عشق نامه عزیز و نگار به روایت مردم رودبار گیلان
عشق نامه عزیز و نگار
قسمت اول :
این روایت رایشتر مردم شرق ، جنوب شرقی گیلان، خورگام و رودبار بیان می کنن اما راویان اخبار و اولان آثار و محدثان داستان گردان و خوشه چینان خرمن سخن چنین روایت کرده اند
خدای تعالی شهر و شهرستانی آفریده است که آن شهر را طالقان می نامند و گویند که در رمان های پیش محلی بود مشهور به اردکان دو برادر بودند یکی علاء الدين و دیگری بهاء الدين مدت هشتاد سال از عمر هر یک از آنها میگذشت و هیچ یک فرزندی نداشتند تا روزی یک درویش تورانی به در منزل آنها آمد دید دو برادر پیر اینجا هستند و خیلی متفکر میباشند بنا کرد مدح علی را خواندن، صاحب خانه فيض درویش را داد ( مرد مداحی او را داد ) درویش رو بجانب این دو نفر کرده گفت شما چرا خیلی متفکر هستید در جواب گفتند شما حق خودتان را بگیرید بروید می خواهید چه کار کنید درویش تکرار کرد این دو برادر سرگذشت خودشان را تعریف کردند در ویش دست برد توی خورجین دو سیب بیرون آورد گفت این دو سیب را یکی شما با زن خودتان دو قسمت کنید بخورید و دیگر سیب را به برادر دیگر داد به او هم همین طور دستور داد و گفت بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خداوند بشما اولاد کرامت می کند یکی پسر و دیگری دختر اسم پسر را عزیز و اسم دختر را نگار بگذارید، آن دو برادر خوشحال شدند سبب را گرفتند و با زنان خود خوردند همان شب زنان حامله شدند پس از نه ماه خداوند اولادی به آنها کرامت کرد یکی دختر یکی پسر هر دو مثل ماه شب چهارده
ماندگار میدرخشیدند آنها که بزرگ شدند برای تحصیل به مدرسه رفتند تا اینکه بد و خوب را تشخیص دادند شروع کردند با هم بازی کردن و شاگردهای مدرسه هم آنها را تماشا می کردند معلم دید این دو نفر، شاگردها را بازیگوش کرده اند پیش مادر نگار رفت و گفت دیگر دختر شما درسش تکمیل شده است و لازم نیست درس بخواند مادر نگار گفت چونکه شما معلم هستید هر چه بگویید، دیگر نگار را به مدرسه نمی فرستم صبح فردا عزيز مدرسه رفت دید دختر عمو نیامده از معلم پرسید گفت چرا دختر عمویم نیامده است معلم گفت دیگر زن عمویت او را مدرسه نمی فرستد عزیز هم رفت و دیگر نیامد غروب شد شاگردها هم مرخص شدند رفتند منزل صح نیامدند معلم آمد دید هیچکس مدرسه نیامده است پس از آن رفت پیش مادر نگار
گفت نگار را بفرست بیاید درس بخواند مادر به معلم گفت شما خودتان گفتید دیگر او را نفرستید درس ایشان بس است گفت حالا فکر کردم یک مقدار درس او باقی است فردای آن روز نگار و عزیز با هم رفتند مدرسه بعد از بیست روز پدر نگار فوت کرد بعد عزیز و نگار با قرآن هم عهد و قسم شدند عزیز گفت من به غیر از شما دیگر زن نخواهم گرفت و نگار هم گفت من هم غیر از تو دیگر شوهر نمیکنم این مذاکره بین آنها انجام گرفت عزیز یک انگشتر فیروزه که داشت داد به نگار، نگار هم یک شانه و آینه داد به عزیز اما مادر نگار میل نداشت دخترش را بدهد به عزیز یک نامه نوشت برای رودبار پیش همشیره زاده اش که اگر آب در دست دارید نخورید بیائید دختر خاله ات را به عقد خودتان در آورید، با رسیدن این کاغذ، کل احمد پسر خاله نگار از رودبار حرکت کرد برای طالقان و عزیز هم رفته بود پیش زن عمویش اجازه خواسته بود برای خرید لباس عروسی به قزوین برود حالا این چند کلمه را نگه دارید سرگذشت احمد رودباری چه میشود آمد طالقان دختر خاله اش را خواستگاری کرد و قرار شد که فردا صبح نگار را حرکت بدهند همان شب نگار رفت پشت بام نگاهی به ستاره های آسمان کرد و با دلی اندوهگین این شعر را گفت:
خودم غمگین و یارم نیست غمگین
خبر دادند که یارم رفت قزوین
الهی من شوم ناهید و پروین
که شب تا صبح بگردم دور قزوین
وقتی صبح شد عزیز از قزوین حرکت کرد برای طالقان تا رسید به محله خودشان دید صدای ساز و نقاره می آید، از قضا یک نفر در همانجا مشغول آبیاری زمین بود عزیز از او پرسید تا به حال در محل ما عروسی نبود عروسی کیست آن مرد در جواب گفت عروسی کل احمد است از رودبار آمده است که نگار را ببرد عزیز تا این سخن را شنید از سر سمن قاطر پایین آمد قاطر را در مزرعه ول کرد رفت وارد محله شد دید نگار دو پا را گذاشته است بر....
