يکي از دهاتِ بين راه، جوانان را منصرف ميکند و بر ميگرداند. عزيز به خانهاي ميرود و باعث شکستن قليانشان ميشود و شعري ميگويد. نگار در روستاي سوهان، سرمشق گلدوزي به دختران آنجا ميدهد. دختري در سوهان خاطرخواه عزيز است و عزيز، شعري براي او ميخواند. همراهان کل احمد تصميم ميگيرند عزيز را بکشند. نگار خبردار ميشود و به عزيز پيغام ميدهد. عزيز روي گردنه ميماند و در آنجا به ملّا حسنِ کرکندي بر ميخورد. آن دو از يارانشان تعريف ميکنند و عزيز با شعر، ملا حسن را خفت ميدهد. ملا حسن به منزلش ميآيد و بلافاصله به بالاروچ ميرود و دعانويسي ميکند.
نگار از او دعا ميخواهد، اما ملا حسن شعري به او ميدهد تا با نگار طرح دوستي بريزد. نگار جواب محکمي به ملاحسن ميدهد ملا حسن از بالاروچ ميرود. و ماجرا را به عزيز ميگويد و او را به منزل خود دعوت ميکند. در روستاي گلينک، دخترها به ملا ميخندند و عزيز هجوي برايشان ميخواند که موجب فرار آنها ميشود. در روستاي نويز، عزيز سيبي ميچيند و در جوابِ بدگويي پيرزنِ صاحبِ باغ، براي اوهجوي مي سرايد. پيرزن با شناختن عزيز، از او عذر ميخواهد و يک دامن سيب به او ميدهد. نزديک روستاي کرکبود، چند زن به ملا حسن ميخندند و عزيز آنان را نيز هجو ميکند. ملا حسن جلوتر ميرود و به نامزد و خواهرش ميگويد که خود را آماده کنند. عزيز وارد خانهي آنها ميشود و با شعري به آن دو ميفهماند که به پاي نگارنميرسند.
ملا حسن ، عزيز را به عروسي برادرش ميبرد و در آنجا، عزيز را پايين مجلس مينشانند. عزيز هجوي ميگويد و مردم، او را ميشناسند وعذرخواهي ميکنند. عزيز به طرف بالاروچ حرکت ميکند. کل احمد و نگار مشغول دروي جوي کوهي هستند.
عزيز شعري براي نگار ميگويد و او کار را رها ميکند و به خانه ميرود. عزيز، پشتِ درِ خانه کل احمد بار مياندازد. نگار پيغام ميفرستد که به سرِ خرمن برود. عزيز در سرِ خرمن هر چه منتظر ميشود، نگار نميآيد. برايش پيغام ميفرستد. نگار جواب ميدهد که ميآيد. نگار به بهانهي غذا بردن براي کل احمد، از خالهاش اجازه ميگيرد و از خانه خارج ميشود. نگار سري به کل احمد ميزند و سپس نزد عزيز ميرود. آنها غذا ميخورند و ميخوابند.
هوا ابري ميشود و نگار نگران است لباسهايش خيس شود و لو برود عزيز شعري ميخواند و هوا صاف ميشود. خروسخوان ميشود و نگار ميخواهد برود تا کسي او را نبيند. عزيز شعري ميخواند و خروسها ديگر نميخوانند هوا روشن ميشود و احتمال ميرود، مردم آنها را ببينند عزيز شعر ديگري ميخواند وهوا دوباره تاريک ميشود.
آنها از هم جدا ميشوند و قرار ميگذارند اولِ بهار، عزيز براي خريدن برنج از گيلان بيايد و نگار را ببرد. عزيز به طالقان بر ميگردد و شروع به ساختن قصري ميکند تا بتواند از بالاي آن، بالاروچ را ببيند. پيرمردان آبادي ميترسند قصر خراب شود و روستا را نابود کند. آنها براي عزيز شعري ميگويند که برود قلهي کوه. عزيز به قله ميرود و در ميان برفها مريض ميشود و به کمک قاطرش به آردکان بر ميگردد.
دکتر تشخيص ميدهد که عزيز، دردِ عشق دارد. نامهاي دروغين به نگار مينويسند که مادرت مريض است و کل احمد به او اجازه رفتن ميدهد. نگار نزدِ عزيز ميآيد و او خوب ميشود. نگار تمامي زمستان را پيش عزيز ميماند و کسي به مادرش نميگويد که دخترت برگشته است. کل احمد در بهار به طالقان ميآيد تا از سرنوشت نگار و مادر او باخبر شود.
کل احمد به خانهي خالهاش ميرود و او ميگويد از نگار خبري ندارد. کل احمد به خانهي عزيز ميرود و نگار را با خود ميبرد. عزيز با چند نفر براي آوردن برنج به گيلان ميرود. در روستاي مَران، جان بانو جلوي آنها را ميگيرد و از عزيز ميخواهد با او مباحثهي شعري کند.