قبضه زین و سوار شد و همین که عزیز رسید با خاطری افسرده این شعر را گفت :
نگارم پانهاد پر قبضه زين
طمع بنموده اولاد بهادین
عزیز از دل اگر آهی بر آرد
بلرزد آسمان و ماه و پروین
تا این شعر را گفت نگار برگشت دید عزیز آمده است بنا کرد گریه کردن و در جواب چیزی نگفت عزیز با دلی سوخته گفت:
نگارم چون سوار مادیان شد
دو چشمش بر منو اشکش روان شد
الهی مادر گبرت بمیرد
نگار جانم نصیب دیگران شد
باز نگار چیزی نگفت، عزیز گفت:
گرفتارت نمودی قلب من را
دگر باور ندارم قول زن را
زنان و دختران این زمانه
به یک لحظه خورند سیصد قسم را
نگار دید عزیز یاد قسم کرده و فکر کرده که من راضی هستم در جواب این شعر را
گفت:
مرا دور می برند دور می برند دور
من که راضی نیم زور می برند زور
مرا این مردمان بی مروت
به تابوت بسته اند گور می برند گور
چونکه این شعر را نگار گفت عزیز فهمید که دختر عمو میل ندارد مادرش به زور او را به همشیره زاده خود داده است آن وقت یک عده جوانان را عزیز همراه گرفت گفت برویم هر کجا باشد با اینها بجنگیم یا آنها ما را می کشند دختر را می برند یا ما آنها را می کشیم دختر را از دست آنها میگیریم وقتی نگار را حرکت دادند عزیز با نفراتش از عقب آنها رفتند تا رسیدند بمحل الموت، مردم آنجا بیرون آمدند دیدند یک دسته جلو هستند دارند عروس می برند و دسته دیگر عقب هستند با چوب و چماق، کدخدای ده آمد جلوی آنها را گرفت گفت شما کجا می روید نفرات عزیز گفتند ما می رویم با آنها بجنگیم دختر را پس بگیریم کدخدا گفت مگر شما دیوانه هستید دختر مال دیگری به شما ربطی ندارد برگردید تمام رفیقان عزیز برگشتند. عزیز تنها ماند خیلی ناراحت شد به منزل یک دهقان رفت و قلیان درخواست کرد دختر صاحب خانه اسمش زینب بود قلیان را آورد که به عزیز بدهد قلیان از دست دختر افتاد و شکست صاحب قلیان بنا کرد بد گفتن، عزیز هم این شعر را گفت:
عزیزا بر سر دالان زینب
شکستی شیشه قلیان زینب
چرا از بهر قلیان کم دماغی
منو و قليان بقربان تو زینب
از دختر خیلی عذرخواهی کرد از آنجا حرکت کرد از محل بیرون رفت دید نگار از آن....ادامه دارد
قسمت دوم:
از دختر خیلی عذرخواهی کرد از آنجا حرکت کرد از محل بیرون رفت دید نگار سر بالا رفت چونکه عزیز پایین کوه مانده بود بنا کرد این شعر را خواندن:
قمـــــار زنـدگی را باختـــــــم مـــــن
نگـار را دیـده و نشناخته ام مـن
نگـارم مـی بـرنـد منـزل بـه منـزل
بــــــدنبالش چــــــــرا وامانـــــده ام مـن
چونکه نگار وارد محل سوهان شد دخترهای سوهان باخبر شدند آمدند جلوی نگار را گرفتند و از او یک سرمشق برای گلدوزی خواستند و نگار در زیر درخـت تـوت بـا قلـم نـقـشه کشید که عزیز از طرف دیگر به آنها رسید نگار را حرکت دادند برای رودبار آن وقت عزیز این شعر را گفت:
نگـار جـانـم نـشـسته زیـر تـوت دار
قلـــم انگشت و نقـشـه میکشــد يـار
قلــــم انـگـشـت كـانـت نـقـره گـــرم
كـل احـمـد چـرا هـست همـدم بـار
تا این شعر را تمام کرد گل احمد با نگار حرکت کردند و عزیز این شعر را گفت:
نگـارم کوچ کرده کوچ کرده
که پشت بـر مـن و رو بر روچ کرده
بـــــــرادر شــــاطر و دامـــــاد جلـــــودار
مـن بيچاره را مفلـوج کـرده
بعداً حرکت کرد تا رسید به یک کوهی اسم آن کوه آلوچال بود آنجا که رسیدن یک دسته چاروادار از آن طرف می آمدند عزیز اینها را دید یادش به سمند قاطر خود افتاد ایـن شـعر را گفت:
کوه به کوه میروم تنگـه بـه تنگه
آلوچال مـيــــــروم صــــــدای زنگـه
چارواداران شــــــــما لنـگـر بـرانيـد
دل يـــــار مــن از فـولاد و ســــــنگه
چون که از آن کوه رفتند کل احمد با رفیقانش نقشه کشیدند که اگر عزیز از کوه طالقان رد شد برگردند و عزیز را بکشند آنها که با هم صحبت می کردند نگار شنید رفتند تا رسیدند به کوه مال خانی" سرچشمه بار گرفتند که ناهار بخورند نگار یک مرغ پخته را که مادرش برای او گذاشته بود آن را برد زیر یک سنگ بزرگ گذاشت و با دست خود روی سنگ نوشت، عزیز آمد از آنجا رد بشود دید نگار نوشته است این نـام مـرغ را بخورید و بر گردید یک شعر هـم به این مضمون نوشت:
عزيـز طالقــان بـرگــرد برگـرد
یار شــــرین زبـان بـرگــرد برگرد
هـزاران حيـف جـوان بر گرد برگرد
از ایـن بـالا نیـا کشته شـوی تـو
۱- روچ آن زمان محلی بوده بین راه طالقان و رودبار الموت ۲- فلج می باشد. ۳- مال خانی: چشمه (چشمه ای که در آن احشام آب می خورند)
تاعزیز این خط را خواند در جواب این شعر را گفت:
نگار نازنینم اردکانی
سنگ و سامان نهادی مال خانی
دلم ناید که نفرینت کنم من
بمیره شوهرت بیوه بمانی
چونکه عزیز در جواب نگار این شعر را گفت نگار رفت نزدیک گردنه مال خانی باد وزید روبند از روی نگار رد شد و نگین انگشتری که عزیز داده بود نگار در آنجا برق زد، عزیز یادش به انگشترش افتاد و این شعر را گفت:
دگر خون شد خداوندا دل مو
نگار من برند این کوه به آن کوه
دستمال سرخ به رویش می زند باد
نگین انگشتر او می دهد سو
چون این شعر را خواند گل احمد با نفراتش از گردنه رفتند عزیز رفت سر گردنه خوابید عزیز را در خواب بگذارید چند کلمه از ملاحسن کر کبودی بشنوید چونکه ملاحسن زمستان ها در گیلان شغل معلمی داشت و برای بهار میخواست برود طالقان شب گذارش به رودبار افتاد خوابید وقت سحر حرکت کرد برای طالقان دو ساعت مانده به شب رسید سر گردنه دید جوانی سر گردنه خوابیده و مثل ماه شب چارده می درخشد تا این جوان را دیده آه از نهاد ملاحسن بر آمد و با خود گفت اگر این جوان را بیدار کنم ترس دارم که این دزد باشد اگر هم بیدار نکنم حیف از این جوان شاید جانوران او را بدرند با خود فکری کرد گفت خوبست این پولی که توی خورجین دارم پنهان کنم.
او را بیدار کنم خلاصه پول آن دوره تمام نقره بود پولش را پنهان کرد آمد گفت ای جوان بلند شو چرا این وقت شب اینجا خوابیده ای عزیز از خواب بلند شد و گفت بروید پی کارتان میخواهید چکار کنید، باز ملاحسن تکرار کرد در جوابش گفت مگر ندیدی دیشب یار همچون ماه مرا بردند، ملاحسن فهمید که این عزیز است این شعر را برای عزیز گفت:
عزیز طالقانی بس کن بس
یار چنگ داده را کی آوری دست
برو فکر دل آرای دگر کن
فلک آب تو را جوی دگر بست
عزیز چون دید ملاحسن این شعر را خواند او هم در جواب گفت:
سیاه ابری گرفت کلوانی کوه را
پیش چشمم ببردن ماه نو را
من و کلوانیان با هم بجنگیم
شاید آبی بندم کهنه جورا | دوباره این شعر را ملاحسن گفت و تعریف از نامزد خود و خواهرش کرد:
( در گذشته به افرادی که برای روستائیان نامه و دعا می نوشتند و فرزندان روستائیان خواندن و نوشتن می آموختند ملایا میرزا می گفتند این افراد معمم نبودند)
عزیزا چند کنی تعریف یارت
ببرده رودباری یاری زارت
پری جان دلبرم در کرکبود است
که یک مویش می ارزه بر نگارت
تا عزیز این کلام را از دهن ملا حسن شنید خیلی عصبانی شد و در جواب گفت:
نگارم سبزه و بالاش بلنده
پری جان تورا کی میپسنده
نگارم دارد صدناز و غمزه
پری خانم تو کهنه لونده
تا این شعر را ملاحسن شنید روانه راه شد عزیز از دنبال او را صدا زد کمی صبر کن تا شعر دیگری بگویم از این تندتر برو چونکه راه شما دور است و وقت شما کوتاه این شعر را گفت:
گدا را بین گدا را بین گدا را
که پنجه افکنی نر اژدها را
شغالی میروی لانه به لانه
شاید گیر آوری مرغ وتلا را
تا این شعر را گفت ملاحسن برگشت عذرخواهی کرد گفت خواهش میکنم از این بیشتر مرا اذیت نکن اگر میخواهید طالقان بیایید بیا برویم اگر هم میخواهید برای رودبار بروید خوش آمدید تشریف ببرید آن شد که عزیز با ملاحسن آمد برای طالقان و ملاحسن رفت برای کر کبود ملاحسن همینکه وارد منزل شد رو به مادرش کرد و گفت یک مقدار نان برای بنده توی سفره بگذارید میخواهم برم رودبار برای یک کسی اگر نروم آن از دست من ناراحت میشود مادر در جواب گفت شما مدت شش ماه است در مسافرت بودید حالا برگشته اید مردم می آیند دیدن شما من جواب مردم را چه بگویم هر قدر اصرار کرد ثمری نبخشید مادر راضی شد و ملاحسن کتابهای خودش را گرفت روانه شد پس از سه روز به بالاروج رودبار رسید رفت در مسجد بنا کرد دعا دادن نگار دید هیچکس از این مرد طالقانی دعا نمی گیرد با خود گفت خوب است بروم از او دعا بگیرم تا مردم هم بروند دعا بگیرند که این بیچاره کسبی کند دختری را فرستاد پیش ملا و یک دعا گرفت ملاحسن گفت اسم خانم چیست دختر در جواب گفت نگار ملاحسن همه مطلبش به نگار بود یک نامه به نگار نوشت و به دختر داد گفت به خانم برسان قاصد نامه را به نگار داد نگار سر نامه باز کرده دید نوشته است:
شب تار است و گرگان می برند میش
دو زلفانت حمایل کن بیا پیش
اگر همسایه ها بیدار کردند
بگونذر مرا دادم به درویش
نگار به دختر گفت برو به ملا بگو خیلی دعای سبک نوشته اید. دعای دیگر بهتر از این بنویسید ملاحسن با خود فکر کرد یقین نگار دلش مرا میخواهد یک نامه دیگر برای نگار
( تلا = خروس) ادامه دارد .....
قسمت سوم:
نگار به دختر گفت برو به ملا بگو خیلی دعای سبک نوشته اید. دعای دیگر بهتر از این بنویسید ملاحسن با خود فکر کرد یقین نگار دلش مرا میخواهد،
یک نامه دیگر براي نگار فرستاد نگار سر نامه را باز کرد دید ملاحسن نوشته است:
گدایم من گدایم من گدایم
گدای مست چشمان شمایم
اگر پرسد که سائل از کجایم
بمانم در برت یک شب رضایم
نگار در جواب ملا حسن این شعر را نوشت :
گدای کر کبودی ناتمیزه
اگر از دامن او گل بریزه
برو جای دگر بهر گدائی
زکات چشم من مال عزیزه
ملا حسن پس از خواندن نامه نگار کتابها را جمع حرکت نمود هی کنان منزل به منزل سنگ علامت میزد و می آمد تا رسید به محل اردکان منزل عزیز، نامه نگار را دست عزیز گذاشت عزیز نگاهی به ملاحسن کرد خندید و گفت شما چقدر ابله بودید خلاصه ملاحسن رو به عزیز کرد و گفت من نگار را دیدم حالا برویم منزل من نامزدم را ببین چطور است به اتفاق همدیگر روانه شدند تا رسیدند به یک آبادی چون عزیز بر قاطر سوار بود و ملاحسن هم پشت سر عزیز پیاده می رفت یک عده دختر در صحرا مشغول چیدن سبزی بودند چشم آنها به ملاحسن افتاد بنا کردند خندیدن ملاحسن ناراحت شد گفت نمی توانید شعری برای این دخترها بگویید تا خجالت بکشند عزیز گفت:
سوار قاطرم کوهان به کوهان
چند تا دختر بدیدم شاد و خندان
شما خندان ولی من بی قرارم
ز درد و دوری روی نگارم
تا دختران جوان آن شعر را شنیدند متأثر شدند عزیز و ملاحسن هم از آن محل رد شدند به محلی دیگر رسیدند از کنار باغی میگذشتند سیبهای زیبائی داشت عزیز یک عدد سیب را چید بنا کرد با سیب بازی کردن و سیب را نگاه کردن صاحب باغ که یک پیرزن بود متوجه شد و بنا کرد به اعتراض که چرا بدون اجازه از باغ سیب چیده ای عزیز این شعر را خواند
عزیزم من که بر قاطر سوارم
منم دیوانــــه عـــــشق نگارم
اگر چیدم سیبی را ز باغت
که زیبا بود چون روی نگارم
پیرزن شناخت که این مرد عزیز است عذرخواهی کرد و گفت هر قدر دوست داری از سیب بچین عزیز یک بار قاطر از پیرزن سیب خرید و روانه شدند به سر چشمه ای رسیدند که آب بخورند تعدادی زن مشغول آب برداشتن بودند بنا کردند خندیدن عزیز گفت :
عزیز بنشسته بر روی سمندی
بدید آب می برد ابرو کمندی
نصیحت می کند عزیز شما را
زنان را عیب باشد هرزه خندی
( سمند ) = قاطر نقره ای رنگ در قدیم بار اسب و قاطر را سبک انتخاب میکردند اگر خسته میشدند کمی هم سوار شوند
تا این شعر را گفت زنها ساکت شدند بعداً ملاحسن رو به عزیز کرد و گفت اگر مـا ایـن طور سرزده برویم خوب نیست. پس شما آهسته بیایید و من بروم منزل اطلاعی بدهم عزیز قبول کرد ملاحسن رفت منزل به نامزد خود و خواهرش گفت خودتان را آراسته کنید عزیز میخواهد منزل ما بیاید میخواهد ببیند شما زیباتر هستید یا نگار به خواهرش گفت شاید هم ترا پسندید خلاصه این دو نفر خودشان را درست کردند تا عزیز آمد پس از احوال پرسی خواهر حسن نهار حاضر کردند صرف شد چائی آورد پس از چای قلیان آورد به دست عزیز داد بنا کرد رفت آمد کردن عزیز ناراحت شد و این شعر را گفت:
بگویم از برایــــــــت داســـــــتانـی
که در معنای آن حیــــران بـمـــــانی
نمگ گیر گشته تا روز قیامت
عزیز هر جا که خورده لقمه نانی
دختر شعر را شنید و از عمل خود شرمنده شد عزیز خداحافظی کرد از منزل بیرون آمد ملاحسن گفت شما دل این دفتر را درد آوردی خجالت کشید پس برویم منزل برادرم که عروسی است تبریک بگویید بعد تشریف ببرید عزیز گفت اسم برادر تـو چـیـسـت در جواب گفت اسم برادر من شریف است رفتند منزل وارد شدند حسن رفت بالای مجلس خیلی برای او احترام قائل شدند مردم آن مجلس که عزیز را ندیده بودند و نمی شناختند حسن هم نگفت که این رفیق من عزیز طالقانی است عزیز از حرکت این مردم خیلی عصبانی شد خلاصه نشستند قلیان حاضر کردند بنا کردند به قلیان کشیدن قلیان بدست عزیز که رسید دیگر هیچ تنباکو نداشت عزیز هم طاقت نیاورد این شعر را گفت:
مسلمانان عروسی شریف است
قلیان شیشه ای خیلی ظریف است
پیر مردان نشستند روی ایوان
قلیان بی توتون مانند قیف است
حاضران خجالت کشیدند رو به حسن کردند گفتند این مرد کیست در جواب گفت این عزیز طالقانی است گفتند چرا ما را خبر نکردی تا آبروی ما نرود بعد از آن معذرت خواستند و تعارف زیاد کردند عزیز گفت میخواستید بهشت را ندیده بخرید دیدن خریدن ندارد خداحافظی کرد روانه راه شد تا گردنه بالاروج رودبار سر خاک یهودان رسید دید نگار آمده است برای درو کردن جوی کوهی کل احمد هم خیلی بالاتر از نگار مشغول درو کردن است عزیز در بالای کوه این شعر را گفت: نگارم جو میچیند جو میچیند
نگار من الهى غم نبیند
بماند جو یقین این سال بر آن سال
هر آن که کاشته جو قهرش بچیند
نگار دید صدای خواندن پسر عمو می آید فورا حرکت کرد کل احمد دید دختر خاله میرود برای منزل گفت حالا موقع رفتن نیست و هوا گرم نشده است. نگار گفت مگر من آمده ام برای تو زراعت جمع کنم آمده ام به عنوان گردش خلاصه نگار به جلو عزیز هم عقب یک مرتبه نگار دید عزیز رسید به او یک کفش کهنه که پای نگار بود افتاد زمین دیگر نگار برنگشت که کفش را بردارد عزیز کهنه کفش را برداشت با چوب بلند کرد و زیر سایه کفش خوابید نگار رفت پشت بام دید که پسر عمو کفش او را برده آنوقت عزیز حرکت کرد رفت دید نگار دروازه خانه را بسته است این شعر را گفت:
نگار نازنینم مست و تن ناز
بروی من مبند دروازه ی باز