عزيز مدحي براي او ميگويد و جان بانو موقتا آنها را رها ميکند تا زمانِ برگشتن. آنها به گيلان ميرسند و عزيز از اينکه زنان همهي کارها را انجام ميدهند متعجب ميشود و هجوي در رسم کارِ گيلانيها ميگويد. زنان به خيال اينکه آنها دوره گرد هستند، نزد آنها ميآيند. عزيز ناراحت ميشود و هجوي برايشان ميگويد. دختري به نام بانو، شعري ميگويد و عزيز جوابش را ميدهد.
زنان خوششان ميآيد و به آنها برنجِ مجاني ميدهند و تمام بارشان را پر ميکنند. عزيز به خانهي پدرِ بانو ميرود که کدخدا است، بانو عاشق عزيز ميشود و از او ميخواهد با هم فرار کنند. عزيز براي اينکه موقتا او را ساکت کند، قبول ميکند. شبانه قاطرها را بار ميکنند و ميروند. بانو ميفهمد و تا مسافتي دنبال آنها ميرود و سپس بر ميگردد.
آنها مخفيانه از مران رد ميشوند. آنگاه عزيز هجوي مينويسد و براي جان بانو ميفرستد. عزيز، کل احمد را ميبيند که ميخواهد به گيلان برود. به همراهانش ميگويد به او بگويند عزيز مرده است. کل احمد خوشحال ميشود و سوغاتيهايش را به آنها ميدهد. کل احمد بر روي قبري که فکر ميکند قبر عزيز است، ميگريد. صاحبان قبر، کتک مفصلي به او ميزنند. عزيز به همراهانش ميگويد حرکت کنيم، اما آنها بخاطر خوردن غذا امتناع ميکنند.
عزيز شعري براي قاطرش ميخواند و حيوان ميخوابد و عزيز بارش را ميبندد. همراهانش خجالت ميکشند وحرکت ميکنند. عزيز از چهار فرسخي، نگار را بر روي پشت بام تشخيص ميدهد. راهش را جدا ميکند و با مقداري برنج و يک ماهي، روانه بالاروچ ميشود. عزيز، نگار را موقع آب آوردن ميبيند. عزيز به درِ خانهي کل احمد ميرود و ميگويد دوست اوست.
مادرِ کورِ کل احمد ميگويد شايد عزيز باشد. نگار ميگويد عزيز مرده است و مادر کل احمد اجازه ميدهد عزيز در حياط بماند. عزيز، برنج و ماهي را به نگار ميدهد تا شام بپزد. مادر کل احمد با فهميدن اين موضوع ، اجازه ميدهد او داخل خانه شود. چند دختر به منزل کل احمد ميآيند و از شباهت عزيز و نگار متعجب ميشوند. نگار به آنها ميگويد نسبتي با هم ندارند.
دخترها درخواستِ خواندنِ « عزيز و نگار» را ميکنند. پيرزن مخالفت ميکند و در اثر اصرار دخترها، مجبور به موافقت ميشود. عزيز شروع به خواندن ميکند. پيرزن چندين بار ناراحت ميشود و ميگويد نخوان. هر بار، دخترها پيرزن را کتک ميزنند و ميگويند بخوان. نگار، جواب يکي از شعرها را ميدهد. پيرزن عصباني ميشود و دخترها را با چوب از خانه بيرون ميکند.
عزيز به دخترها ميگويد که براي خوابيدن به مسجد ميرود. نگار به عزيز ميگويد که بعد از خوابيدن خالهاش، نزد او ميآيد. پيرزن، پاي نگار را با ريسمان به پاي خودش ميبندد و ميخوابد. عزيز، پاي نگار را باز ميکند و يک کندو به جاي آن ميبندد. عزيز، نگار را سوار قاطرش ميکند و به طالقان ميفرستد. صبح ميشود و پيرزن لگدي به کندو ميزند و زنبورها نيشش ميزنند. عزيز هم ميگويد عروس تو، قاطر مرا دزديده است .
نزد حاکمِ شرع ميروند و او ميگويد به ردّ قاطر برويد و هر کس مال خود را بگيرد. دنبال قاطر ميروند و عزيز، پيرزن را در گودالي مياندازد و هجوي هم برايش ميخواند. کل احمد در راه برگشت به دستهاي مطرب بر ميخورد و از آنها ميخواهد که براي عروسياش بيايند. مطربها که ماجرا را ميدانستند، از کل احمد دستخط ميگيرند که اگر عروسي برگزار نشد، يک بارِ برنج و يک گاو از او بگيرند. به نزديکي بالاروچ که ميرسند، کل احمد دستورِ ساز زدن ميدهد.