تماشای دو زلفــت آمـــــدم مـــــن
بقربانت شوم دروازه کن باز
نگار آمد دروازه را باز کرد خودش توی منزل مانند عزیز بیرون دروازه سردالان بار گرفت چشم عزیز پیش نگار بود و چشم نگار پیش عزیز مردمان آن محل هم آمدند هر یک یکی از سیب های عزیز را بردند نگار دید از یک بار سیب دیگر چیزی باقی نمانده یک نامه نوشته برای عزیز داد سر نامه را باز کرد دید دختر عمو نوشته است:
عزیزم بر سر دالانه امروز
از او بردند همه سیبانه امروز
نمی دانم بگویم یا نگویم
مگر مال عزیز طالانه امروز
نگار این شعر را برای عزیز گفت عزیز خیالش به بار سیب نیست همش فکر و گوش و هوش چشمش پیش دختر عمو است آن وقت یک نامه دیگر برای پسرعمو نوشت و عزیز سرنامه را باز کرد دید این شعر را نوشته است:
عزيز طالقانی سبب فروشي
نمی دانم تو مستی با بهوشی
سر خرمن برو و باربینداز
شاید شکر لبان آنجا بنوشی
عزیز این نامه را خواند فکر کرد گفت همین نقشه خوبی است اگر من یک ماه هم در این محل بمانم نمی توانیم چند کلام با هم صحبت کنیم پس روانه راه شد کنار آبادی ماند تا غروب آفتاب دید دختر عمو نیامد فردا شد دید نیامد تا یک ماه عزیز سر خرمن ماند دید دختر عمو نیامد هر قدر پولیکه داشت خرج کرد این بود که بعداً عزیز یک نامه نوشت داد به یک بچه گفت شما این نامه را بدهید بدست نگار آن هم گفت مگر من قاصد شما هستم عزیز دید دیگر پولی ندارد به این بچه بدهد ناچار یک کمربند قیمتی داشت داد به آن بچه گفت این مال شما کاغذ را به دست نگار بده و آن کمربند را هم بیا و نشان بده بعداً بچه حرکت کرد آمد منزل نگار ....ادامه دارد
(طالان) = غارت شده
قسمت چهارم:
بچه نامه را بدست نگار داد نگار نامه را خواند دید نوشته:
دو چشمم راه ماند نامــــد نـگــــارم
دلم پر آه ماند نامد نگارم
خودت گفتی سر خرمن بیایم
ز خرمن کاه ماند نامــــد نـگــارم
نگار به بچه پول داد کمر بند را هم پس گرفت آنگاه نگار قلم دان حاضر کرد در جواب نامه عزیز نوشت داد به همان قاصد برد برای عزیز حالا عزیز سر نامه را باز کرد ببیند نگار چه نوشته است:
برو یارا بگو یار آمـــدم مـــــن
پنی دیدار دلدار آمدم من
شنیدم یار غم بسیار خوردی
نخور غم یار غمخوار آمدم من
چند کلمه از نگار بشنوید چونکه صبح فردا شد نگار به مادر شوهرش گفت خاله مـن هـر قدر فکر میکنم میبینم باز بخت اول بهتر است البته این هم خاله است معلوم است که من پسر عمو نبودم حالا میخواهم شام آماده کنم بروم پیش پسر خاله امشب بمانم فردا صبحبیایم خاله اش بسیار خوشحال شد گفت بسیار خوب البته شما هنوز جاهل هستید برو و فردا بیا. نگار اجازه گرفت یک تهیه بسیار صحیح دید و لباسهای زیبا پوشید حرکت کرد و یک یا چند تا قرص نام هم با خود برد چونکه خاله اش نابینا بود متوجه نمیشد حرکت کرد آمد تا نزدیک کل احمد ،رسید صدا زد کل احمد در جواب گفت جانم جانم خانم. خانم فوراً از داخل منزلی که در مزرعه داشت بیرون آمد دید نگار است خیلی خوشحال شد . نگار آن پس را به کل احمد داد کل احمد نان را گرفت و دست نگار را بوسید و با خود گفت الحمد الله امشب آمده تا منزل من بماند اما نگار برگشت و مجمع ( سینی بزرگ مسی )غذا را که جای دیگر پنهان کرده بود برداشت رفت پیش پسر عمو و با خود گفت اگر من همینطور سر زده بروم ممکن است پسر عمو از خوشحالی بیهوش شود تا بهوش آوردن اسباب دردسر فراهم میشود پس خوب است من با او یک حرف بزنم دلش از من سرد شود ممکن است ذوق زده شود همینکه نزدیک عزیز رسید صدا زد ای پسر بی غیرت شما در این مدت یکماه سر خرمن چکار میکنید برای یک زن پوسیده آخر خودتان را به کشتن میدهید حالا خداوند این طور مصلحت دانست که من احمد بشوم شما هم بروید پی بخت خودتان تا این حرف از دهن نگار بیرون آمد آه از نهاد عزیز برآمد خیلی دلش با نگار سرد شد این شعر را برای او گفت:
الهی زن بمیرد زن بمیـرد
زمین از دست زن آرام بگیرد
دعایی میکنم آمین بگویید
ز خون زن زمین زنگار بگیرد
نگار دید دل پسر عمو با او بسیار سرد شده و او را نفرین میکند پس از آن در جواب عزیز این شعر را گفت:
چراغم میخوری جانم چرا غم
چرا را غـــــم میخوری فرزند آدم
دعا کن ای عزیز من زنده باشم
ترا سلطان کنم خود بنده باشم
بعداً دل عزیز یک قدری خوشحال شد با هم رسیدند غذا خوردند گرم صحبت بودند یک مرتبه دیدند هوا ابر و تیره و تار شد و خیال باریدن دارد نگار به عزیز گفت ای پسر عمو به من اجازه بفرمایید که من بروم منزل اگر باران بیاید لباسهای من خراب خواهد شد فردا بروم منزل خاله نابینای من لباسهای من را دست میزند و میگوید پسر من که منزل داشت شما کجا بودید که لباسهای شما خیس شده عزیز در جواب گفت یکساعت پیش من هستید. بدرگاه خداوند میگویم اگر هوا صاف شد پیش من هستید اگر بروید که برای شما مسئولیت فراهم نشود دست به درگاه الهی بند کرد و این شعر را گفت:
هوای ابر و باران وای بر من
همی ترسم ببارد بـــر ســـر مــن
همی ترسم که من درمانده گردم
به نزد یار من شرمنده گردم
تا این شعر را گفت به امر خدا هوا چون پر غاز صاف شد گفت دختر عمو دیگر فرمایشی دارید گفت خیر فقط در موقعی که خروس خواند من می روم که جوانان این محل اول سحر می روند برای چیدن علف اگر مرا ببینند خوب نیست گفت بسیار خوب، نزد هم ماندند یک مرتبه دیدند خروسهای بالا روچ میخوانند نگار گفت پسر عمو باید بروم سحر شده است عزیز گفت این خروس نادان است حالا سحر نیست بمانید یک شعر میخوانم برای خروسها اگر باز هم خواندند میرویم اگر نخواندند بدانید سحر نبوده است این شعر را گفت:
خروسک بانک نزن وقت سحر نیست
که درد عاشقی بر تو خبر نیست
الهی ای خروسک کـــر شــوی لال
مرا از خواب شیرین کردی بیدار
این شعر را که گفت دیگر خروسان بانگ نکردند هنوز عده ای باور دارنـد خــروس هـای
آن محل نمی خوانند ( این فقط یک باور محلی است کلا قصه یک داستان قدیمی است شاید بیشتر تراوش ذهن آدم هایی باشد که آن را ساخته اند بهتر بگویم نیمه فلکلور )
و از محلی دیگر به آنجا خروسی خوانا بردند به آن محل که رسید لال شد گفت حالا دیگر چه می گوئید دختر عمو گفت دیگر عرضی ندارم کمی دیگر ماندند
یکمرتبه دیدند هوا روشن شده بلند شدند عزیز دید نزدیک است که مردم آنها را ببینت
عزیز بدرگاه خداوند یک شعر گفت شاید تاریک شود و از محل رد شوند.
چه شیرین مانده بودم در بریار
که روشن شد هوا گشتم خبردار
چنان شیرین بود آن بخت پیروز
نمی خواستم که دیگر شب شود روز
به امر خداوند از نو هوا تاریک شد اینها حرکت کردند آمدند سر دو راهی می خواستند از هم جدا بشوند عزیز این شعر را گفت :
سر راهم دو تا شد وای بر من
رفیق از من جدا شد وای بر من
رفیق از من جدا شد رفت به غربت
به غربت آشنا شد وای بر من
نگار هم در جواب عزیز این شعر را گفت:
تو رفتی مانده است تنها نگارت
میان دشمنان دلخسته یارت
دعا کن تا برت من باز گردم
ترا من همدم و دمساز گردم
گفت پسر عمو شما که میروید برای وطن من در غربت دلم سر می آید چه موقع میخواهید بیائید مرا به وطن برسانید عزیز در جواب گفت فعلاً زمستان در پیش است انشاء الله اول بهار میخواهم بروم برای برنج شما را هر طور شده با خودم میبرم با هم خداحافظی کردند نگار رفت به روستا عزیز هم رفت برای طالقان به مدت یک ماه ماند دلش از غصه سرآمد در اردکان بنا کرد قصر ساختن و مدت دو ماه در این قصر کار کرد دید هنوز کوه البرز نمایان نشده و پیرمردهای آن محل فکر کردند گفتند اگر این مرد این قصر را بپایان برساند یکمرتبه ممکن است خراب بشود تمام محل را تخریب نماید هر قدر نصیحت کردند دیدند هیچ به گوش عزیز فرو نمی رود بعداً همه جمع شدند این شعر را برای عزیز سرودند و با یک نامه برای او فرستادند:
عزيز طالقان جاهل و نادان
مساز در اردکان تو قصر و ایوان
برو بین قله البرز کوه را
سرش بنشین هست رودبار نمایان
نامه را باز کرد خواند و در جواب مردم این شعر را گفت:
بتوفيـــــق خـــــــدای حی سبحان
بسازم اردکان من قصر و ایوان
بسازم قصر و در آنجا نشینم
از آنجا روی دلدارم به بینم
خلاصه عزیز مدت یک ماه دیگر در قصر کار کرد دید هنوز کوه البرز نمایان نشده است یک قدری فکر کرد دید پیرمردها خوب گفتند با خود گفت من چقدر دیگر زحمت بکشم تا رودبار نمایان بشود خوبست حرکت کنم بروم کوه البرز آمد منزل آذوغه ای برداشت سوار سمند قاطر شد و یک کره اسب هم داشت با خودش برد حرکت کرد رسید تا دامنه البرز چونکه برف زیاد داشت کره اسب مانده بود نمیتوانست برود عزیز بنا کرد این شعر را خواندن :
اگر البرز رسم تیرم کمان است
ولی افسوس اسب من جوان است
ترسم شیهه کند اسب جوانم
بفهمد دشمن این راز نهانم
رسیدند بالای کوه حالا به قدری برف است اگر پرنده پر بزند پرش میسوزد عزیز در مدت پنج شبانه روز در آن کوه ماند بعد از چند روز مریض شد دیگر قادر به سوار شدن سمندنبودیک شعر برای او گفت تا سمند آمد خوابید سوار شود :
الهی ای سمند مند القــار القــار
رکابت نقره و زیــــن تـــو بلغار( زینی معروف بوده )
اگر امشب مرا منزل رسانی
کفل پوشت کنم من ترمه گلدار
آن وقت این حیوان زبان بسته آمد خوابید عزیز خودش را کشید تا نزدیک آمد خودش را انداخت سر سمند قاطر او را در یک ساعت آورد برای منزل دیدند نزدیک است عزیز از دست برود رفتند دکتر آوردند چیزی نفهمیدند تا یک دکتر دیگری آوردند تا که روی عزیز را دید گفت این درد عشق است مگر این عاشق کسی است گفتند بلی و تمام سرگذشت عزیز را تماماً گفتند دکتر در جواب گفت تا دختر را نیاورید این مرد خوب نمی شود مگر تا نگار را بیاورید خوب می شود خلاصه تهیه دیدند دو نفر روانه راه شدند برای بالاروچ بعد از سه روز به محل کل احمد رسیدند یک نامه از قول مادر نگار نوشته بودند البته نگار را بفرستید کـه مـادر نگار خیلی مریض است و یک نامه دیگر هم نوشته بودند که آب در دست دارید نخورید که پسر عمو نزدیک است از دست برود.
خلاصه کاغذ را دادند بدست کل احمد بعد از خواندن رو به نگار کرد گفت بروید نگار گفت من نمیروم اگر مادرم مرا میخواست میداد به پسر عمویم هر وقت سرش درد میگرفت پیش او بودم بعد چونکه خلوت شد کاغذ را دادند بدست نگار سرنامه را باز کرد دید پسر عمو مریض است فوراً لباسهای خودش را پوشید گفت اگر شما می آیید از این کوه برویم بفرمائید اگر نشد من میروم شما از راه دیگر بیائید نگار خداحافظی کرد و از راه مال خانی حرکت کرد تا اول شب رسید محل اردکان با خود گفت خوبست من بروم پشت بام ببینم اگر پسر عمو زنده است می روم اگر مرده باشد خودم را هیچ آشکار نمیکنم همین امشب بر میگردم رفت پشت بام دید عزیز زنده است نگار بنا کرد گریه کردن عزیز چون به هوش بود فهمید که نگار آمده و با چشم گریان برگشته عزیز این شعر را گفت :
نگارم بربام آمد و رفت
دوباره بر تنم جان آمد و رفت
نمی دانم بگویم یا نگویم
نگارم چشم گریان آمد و رفت ....