مادر کل احمد، بر سر خودش ميکوبد و به سمت آنها ميرود. کل احمد فکر ميکند مادرش ميرقصد. مادرش، واقعه را براي او تعريف ميکند. مطربها گاو را ميبرند و برنج را به خواهش مردم، ميگذارند. کل احمد به طالقان ميآيد و از عزيز شکايت ميکند. حاکم، دو مامور به همراه او براي آوردن عزيز ميفرستد. کل احمد به خانهي خالهاش ميرود.
عزيز بدون اينکه خود را معرفي کند، ژاندارمها را به خانهاش دعوت ميکند. عزيز به آنها ناهار و پول ميدهد و ماجرا را تعريف ميکند. مامورها هم به حاکم ميگويند نگار در حقيقت متعلق به عزيز است. حاکم طالقان، عزيز و نگار و کل احمد را نزد حاکم الموت که برادر بزرگترش است، مي فرستد. حاکم ميگويد هر کس شعر خوبي گفت، نگار مال اوست.
کل احمد شعر مزخرفي ميگويد و حاکم عصباني ميشود. عزيز شعر خوبي ميگويد و حاکم خوشش ميآيد. حاکم مهلت ديگري به کل احمد ميدهد و از او ميخواهد تا نگار را از بينِ چند زنِ پوشيده شده با چادر ، تشخيص دهد. کل احمد سه بار اشتباه تشخيص ميدهد و عزيز در مرتبهي اول، نگار را ميشناسد.
نگار را به عزيز ميدهند و همانجا، برايشان هفت شبانه روز عروسي ميگيرند. کل احمد به کرکبود ميرود و خواهر ملا حسن را به زني ميگيرد. عزيز و نگار به آردکان بر مي گردند و به خوشي زندگي ميکنند . مدت دوري آنها از يکديگر، دو سال بوده است. پايان
********************************
زبان و ادبيات محلي روستاي سوهان اشعار و داستان عزيز و نگار
نگار خواني
داستان عزير و نگار
نگار خواني در روستاي سوهان، مشابه ساير روستاهاي طالقان در گذشته و حتي تاکنون رواج خاصي داشته و دارد. نگار خواني، داستان حکايت دلدادگي و دلبستگي عزيز و نگار طالقاني است که متولد روستاي اردکان پائين طالقان مي باشند
به جرئت ميتوان گفت که تمامي اهالي قديمي، حداقل چند دو بيتي از دو بيتي هاي اين داستان معروف را حفظ هستند و چه بسا در مجالس و شب نشيني هاي سخت زمستان طالقان، چندين بار آنرا از زبان بزرگان و نگارخوان هاي معروف، شنيده باشند
به نظر مي رسد، عواملي مثل، شيوه مناسب ترکيب نثر و نظم در داستان، که اصل قصه به زبان محلي بسيار ساده بيان ميشود و چون توسط داستان گو، قابليت حذف و ويرايش مکرر را خواهد داشت، در نتيجه تکراري نخواهد بود و در طول داستان، دو بيتي هاي مناسب به فراخور مجلس، خوانده ميشود. اينکه موضوع اصلي داستان، حکايت عشق و دلدادگي ساده و بي آلايش دو جوان هم ولايتي است، که اساس آن، در فطرت تمامي انسانها، مشترک است. اينکه ساير حواشي داستان، در تطابق با وضعيت روزمره مردم زمان خود بوده است، و لکن توسط گويندگان محلي، مطالب جذاب ديگري به آن اضافه شده است و ... از جهات محبوبيت اين داستان در بين مردم مي باشد
هم چنين چون روستاي سوهان، در مسير راه مالروي اصلي، بين منطقه پائين طالقان و الموت و شمال کشور (ارتفاعات سه هزار تنکابن) مي باشد، بخشي از داستان و در زمان حرکت نگار به بالاروچ الموت و قسمتي از حوادث در محل هائي رخ داده که اسامي قديمي آنها، هنوز نيز در روستاي سوهان رواج دارد، لذا نوعي علاقه بيشتر به اين داستان را، در اين منطقه، باعث شده است
جهت آشنائي با شيوه نثر و اشعار مورد استفاده، بخشي از داستان که مربوط به زمان رسيدن نگار به روستاي سوهان و حرکت بعدي به منطقه دانه خاني و ماله خاني است، تقديم مي گردد
عزير و نگار، پسرعمو و دختر عمو هستند. از بچگي توسط پدرانشان براي يکديگر نشان شده اند. بعد از مرگ پدر، آنها تصميم به ازدواج با يکديگر مي گيرند. عزير براي تهيه مقدمات به قزوين مي رود. مادر نگار توطئه کرده و از خواهر زاده اش کل احمد، ساکن روستاي بالاروچ الموت مي خواهد که براي ازدواج با نگار پيش آنها برود. وي بدون رضايت دختر، نگار را به عقد کل احمد در مي آورد. عزيز از ماجرا مطلع شده و و کل احمد عروس خود را به الموت مي برد و عزيز به دنبال آنها، ماجرا هاي اصلي داستان عزير و نگار مي باشد