ادامه دارد .
شهر قصه ما، طالقان، دیار عزیز و نگار
قسمت پنجم:
عزیز تا این شعر را گفت بیهوش شد مردم که دور عزیز نشسته بودند همه در تشویش افتادند با خود گفتند یقین مردن عزیز نزدیک شده است امروز قاصد به رودبار رسیده است برای دو روز دیگر بر می گردد در این مذاکره بودند یک مرتبه در صدا کرد دیدند نگار آمد سلام کرد و رفت بالای سر عزیز و دست او را گرفت عزیز به هوش آمد و در جواب سلام نگار این شعر را گفت:
سلام و صد سلام یارم بیامی( بیامد )
علیک ده ســـــــلام از در بیــــــامي
مادر جانا ورس ( بلند شو )رویـــــش ورگیــــر
چراغ هر دو چشمانم بیامی
این شعر را گفت باز بیهوش شد نگار دستش را روی دل عزیز گذاشت ببیند نفس می کشد یا که جان سپرد یک مرتبه عزیز آگاه شد دید دست نگار روی دل او هست این شعر را گفت:
الهی دل شوی تو پاره پاره
نمی شناســــی دو دســــــتان نگـــــاره
الهی ای زبان تو لال شوی لال
نمی پرســـی تـــــو احوال نگاره
دوباره بیهوش شد پس از لحظه ای دوباره به هوش آمد و این شعر را گفت:
بیا نزدیک تر بگذار نمیرم از
آن بوی خوشــــــت آرام بگیــــرم
از آن بوی خوش و حسن و جمالت
جمالت بینم و هرگز نمیرم
خلاصه مردم دیدند عزیز بهبودی حاصل کرد هر کسی رفت برای منزل خودشان نگار این سه ماه زمستان را در آنجا ماند ولی جدا از هم زندگی می کردند مادر نگار نفهمیــد کـه دخترش آمده و مردم همه با مادر نگار صحبت نمیکردند این را اینجا داشته باشید چند کلمه از کل احمد گوش کنید چونکه بهار شد به مادرش گفت حالا خوبست من بروم. طالقان ببینم اگر خاله ام خوب شده است نگار را بیاورم اگر هم مرده است که آن هم معلوم میشود میخواهم فردا بروم به دنبال نگار مادرش گفت برو من هم خیلی در تشویش هستم صبح فردا شد کل احمد حرکت کرد غروب رسید برای طالقان رفت منزل مادر زنش دید خوبست از احوال نگار جویا شد و گفت نگار کجا رفته است مادر نگار گفت که نگار پیش شما بود من اطلاعی ندارم در جواب كل احمد گفت حالا سه ماه است قاصد آمد دنبال نگار کاغذ آورده بود که نوشته بود آب در دست دارید نخورید که مادرت مریض است تا زود است بیائید آنوقت مادر نگار گفت یقین عزیز مریض بوده است نگار آمده است من هیچ اطلاعی ندارم خلاصه کل احمد رفت منزل عزیز دید دختر خاله آنجا است بعد به پدر عزیز گفت زن مرا با فریب آورید حال که پسرتان خوب شده است اجازه بدهید که زنم را با خودم ببرم پدر عزیز گفت ببرید نگار هیچ میل نداشت برود عزیز نگار را گفت شما بروید تا چند روز دیگر می خواهم بروم برای برنج به گیلان موقع برگشت شمار ا به طالقان میآورم دیگر نمی گذارم شما را از مین بگیرند نگار را کل احمد حرکت داد برد عزیز رفت پشت بام این شعر را برای نگار خواند:
مسلمانان نگارم را ببردند
امید روزگارم را ببردند
شده روزم همچون شام تاریک
امیـد شــــــام تـــــارم را ببردند
کل احمد با نگار رفتند برای بالاروج رودبار عزیز مدت ده روز ماند نزدیک بود دیوانه بشود تهیه دید موقع کشت برنج گیلان برود رفیق نداشت چند نفر در آن محل گفتند ما هم با شما می آئیم ولی مشکلی که است ما نقداً دارای پول نیستیم عزیز در جواب گفت هر کس با من رفيق شود تمام مخارج راهش عهده من هر قدر پول هم خواستید به شما می دهم این طور شد که دوازده نفر با عزیز همراه شدند حر رکت کردند برای گیلان تا رسیدند نزدیک مران در مران یک زن بود اسمش جان ،بانو طبع شعر داشت و آوازه عزیز را هم شنیده بود چند نفر را کشیک قرار داد هر موقعی که چاروادار میآید جلو آنها را بگیرید و سئوال کنید اگر عزیز در میان آنها است پیش من بیاورید خلاصه چونکه عزیز عبورش در مران شد آن چند نفر دیدند که صدای زنگ بار آویز ( زنگی به بار استران آویزان می کردند ) بگوشش می آید پس از آن یک دسته قاطر و مسافر نمایان شد رفتند جلوی عزیز را گرفتند . پرسیدند اهل کجا هستید عزیز در جواب گفت من اهل طالقان هستم و اسم من عزیز است، در جواب گفتند شما را جان بانو خانم خواسته است عزیز رفت پیش جان بانو گفت خانم چه فرمایشی دارید در جواب گفت کاری ندارم آوازه شما را شنیدم شما اشعار گو هستید باید با من مشاعره کنید اگر پاسخ من را دادید تشریف ببرید عزیز با خود گفت اشعار من نامی نیست و این زن هم خیلی ماهر است با هم شعر بگوئیم خیلی برای ما خرج می گیرد یک طرف مخارج قاطر و یک طرف مخارج خودمان خوبست یک شعر بگویم و او را بالا ببرم شاید مرا مرخص کند که من بروم برنج بگیرم برگشت کردم تلافی می کنم خلاصه این
شعر را برای جان بانو خانم گفت:
سلام من به بانوی مرانی
که پرآوازه است در نکته دانی
تمام شاعران این ولایت
شوند دست بوس بانوی مرانی
تا این شعر را گفت خیلی جان بانو خوشحال شد گفت زنده باد خیلی فهمیده هستید بروید تا برگشت با هم مشاعره کنیم عزیز خداحافظی کرد روانه شد رسید قلا گردن دید تمام این بیابان همه آب است به رفیقانش گفت تمام صحرا آب است و میان آب زنان چکار میکنند رفیقان عزیز به شوخی گفتند مردهای آنها برزگری میکردند . همه غرق شده اند حالا همه این زنها به دنبال مردهای خودشان میگردند عزیز خیلی در این موضوع متفکر شد بعد رفیق هایش گفتند عزیز چون شما ندیده ای و هرگز نیامدهای گیلان از موضوع بی اطلاع هستید عزیز گفت راستی این چه سری است بعداً آنها گفتند برنج از این گل بعمل می آید و این زنها نشاء و وجین می کنند عزیز گفت مگر برنج را مردها عمل نمی آورند گفتند خیر این مملکت بیشتر کار را زنها انجام میدهند آن وقت عزیز یک شعر برای گیلانیها گفت:
بهار آمد که خوبان در وجینند
تمام خوشگل زنان دستان گلینند
خداوندا به این زنهای زیبا
بده قوت که تا محصول بچینند
چونکه عزیز خیلی صدای خوبی داشت و زنها صدای عزیز را شنیدند تمام نگاه کردند این صدا از کدام طرف آمد ملاحظه کردند دیدند عده ای از گردنه سرازیر شدند آمدند. محل زیر یک درخت چنار بار گرفتند تمام دختران و زنها دور عزیز جمع گفت خالو( دایی ) چی داری عزیز ناراحت شد و گفت: عزیز بنشسته ای زیر چناری
گیله دختر بگفت خالو چه داری
من که چرچی ( دست فروش ) نیم چیزی ندارم
ز دستم رفته است زیبا نگاری
چون آوازه علاقمندی عزیز و نگار به گیلان هم رسیده بود. تا دختران اسم نگار را شنیدند متوجه شدند که مرد جوان و خوش سیما عزیز طالقانی است. در میان این زنها یک دختر بود اسم آن دختر بانو بود در جواب عزیز این شعر را را گفت:
کلاه را کج بنائی طالقانی
که زلفت رج ( ردیف ، مرتب ) بنائی طالقانی
عزیزا کار این دنیا همین است
مخور غصه در ایام جوانی
تا عزیز این شعر را شنید متوجه شد عجب مردمان فهمیده ای هستند واین دختر عجب دختر ادیبی است. در جواب گفت:
غریبم من که مهمان شمایم
کبوتر بر لب بام شمایم
اگر امشب مرا عزت بداری
خدا داند که فردا شب کجایم
خلاصه این شعر را عزیز گفت تمام زنها گفتند هر قدر برنج خواستید برای شما می گیریم و می آوریم هر یک زن و دختر رفتند منزلشان نیم پیمانه برنج آوردند تمام قاطرهای عزیز را بارگیری کردند و عزیز هم رفت منزل کدخدا و آن کدخدا یک دختر داشت اسم آن دختر بانو بود و آن هم عاشق عزیز شد اتفاقاً این همان دختری بود که در زیر درخت چنار با عزیز شعر میگفت به خاطر معرفت عزیز زنها را امر کرده بود برنج آورده بودند خلاصه آن شب عزیز منزل همان کدخدا ماند و این دختر هم به عزیز گفت هر موقعی که می خواهید بروید مرا صدا کنید من هم با شما می آیم عزیز گفت حالا بنده منزل شما نمک خوردم هیچ این کار را نمی کنم چرا که شما مثل خواهر من هستید هر قدر گفت دختر قانع نشد گفت هر طور است من که می آیم به عقد شرعی هم در می آئیم عزیز ناچار شد گفت دیگر برای هیچ کس چیزی نگو بخواب، ماه درآمد نزدیک تالار رسید آنوقت من شما را صدا میکنم با هم برویم این طور قول و قرار گذاشتند و خوابیدند عزیز اول شب شد رفیقان را بلند کرد گفت بزودی قاطرها را بار کنید بدون سر و صدا حرکت کنید اگر این دختر بداند صلاح نیست رفیقان فوراً بـار کردند و رفتند حالا . چند کلمه از دختر بشنوید یک مرتبه دختر از خواب بیدار شد دید ماه نزدیک است از تالار بگذرد این شعر را برای عزیز خواند چونکه وعده داده بودند:
ورس ( بلند شو ) بار کن که وقت بار بگذشت
دگر روز شد که کار از کار بگذشت
خودت گفتی بخواب تا ماه در آید
که ماه هم از لب تالار بگذشت
دید هیچ خبری نشد رفت سرجای عزیز دید خواب است هر قدر تکان داد و صدا کرد جوابی نشنید فوراً لحاف را بلند کرد دید عزیز نیست و متکا را گذاشته است زیر لحاف رفته است حالا ببینیم عزیز چکار کرد آمد تا نزدیک جنگل خیلی زمین گل بود و از بالا هـم بـاران می آمد و دل عزیز هم بسیار تنگ بود گفت :
خدایا کی از این گیلان بدر شم ( بیرون بروم )؟
من از این جنگل و تولان( گِل ها، گل آلود ) بدرشم
روم پیش نگار نازنینم
شود آرام این قلب حزینم
ادامه دارد....
قسمت آخر عشقنامه عزیز و نگار
کل احمد گفت چرا خنده کردید مطربان گفتند چونکه ما یک روز راه آمده ایم حالا ما با شما برگردیم در محل خدای ناکرده عروسی جنابعالی دروغ شد تکلیف ما چه است. کل احمد در جواب گفت خانه خرابها مرا نفرین میکنید مطربان گفتند خدا نکند شما را نفرین کنیم برای احتیاط میگوئیم کل احمد گفت من به شما تعهد می دهم اگر آمدید عروسی نشد یک گاو و یک بار برنج به شما میدهم مطربان اینطور تعهد کتبی گرفتند و کت کردند حالا مطربان از جریان با اطلاع هستند ولی کل احمد اطلاعی: ندارد خلاصه آمدند تا نزدیک بالاروج رسیدند کل احمد گفت حالا صدای ساز را بلند کنید و چوب به نقاره بزنید مطربان بنا کردند به زدن ساز و نقاره مادر کل احمد از آمدن پسرش با اطلاع شد حرکت کرد به سمت کل احمد و هر دو دست توی سرش میزد احمد گمان کرد مادرش رقص میکند گفت بزنید که مادرم شادی کنان میآید چون نزدیک رسید دید مادرش سرش را می کوبد گفت مادر چه اتفاقی افتاده است مادر گفت نگار را بردند گفت کی بود؟ عزیز آن وقت کل احمد فهمید مردن عزیز دروغ بود و آن چوبی که خورد حق داشتند خلاصه گفتند:
با چه مکافات مردم جمع. شدند با خواهش برنج را از مطربان گرفتند و گاو را مطربان بردند. فردا صبح به مادرش گفت که میخواهم بروم طالقان از دست عزیز شکایت کنم مادرش غذا برای بین راه او تهیه نمود و چون صبح شد کل احمد بلند شد لباس پوشید و روانه طالقان شد چون به طالقان رسید رفت دارالحکومه شکایت کرد مأمورها احمد را نزد حاکم بردند كل احمد تمام وقایع را برای حاکم تعریف کرد حاکم دو نفر مأمور فرستاد با کل احمد بروند و عزیز را بیاورند مأمورین روانه شدند اتفاقاً عزیز در دکان کنار بخاری نشسته بود و قلیان در دست داشت و فکر میکرد دید یک نفر پیاده و دو نفر سواره از طرف قبله می آیند فهمید اینها مأمور او هستند یک شعر گفت:
عزیزا بنشستی کنج بخـــــاری
قلیان در دست و در فکر نگاری
دو تا مأمور در آمد سوی قبله
خدا یار تو است مشکل نداری
چون کل احمد صبح زود که هوا تاریک بود اشتباهی بیجامه( شلوار زیر ) مادرش را پوشیده بود همینکه مأمورها وارد محل شدند کل احمد از خجالت آهسته رفت منزل خاله اش یک شلوار مردانه پوشید و عزیز هم آمد جلوی مأمورها را گرفت گفت کجا تشریف می برید و مأمور که هستید در جواب گفتند مأمور عزیز هستیم عزیز گفت حالا تشریف بیاورید منزل نهار بخورید
من میفرستم عزیز بیاید خلاصه رفتند منزل عزیز
عزیز را بخواهید تا ببینیم حرف آنها چیست عزیز
عزیز به نگار گفت موقع نهار خوردن بعد از خوردن نهار مأمورها گفتند زحمت بکشید
گفت بنده خودم هستم و ایشان هم نگار پس
گفتند این مرد کچل بیخود میگوید این زن حق عزیز است حاکم ؟ گذشت خود را برای آنها نقل کرد مامورها دیدند واقعا نگار مال عزیز است به
از اول تا آخر حاكم گفت شما بروید به عزیز بگوئید من نمیتوانم کار شما را صلح کنم چون اگر نگار را به کل احمد بدهم شما از من رنجیده میشوید و اگر به شما بدهم برادر من میگوید چرا به رعیت من ظلم کردی شما بروید ن حکایت خود را به او بگوئید و کار خودتان را اصلاح کنید خلاصه عزیز و نگار با کل احمد و عده ای از بزرگان حرکت کردند رفتند برای رودبار
رودبار و نزد حاکم رودبار و قضایای خودشان را تماماً برای او گفتند.