توت دار دره میانراه روستای سوهان |
وقتي نگار وارد روستاي سوهان شد دخترهاي محل خبر دار شدند و از او يک سري مشق براي گلدوزي خواستند. نگار در زير درخت توت (واقع در ميان راه) با قلم براي آنها، سرمشق ميکشيد که عزيز از دور آنها را ديد و اين شعر را گفت قلم انگشتکانش مي کنه کار قلم انگشتکانت نقره گيرم سرزانو نهاده نقش تمام کار |
سپس کل احمد کاروان را حرکت داد تا از روستاي سوهان به سمت بالاروچ حرکت شود. آنگاه عزيز اين شعر را گفت پشت بر سوهان رو به بالاروچ کرده برادر شاطر و داماد جلودار عزيز بيچاره را مفلوج کرده |
منظره عمومی روستای سوهان به سمت کله سنگ و دانه خانی و الموت |
![]() دره دانه خانی، محل استراحت مسافران کوهستانی |
در سوهان دختري به اسم بانو که دلباخته عزيز بود، با او ملاقات کرد. ولي متوجه شد که عزيز واقعا عاشق نگار (اردکاني) است و به شخص ديگري دلبستگي ندارد. سپس در زماني که آنها به کوهستان دانه خاني رسيدند، عزيز اين شعر را گفت يادم آمد آن بانوي سوهاني الهي بانوجان تو درنماني مرا رسوا کرد اين اردکاني |
بعدا حرکت کردند تا به کوه الهوچال (محل نگهداري گله هاي گوسفند روستاي سوهان) رسيدند. يکدسته چهار ودار (گوسفند دار) از آن طرف مي آمدند. عزيز تا اينها را ديد ياد قاطرش، سمند، افتاد و اين شعر را گفت الهوچال ورور خداي زنگه چهارواداران شما لنگر برانيد دل يار من از فولاد و سنگه |
منطقه کوهستانی الهو چال سوهان |
سپس از الهو چال به دره مال خاني رفتند، دره مال خاني آخرين منطقه طالقان است و بعد از آن، به الموت مي روند. چشمه و آب جاري دره خشک شده بود. نگار که روي سنگي نشسته بود، از خدا تقاضاي آب کرد و چشمه اي در آنجا پيدا شد. نگار چشمه هم چنان در دره مال خاني، براي کوه نوردان و گله داران، قابل استفاده است |
کل احمد با رفيقانش ديدند عزيز هم چنان به دنبال آنها مي آيد. تصميم گرفتند اگر عزيز از کوه طالقان رد شد، عزيز را بکشند. نگار که صحبت هاي آنها را شنيد، زير سنگي که روي آن نشسته بود، نامه اي گذاشت و از عزيز خواست که دنبال آنها نيايد. وقتي عزيز به مال خاني رسيد، سنگي که نگار روي آن نشسته بود، پيدا کرد و روي آن نشست. متوجه شد که زير سنگ، نامه است. سنگ را بلند کرد و نامه نگار را خواند که نوشته بود يار شيرين زبان برگرد و برگرد ازاين بالا نيا کشته شوي تو هزارن حيف جوان بر گرد و برگرد |
![]() منطقه کوهستانی ماله خانی، به سمت قله کوه خاس و الموت |
عزيز نامه را خواند و در جواب گفت سنگ سامان نيابي ماله خواني دلم نايد که نفريت کنم من کوچکه روزگار و پويه بماني |
شعر عزيز نگار:
عزیـــــز طالقان برگرد و بــــــرگرد
تو یار شیرین زبان برگرد و برگرد
نگار نازنیـــــن چادر شبرنگ داره
دو پا را بر سر یـــــک سنگ داره
نگار نازنینُـــــــــــــم جِو می چینه
بلو ر سینـــــــــکان دوجال دِچینه
هر کـــی بِکاشتی قهبش دچینه
- ایجه نِیشتیُم قَلَی گردن دیاره
خانه عمه جــان نقــــش و نگاره
خانه عمــــــه جان قنــد اِشکنانه
خانه عمه جـــان شیرنی خورانه
- درختان سایـــه دارِن ما نُداریم
جوانـــــان نــامزه دارِن ما نُداریم
تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده
منابع :
- شنيدهاي حقير و تحقيقات ميداني از مردم
- سايتhttp://ashkevar.persianblogir./خانم پريدخت
- سايت http://www.zeinali.ir/negar.htm....