حاکم رودبار فکری کرد حاکم شرع را هم دعوت کرد و گفت هر کس که شعری گفت و آن شعر جالب تر باشد نگار مال اوست عزیز خیلی خوشحال شد حاکم به کل احمد گفت شما در وصف نگار شعری بگوئید کل احمد کمی فکر کرد دید چیزی نمی داند از یک طرف گرسنگی بر او غالب شده حاکم مردی چاق بود که دماغ بزرگی داشت و عصائی در دست او بود. کل احمد گفت:
عصای کدخدا را من بقربان
نگار با وفا را مـــــن بــــه قربان
عجب حکمی کرد حاکم گنده
دماغ کدخـــــدا را مـــــن بــــه قـربـــان
وقتى شعر كل احمد تمام شد حاکم با ناراحتی رو به او کرد و گفت مردک نادان من را مسخره کردی پیش کش تو اگر این زن به تو وفا دار بود با دیگری فرار نمی کرد. عزیز گفت اجازه میفرمائید من شعری بگویم کدخدا اجازه داد عزیز گفت:
علی شیر خدا را من قربان
محمد مصطفی را مـن قـربـان
عجب حکمی کرد نائب رودبار
کیا و کدخـــــــدا را مــــــن قـربـــــان
وقتی این شعر را عزیز گفت خیلی حاکم خوشش آمد گفت نگار مال عزیز است باز دلش به حال کل احمد سوخت گفت حالا من نگار را با چند تا زن می گویم چادر سر کنند و وسط حیاط نگه میدارم با دست اگر نگار را نشان دادید نگار مال شما است اگر نشان ندادید مال عزیز است گل احمد قبول کرد حاکم زنها را چادر پوش کرد آورد وسط حیاط كل احمد خیلی ملاحظه کرد پس از آن یکی را نشان داد دیدند زن حاکم بود دفعه دیگر نشان داد دیدند دختر حاکم است تا سه مرتبه نشان داد آخر نشد بعداً گفت عزیز حالا شما نشان بدهید عزیز گفت با شعری نشانه او را میگویم. اگر در شعر نشان او را گفتم نگار مال من باشد اگر نگفتم مال کل احمد باشد حاکم قبول کرد عزیز گفت:
نگارم چـــادر شــــــــبـرنگ دارد
دو پایش بر سر یک سنگ دارد
نمیدانم بگویم یا نگویم
زره پوشیده میل جنگ دارد
آن وقت حاکم گفت همه اش راست است فقط در حیاط ما سنگ نیست عزیز گفت اگر سنگ نباشد و نگار هم سر سنگ نبود نگار مال کل احمد باشد اگر چنانچه که گفتم بود مال من باشد کل احمد قبول کرد رفتند دیدند یک سنگ مساوی زمین است و نگار هر دو پایش بر سر سنگ است. پس نگار را دادند به عزیز و در همان رودبار هفت شبانه روز عروسی برگزار کردند بعد از مدت دو سال عاشق و معشوق بوصال هم رسیدند و کل احمد از نگـار مأیوس شــد بـه کرکبود رفت و خواهر ملاحسن را به زنی گرفت عزیز و نگار هم از رودبار به طالقان نزد مادر عزیز آمدند و با هم بخوشی زندگانی کردند.
در بعضی روایات آمده که هر دو از نظر مردم غایب شدند توضیح اینکه روایت میکنند در موقع عقد کردن نگار توسط کل احمد نگار بله نگفته بود و عده ای را تطمیع کرده بودند هلهله می کردند و میگفتند عروس بله گفت مبارک باشد و به عاقد هم رشوه داده بودند. نگار زن شرعی احمد نبوده و در تمام مدتی که با عزیز خلوت میکردند صیقه شرعی خوانده و مرتکب گناهی نشدند.پایان
اضافات:
این عشقنامه در زبان تاتی نمود پیدا کردهاست و مردم روستاهای منطقه طالقان، رودبار، الموت، رحیم آباد، اشکورات و غیره که با نسخههای دستنویس و روایتهای سینه به سینه این عشقنامه آشنا بودند، به مرور به نسخه چاپی داستان عزیز و نگار دست یافتند. هر روستا کتابخوانی داشت که با خرید این کتاب مجلس آرای شبنشینیها و جمعهای خانوادگی شود. در عین حال، عزیزخوانها و نگارخوانها نیز بر رونق روزافزون این داستان افزودند. در حال حاضر ترانه ی عزیزو نگار به زبان طالقانی توسط آقای آوش میرقادری خوانده شده که بسیار زیبا بوده و مورد استقبال اهالی طالقان شده است .
فرجام عاشقانه های عزیز و نگار چه شد؟
برای شناختن بیشتر عزیز و نگار سری به مهراب رجبی، البرز پژوه و رئیس بنیاد البرز شناسی می گوید:
در نهایت عزیز و نگار پس از طی کردن مسیری پر فراز و نشیب به یکدیگر میرسند اما چند روز پس از عروسیشان وقتی به همراه سایر اهالی روستا به تماشای شگفتی طغیان رودخانه شاهرود میروند، عزیز مردی را میبیند که اسیر قدرت سیلاب شده و در حال غرق شدن است.
سر عزیز حین نجات آن مرد به سنگ برخورد کرده و در اوج جوانمردی و ایثار میمیرد، نگار، نماد شیرزنان ایرانی نیز وقتی برای نجات همسر خود به آب میزند، عرقشده و همراه با عشق ابدی خود با جریان آب به آسمان سفر میکند.
منابع عشق نامه
1_ عزیز و نگار به روایت مردم خورگام و گالش های دامنه های درفک ( برگرفته از کتاب سرزمین کیمیا ) به کوشش ایرج هدایتی شهیدانی ( @Tarikhrudbargilan کانال تلگرام، بخاطرفیلتر بودن حقیر مطالب را برای مطالعه راحتر عزیزان با اضافات بهمراه عکس های نمادین و ویرایش به وبلاگم انتقال دادم . اسماعیل کیایی)
2_ yjc.news باشگاه خبرنگاران جوان
3_ سایت های مرتبط با موضوع
گردآوری و ویرایش: اسماعیل اشکور کیایی . سپرده. متولد۱۳۴۸